نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۹۲ مطلب در ژوئن ۲۰۱۵ ثبت شده است

مولانا در شعری میگوید:"هرکه در این جام مقرب تر است،  جام بلا بیشترش می دهند." حکایت ما آدم ها همین است، که اگر کسی را دوست داشته باشیم، برایمان عزیز باشد، حتی لحن و ادبیات به کاربردن حروفش هم مهم میشود، رفتارهایش آنقدر مهم میشوند که گاه یک اخم کافیست تا فکر کنی دنیا برسرت آوار شده. از مهم بودن آدم هاست که دلگیر میشوی ازشان و الا بد بودن یا بداخلاقی آدم ها چیز جدیدی نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 June 15 ، 19:40
notenevis ...

تقصیر ما نبود،  میخواستیم جایی در میان لحظات شاد  باقی بمانیم، روزگار لجبازی کرد، ماندیم جایی میان گذشته و آینده، حالمان گرفته شد. 


پ.ن: حال ما اما خوب است تو باور کن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 June 15 ، 19:11
notenevis ...
الان نیم ساعت است زل زدم به این جمله از حسین پناهی که "دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد؛ خوابمان برد... بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم." هی باخودم فکر میکنم چه شد که واقعا آنقدر غم رویم تاثیر گذاشت که امیدم هم تحت تاثیرش قرار گرفت!؟ داشتم فکر میکردم به این که چه کنم که این روزها بهتر بگذرند، که اگر خنثی شده ام و میخواهم قوی باشم جنگنده تر بشوم. همزمان با دیدن بازی والیبالیست ها با روسیه در لیگ جهانی باخودم زیر لب زمزمه میکنم درست میشود، بایدهمان آدم بشوم، باید دروغ های این دنیا را باور نکنم، باید نگذارم دنیا مرا آبستن غم کند که نه ماه باقیمانده را گرفتار غم باشم!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 June 15 ، 16:36
notenevis ...

آخرین باری که در نگاهت گم شدم

را یادت هست؟

تو در خیال بودی و حواست

پرت گندمزار موهایم بود

و من اما گمگشته ای غریب

مات چراغانی چشمانت

تو شاد بودی از لحظه لحظه

بودنمان کنارهم و من

 غمگین از ترس فراموشی

عطر حضورت کنار من

تو را در خیالم به تصویر 

کشیده ام، حضورت را

در قلبم حبس کرده ام

نرگس چشمانت را در

شیشه زمان ریخته ام

تا به وقت گم شدنت

یادت نرود مرا...






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 June 15 ، 12:48
notenevis ...

زندگی هرچقدر هم معادلاتش پیچیده باشد و شرایطش غیرقابل پیش‌بینی باشد اما دست آخر اگر یک برنامه ریزی درست پشت آن نباشد، زندگی بر پایه شانس و اقبال میشود و آن وقت اگر بر حسب اتفاق در جای نادرست قرار گرفتی حق اعتراض نداری! همین که بدانی برای رسیدن به آن تمام تلاشت را میکنی دیگر طبق برنامه پیش نرفتن همه چیز هم یک جا مفهومش را از دست می دهد و این درست همانجاییست که در مسیر درست قرار گرفته ای و برنامه‌ریزیت هم در همین مسیر است. فقط همین که بدانی چه میخواهی و چه نمیخواهی نصف ماجرا حل میشود و بقیه آن فقط کمی جاه طلبی میخواهد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 June 15 ، 20:38
notenevis ...

کاش بدانم دوستم داری، 

آن وقت مناظر پشت چشمانت

را قابی می‌کنم و

بر سر در قلبم می آویزم

کاش بدانم دوستم داری،

آن‌وقت تمام بیابان‌ها را

تا سبزی نگاهت پیاده می‌آیم

کاش بدانم دوستم داری

آن وقت تا قیام قیامت هم 

که شده، عطرحضورت 

را در شیشه زمان

حبس می‌کنم تا عطر

نفس‌هایت را در کنارم

احساس کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 June 15 ، 14:37
notenevis ...

داشت برایم از رنج‌های رسیدنش می‌گفت، از آزاری که کشیده بود تا برسد و اما آخرش نرسیده بود. بعد هی آخرش می‌گفت تو که نمی‌دانی خدا چقدر دوستم داشت که داستان آنطور تمام شد. الان صاحب یک بچه است، یک بچه گوگولی مگولی نازنازی که از عشق دومش، همانی که برایش نمرد، همانی که برایش جان نداد دارد. عاشقی‌ کم نکرده‌بود، کم شب‌ها بیدار نمانده بود به پای دعواهای شبانه‌شان اما آخرش نشده بود، یک شبه همه چیز برباد رفته بود و چندماه بعد یک نفر جدید، یک زندگی جدید و حالا اما از زندگیش چنان راضیست که وقتی برایم از گذشته ها می‌گفت انگار از یک کابوس بگوید که خواب چپی بوده باشد که تعبیرش زندگی خوب بعدیش بوده.داشتم با خودم فکر می‌کردم، همین است، عشق دو سر دارد، یک سرش عشق است ویک سرش تنفریست که مرز بین این دو به مویی بند است، اما دوست داشتن به مرور زمان حاصل می‌شود، شعله نمی‌کشاند که سرتاپای طرفین را بسوزاند. گر روزی پایت از روی طناب عشق لغزید یکهو تا قعر تنفر پیش می‌روی، خواستم بگویمش چقدر برایت خوشحالم که به عشقت نرسیدی، که مادری هستی که با افتخار از دوست داشتن مردت برای پسرت می‌گویی و عشق عادتی نشد برایت برای ماندن به زور...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 June 15 ، 14:20
notenevis ...

