مفهوم خوشبختی برای آدما با گذر زمان تغییر میکنه! یادم هست بچه بودم روزایی که اردو داشتیم و میتونستیم با خودمون تنقلاتی مثل پفک و لواشک ببریم و یه روز رو فقط با دوستامون شاد باشیم احساس خوشبختی میکردیم، یا یک روز که به خاطر بارندگی و برف مدارس تعطیل میشد. بزرگتر که شدیم هرروز خوشبختی و شادی رو در یه چیزی پیدا کردیم تا اونجا که گاهی معنی خوشبختی و شادی رو حتی گمش کردیم، گاهی هرچقدر دنبالش گشتیم پیدا نشد و خودمون هم نفهمیدیم دنبال چی هستیم واقعا... کم کم فهمیدیم خوشبختی واقعی از آن همون دوران کودکی بود که هنوز گرفتار تضاد تناقضات درونی خودمون و جامعه نشده بودیم، هز اونقدر جسور بودیم که تو چشمای آدما نگاه کنیم و یه جوری راست بگیم که انگار دروغی از ازل روی زمین نبوده و از هیچ چیز نترسیم... خوشبختی همون طفل درونمون بود که با خودمون بزرگ نشد و اگر الان که بزرگ شدیم درونمون پرورشش ندیم نه خبری از آرامش هست و نه از شادی...
پ.ن: اینجا هوا ابریه و صدای رعد وبرق منو برده به بچگی هام، یه هوای ابری که دلم نمیخواد با هیچکس شریکش بشم! همینقدر خسیس:]