میترسم، از آن روزی که عادت کرده باشم به دوست داشتن کسانی که ابتدا به ساکن دوستشان نداشتم، از روزی که بدانم همان هایی که دوستشان داشتم و دم نزدم، دوستم داشته اند و هرگز "دوستت دارم" و مهر و صفا بر لبانشان، چهره شان جز برای دیگرانی که من بی خبرم از آن ها جاری نشده. از سکوت و نگفتن ناگفته هایی که تا ابد ممکن است تاوان داشته باشند هراس دارم. از روزی میترسم که مهربانیم بر لب طاقچه تکرار دیگر لذت بخش نباشد، از آن روزی که هراس آینده و حسرت گذشته بخواهد حالم را از من بگیرد، گریزانم. من به دنبال لحظه ام، به دنبال دمی شادمانی، به دنبال ثانیه ای شادی و به دنبال آدم های جاودانی. من حتی از آن روزی که تمام اعتراف هایم، تمام گفته ها و ناگفته هایم دامانم را بگیرند میترسم و از آن میگریزم. من میترسم پس هستم.