بعدازظهر رفته بودم فروشگاه خرید که دیدم خیلی شلوغه شهر و تعجب کردم که در حالت عادی اینقدر شلوغ نبود، حتی با احتساب پنج‌شنبه بودن و بالطبع به خاطر تعطیلی جمعه بازم خیلی شلوغ بود. کم کم دوزاریم افتاد علتش تموم شدن کنکور ریاضی و هنره، چون با قیافه‌های مواجه شدم که مشخص بود تازه از بند کنکور آزاد شدن و اومدن آزادیشون رو جشن بگیرن، حتی توی رستوران هم قیافه‌ها تابلو و مشخص بود. داشتم با خودم فکر می‌کردم هیچ‌کدوم از اینا شاید دیگه همچین احساس هیجان‌هایی رو تجربه نکنن به این شدتی که الان دارن تجربه میکنن، شاید هیچ‌وقت دیگه واسه یه کنکور اینقدر خودشون را اذیت نکنن، و شاید یه روزی بیاد که قدر این روزا رو بهتر از هرکس دیگه‌ای بفهمن و دلشون واسه همین روزایی که اگر الان از تک تکشون بپرسی براشون روزای سختی بوده، تنگ بشه. کلی دلم خواست هیجان اون روزا رو بازم تجربه کنم، به همون شدت و میزان ، به همون کمیت و کیفیت...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 June 15 ، 22:35
notenevis ...

سال نود ودو بود که آخرش که خواستم نقطه پایان بگذارم با خودم فکر میکردم چقدر خوب شد که تمام شد، چه سال مزخرفی را گذرانده بودم از هر لحاظ و چه امیدوار بودم که نود و سه بهترین سال عمرم بشود، که بتوانم زندگیم را در نود وسه متحول کنم، از همان ابتدا هی گفتم امسال سال من است، سال خوبیست و جنگیدم، هرچه بیشتر پیش رفتم اما کمتر خوبی ازش دیدم تا آن که بدترین سال زندگیم شد همان نود و سه کذایی... بعد با خودم گفتم نود و چار در خنثی ترین حالت خودش اتفاق افتد، سال تحویلی در حرم امام رضا و دعای خاص و آرزوهای خاصی که دیگر برای هیچ کدامشان خط و نشان نکشیدم، اصلا فقط خواستم که نود و چار در خنثی ترین حالت ممکنش فقط بگذرد، تنها اتفاق بدی نیوفتد و همین... انتظار خبر خوبی ندارم اما اتفاق بد نیوفتد. و الان بعد از گذشت تقریبا سه ماه در بیست و یکم خردادماه استعفا داده ام از نود و چهار هم. در شرکت خیلی کارها میخواستم انجام بدهم، خیلی ایده ها داشتم اما نسبت به همه چیز یکهو سر شدم، بی تفاوت و بی احساسی درونم بیداد میکند و در حالی که بغض خفه ام میکند با خودم فکر میکنم "مگه از زندگی چی خواستم؟". در خنثی ترین حالت ممکنم تصمیم گرفتم با خیلی آدم ها سرد بشوم، رابطه ام کمرنگ شود، بی تفاوت از کنارشان عبور کنم بی آن که خودشان هم چیزی دستگیرشان بشود. دیگر حتی دوست داشتن آدم ها هم،  حتی آن هایی که دوستشان دارم هم حالم را شاید خوب نکند. این غمگین ترین اتفاق ممکن است به گمانم که امیدت خاموش شود...این انصاف نیست که بخواهی بجنگی و اما رمق جنگیدن نداشته باشی و از زندگی آنقدر خسته شده باشی که کم بیاوری... با خودم فکر میکنم چقدر خسته ام، چقدر دلم سکوت پرحرفی میخواهد که تنها یک نفر از پسش برآید،  همان یک نفری که نیست اما در خیال هست... چقدر حس میکنم نسبت به اتفاقات باید بی حس تر هم بشوم و باور کنم که قرار نیست اتفاقی افتد و ناامیدی برم غلبه کرده... من در بیست و یکم خردادماه نود و چار دارم یک دور جان میدهم و تصمیم میگیرم که سکوت اختیار کنم، نسبت به همه چیز، کارم، خانواده ام، کسانی که دوستشان دارم و از دوست داشتنشان هیچ نمیدانم و دوستا و رفیقانم... تصمیم گرفته ام وابدهم و جنگیدن را کنار بگذارم، تلاش بی فایده میشود گاهی... یک "نا" کنار امید میگذارم و عجیب در این لحظات این لغت جدید به دلم نشسته است... خیلی ساده دلم گرفته و توان مقابله با آن را اصلا و ابدا ندارم...به گمانم که جان داده ام و خبرم نیست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 June 15 ، 21:41
notenevis ...

زندگی که پیله کند، میخواهد با تک به تک تاری که دورت می تند، دست و بالت را سفت و محکم ببندد، منزویت کند درون خودش و آن وقت که محبوس شدی درونش هی تو را به امید معتاد کند، هی روز به روز با خودت فکر میکنی امروز پروانه میشوی، پسفردا پر پروازت تو را رها میکند از هرچه قید است... امان از آن روزی که پیله ات تنگ و ترش باشد، وسعت دیدت کم میشود، توان دست و پا تکان دادنت نیست،جز تاریکی هیچ نوری نیست، آن وقت تازه دلت میخواهد که داد و فریاد کنی بر سر زندگی که دست از سرت بردارد تا خودت از پس خودت برآیی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 June 15 ، 14:49
notenevis ...