همزاد:)
حس میکنم گاهی در تونل زمان جایی میان حال و آینده زمان را باید متوقف کنم، همان جا، همان لحظه ای که به یکی آنقدر احساس نزدیک بودن دارم که میتوانم از جزیی ترین، پیش پا افتاده ترین تا مهم ترین مسایل درون تودرتوی لایه های پنهان ذهنم صحبت کنم بی آن که قضاوت بشوم، بی آن که حس کنم درک نشده ام... انگار یکی مثل خودم اصلا عین خودم روبرویم نشسته باشد، انگار آینه خودم را ببینم، چیزی شبیه یک همزاد... درست وقتی که با خودم فکر میکنم که روی این زمین هیچکس را نتوانم پیدا کنم که بتوانم از احساس لحظه ام همان طور که خودم حسش میکنم بگویم، انگار خدا تصمیم گرفته باشد نشان بدهد که تو هم همزاد داری، مثل خیلی های دیگر روی این کره خاکی...گاهی حس میکنم اگر لحظات را نتوانم متوقف کنم کاش لااقل بتوانم یک جایی میان همین تونل زمان نشانی، یادگاری، حسی یا هرچیز دیگری جا بگذارم تا بعدترها نفرات بعد از من از پیدا کردن همزادشان ناامید نشوند و بدانند روی این کره خاکی کسی را دارند که روح آن ها در او هم دمیده شده، آن وقت شاید آن آدم ها امیدوارتر جلو بروند تا بتوانند روزی همزادشان را پیدا کنند.