بعضی آدم ها آنقدر ترسیده اند که میان ترس هایشان گم کرده اند مسیر لذت بردنی را که دیگر آدم ها خیلی راحت پیدایش کرده اند، دنبالش کرده اند ...بعضی آدم ها انگار از خود ترسیدن هم میترسند و چه سخت است در زندگیت بخواهی این آدم ها را قانع کنی که ترسشان مانع شده است، مانعی برای تمام آن حس هایی که میتواند زندگی را زیباتر کند.انگار درکی نداشته باشند از لذتی که آنقدر زندگی را زیبا میکند که دل بکنی از تمام آن روزهایی که تنها روزمرگی کردی به آن که بدانی زندگی را میشود احساس کرد، میشود از جاری بودنش آنقدر لذت برد که تنها اسیر و زندانی یک بعد از آن نشد...ثابت کردن آن که زندگی تک بعدی بی احساس تنها در زندگی تحجر می آورد و توهمی از لذت که هیچ سندیتی ندارد در زندگی به آن ها که از ترسشان تنها یک بعد از زندگیشان را پررنگ کرده اند در زندگیشان آنقدر سخت است که گاهی باید قیدش را زد...
دوستی امشب تکست داده بود و آنقدر خوشحال شدم که سریع بی توجه به تایم زون او شروع کردم به تندتند حرف زدن از زندگیم و تعریف کردن...دوستی که همسن مادرم هست ولی وقت هایی که نمیخواهم مادرم را نگران کنم و رفاقت مادرانه ممکن است باعث شود احساس و منطق هردومان مرزش گم بشود میتواند برایم خاله گری کند و روی کمکش حساب کنم...اما یکهو وسط حرف هایمان درباره مساله ای و سکوتی که همیشه موقع شنیدن حرف هایم میکند حرف زد که ماتم برد.سکوت کردم. همیشه و همه جا به جا و به موقع دهانش باز میشود و حرفی را که باید میزند و همین است که همیشه روی کمکش حساب میکنم چرا که اضافی حرف نمیزند، نسنجیده راهنماییم نمیکند، احساسی نیست و همه اش از منطق است، منطقی که خارج از گود زندگی من ایستاده و تنها دلسوز زندگیم هست و میدانم که به جا و درست است حتی اگر نفس سرکش و لجاجت جوانی من منکرش بشود در لحظه اما واقعیت آن لحظه زندگی من است، که چیزیست که من نمیتوانم از بیرون ببینمش...فقط یک سوال پرسید و همان یک سوال مثل خوره افتاد به جانم و به فکر فرو بردم. آن هم این بود که پرسید :" چندمین بارت هست که باز درباره این مساله اعتماد کرده ای؟ چندمین بار است که اشتباهت دارد تکرار میشود؟ " و ابراز نگرانی کرد از اشتباهی که ممکن است باز تکرار بشود و چقدر خوب او میداند که من چگونه ام، که من چقدر حرف هایش برایم بااهمیت است...راست میگفت...درباره مساله ای که باهم صحبت کردیم قبل ترها مورد مشابهش را تعریف کرده بودم و...حال تنها یک راه برایم مانده، مدیریت مسیری که باید حواسم را جمع کنم که این بار برسد به آن جایی که من دلم میخواهد، با صبوری، با آرامش، با درایت و متانتی که سخت است...اما این بار را به دوست جانم قول میدهم که اشتباه نکنم، که اعتماد نکنم ، که تجربه را سرلوحه کارم کنم. این بار قول میدهم به دوست جانم که یادگرفته باشم که چطور میتوانم این مساله زندگیم را هم آنطور که باید، مثل باقی مسایل حل و فصل کنم و عبور کنم و بشوم همان دختر منطقی و پرشور و احساساتی که همیشه میان رفتارهایش برای دیگران الگو بوده است و حرف هایش همیشه برای دیگران سندیت داشته .
نمیدانم از قدرت فکر وانرژی زیادم هست یا نمیدانم از انرژی دوستانم هست یا هرچه هست و نیست، همیشه خواب هایم واقعیت دارند و همیشه اگر به کسی فکر کنم در کمتر از یک روز نشانی از او در زندگیم یافت میشود. مثلا اگر دوستی که به او خیلی نزدیکم و رفیقم هست در زندگیش مشکلی پیش بیاید خیلی ناخودآگاه حتی اگر مدت ها باشد از او بی خبر باشم یکهو در خوابم پریشان حال پیدایش میشود...علتش هرچه هست حس ششم خیلی قویم گاهی کار دستم میدهد، گاهی باعث پریشان حالیم میشود و چقدر خوب هست که به صدقه ایمان دارم و باورش دارم و دلم را همین صدقه های گاه به گاه کمی، فقط کمی آرام میکند.
دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست
این چندمین شب است که خوابم نبرده است ؟
رویای تو ، مقابل من ؛ گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاش های پست
رویای «من» مقابل «تو» ، تو که نیستی
دکتر بلند شد و مرا روی تخت بست
دارم یواش یواش که از هوش می ... روم
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست
هی دست دست می کنی و من که مرده ام
آن کس که نیست ، خسته شده از هر آنچه هست
من از ...کمک! همیشه ...کمک ! .... خسته تر .... کمک
مادر یواش آمد و پهلوی من نشست
« با احتیاط حمل شود چون شکستنی است »
یکهو جیرینگ بغض کسی در گلو شکست ...
" سید مهدی موسوی "
دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
وهر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند .
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است .
از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان
وشگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من .
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم،
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.
گوشی که،
صداها و نشانه ها را در بی هوشی مان بشنود.
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود بگیرد وبپذیرد .
و زبانی که در صداقت خود ما را از فراموشی خود بیرون کشد .
و بگذارد از آن چیز ها که در بندمان کشیده سخن بگوییم .
گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است .
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد .
از بخت یاری ماست شاید ،
که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمیآید
یا از دست می گریزد .
می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.........
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .
حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور میکنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.
می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود .
چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم .
پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وا نهم سکان رها کنم
به خلوت لنگر گاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم
و آغوشت را باز یابم،
استواری امن زمین را زیر پای خویش
پنجه در افکنده ایم با دست هایمان به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جایهمراهی کردنشان
عشق ما نیاز مند رهایی است نه تصاحب
در راه خویش ایثار باید نه انجاموظیفه
سپیده دمان از پس شبی دراز
آواز خروسی می شنوم از دور دست
و با سومین بانگش در می یابم که رسوا شده ام !
زخم زننده، مقاومت ناپذیر ،شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش ،و همه آن چیز ها که شدن را امکان می دهد .
هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر .............
این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همهعلامت،
و همچنان استواری به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو
وفایی که تو و مرا به سوی هدف راهنمایی می کند .
جویای راه خویش باش از اینسان که منم در تکاپویانسان شدن
در میان راه دیدار می کنم حقیقت را، آزادی را ،خود را،
در میان راه می بارد و به بار می نشیند دوستی که توانمان دهد
تا برای دیگران مامنی باشیم و یاوری
این است راه ما
تو و من
در وجودهر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی راهی بیراهه ای
طرح افکندن این راز راز من و راز تو
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است .
بسیار وقت ها با هم از غم و شادی هم سخن ساز می کنیم .
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت
به تو نگاه می کنم و می دانم که تو تنها نیازمند یک نگاهی
تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به در آیی
من پا پس می کشم و در نیم گشوده به روی تو بسته می شود.
پیش از اینکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفته اند
چرا از خود نمی پرسم که کسی را دارم که
احساسم را اندیشه و رویایم را زندگی ام را با اوقسمت کنم
آغاز جداسری شاید از دیگران نبود
حلقه های مداوم پیاپی تا دور دست
تصویردرست صادقانه
باخود وفادار می مانم آیا؟
یا راهی سهل تر اختیار می کنم .
بی اعتمادی دری است خود ستایی و بیم چفت و بست غروراست .
وتهی دستی دیوار است و لولا است
زندانی را که در آن محبوس راه خویشیم
دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنیم
تو و من توان آن را یافتیم که بر گشاییم که خود را بگشاییم .
بر آنچه دلخواه من است حمله نمیبرم
خود را به تمامی بر آن میافکنم.
اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانمخواست راهی به جز اینم نیست .
اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی
اگر می خواهی همراهیم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم
میان ما همبستگی آن گونه میبارد که زندگی ما
هر دو تن را غرق در شکوفه می کند
پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم
وگر نه میشکنیم بال های دوستی مان را
با در افکندن خود به دره شاید سر انجام به شناسایی خود توفیق یابم
مارگوت بیکل
آدم ها به وسعت درکشان، زیبایی روح دیگران را می بینند، هرچه دریای درکشان عمیق تر باشد، زیبایی را بیشتر می بینند، به عمق داناییشان، مثل درختی پربار، فروتنیشان بیشتر میشود. آدم ها به قدر خالص بودن محبتشان عزیز و ماندگار و به اندازه اعتماد و ریسکی که میکنند آسیب پذیر میشوند.