باید یکی باشد که با او همانطور که در تنهایی با خودت حرف میزنی، حرف بزنی! نه یک کلمه کمتر و نه یککلمه بیشتر که دقیقا همان جملات ذهنت را جلوی او بر زبان بی آوری، با یک لبخند پهن و چشمان پراز برق، بدون هیچ خودسانسوری... باید یکی باشد که وقتی خسته و درمانده از پشتو پناه دیگران بودن درون خودت جمع شده ای، دستانت را بگیرد، نگاهش را به چشمانت بدوزد و به تو اطمینان بدهد که هست، کنارت، پشت و پناهت و به تو بقبولاند که تو هم میتوانی یک نفر را داشته باشی که بشود روی او حساب کرد در پستی ها و بلندی هایی که ترمز بریده ای، کم آورده ای و از نقش مشاور بودن کنار کشیده ای و خودت نیاز به یک یار و یاور و همراه داری...باید یکی باشد که نگاهش که میکنی آنقدر عمیق باشد آن نگاه که درونش گم بشوی، که غرق بشوی و همانجا پشت همان نگاه به زندگی جدیدت سلام کنی و به آرامش برسی... باید یکی باشد که هنگامی که حرف میزند چشم بدوزی به دهانش و حرف هایی که در ذهن تو میگذرد را از زبان او بشنوی... باید یکی باشد که همراه زندگیت باشد بی آن که برای این همراهی از قبل برنامه ای ریخته باشی...