اوی گذشته، منِ حال
بعضی آدم ها در گذشته تو هستند، جایی میان گذشته و در خاطراتت جامانده اند، شاید اگر روزی جایی ببینیشان تنها یک چیز را در ذهنت تداعی کنند، آن هم "توی" گذشته را. آدم هایی که یک روز در جایی حوالی زندگیت نزدیک ذهنت زندگی کردند با تو، چه خنده ها که با آن ها داشتی، چه غم ها و شادی هایی که شریکت شدند، اما تمام شدند، یک جا ماندند از رسیدن به حالت، همان موقع از آینده ات خط خوردند و اکنون دیدنشان فقط یک حس درونت زنده میکند، که داری خودت را میبینی که مثلا در سن بیست سالگی هستی، پراز احساساتی کنترل ناپذیر و هیجانات بی پایان و یک انرژی زایدالوصفی که در لغت نمیگنجد...یک دختر سرکش را به یادت می آورد که مسیر خودش را میرود و بی توجه به دنیای اطرافش فقط میخواهد زندگی کند، شاید به نوعی خودخواهی محضی که از غرور و احساسات زیاد نشات میگیرد... فکر کردن به آن لحظات لبخند عمیقی به لبت می آورد، باور میکنی که آدم ها بخشی از خاطرات تو هستند و چه بخواهی چه نخواهی هرکدامشان برایت دفتری پرخاطره هستند، و باور میکنی که آدم طی پنج سال از زندگیش میتواند چه تغییراتی کند که اگر آدم ها نبودند، خاطرات نبودند نمیتوانست این تغییرات را احساس کند.