درست وقتی آدم احتیاج دارد با یک نفر همانطور که با خودش در خلوتش حرف میزند، صحبت کند عظمت تنهایی به چشم می آید. آن وقت هی با خودش حساب و کتاب میکند، هی لیست تلفنش را بالا پایین میکند، تا کسی را پیدا کند و عجیب کلافه میشود وقتی آن یک نفری وجود نداشته باشد، که آن یک نفر بعد از یک دور باطل به خودش برسد. باز کاغذش را بر میدارد و قلمش را هی روی آن میکشد، باز همان حکایت همیشگیست، خودت با خودت حرف میزنی تا آرام ترین انسان روی زمین بشوی و آن وقت است که تازه میفهمی حضور یک نفر که بشود درباره همه چیز همانطور که هست، و قسمت کردن تنهاییت چقدر مفهوم میتواند داشته باشد.