دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست
این چندمین شب است که خوابم نبرده است ؟
رویای تو ، مقابل من ؛ گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفاش های پست
رویای «من» مقابل «تو» ، تو که نیستی
دکتر بلند شد و مرا روی تخت بست
دارم یواش یواش که از هوش می ... روم
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست
هی دست دست می کنی و من که مرده ام
آن کس که نیست ، خسته شده از هر آنچه هست
من از ...کمک! همیشه ...کمک ! .... خسته تر .... کمک
مادر یواش آمد و پهلوی من نشست
« با احتیاط حمل شود چون شکستنی است »
یکهو جیرینگ بغض کسی در گلو شکست ...
" سید مهدی موسوی "
دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
وهر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند .
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است .
از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان
وشگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من .
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم،
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند.
گوشی که،
صداها و نشانه ها را در بی هوشی مان بشنود.
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود بگیرد وبپذیرد .
و زبانی که در صداقت خود ما را از فراموشی خود بیرون کشد .
و بگذارد از آن چیز ها که در بندمان کشیده سخن بگوییم .
گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است .
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد .
از بخت یاری ماست شاید ،
که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمیآید
یا از دست می گریزد .
می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.........
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .
حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور میکنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.
می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود .
چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم .
پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وا نهم سکان رها کنم
به خلوت لنگر گاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم
و آغوشت را باز یابم،
استواری امن زمین را زیر پای خویش
پنجه در افکنده ایم با دست هایمان به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جایهمراهی کردنشان
عشق ما نیاز مند رهایی است نه تصاحب
در راه خویش ایثار باید نه انجاموظیفه
سپیده دمان از پس شبی دراز
آواز خروسی می شنوم از دور دست
و با سومین بانگش در می یابم که رسوا شده ام !
زخم زننده، مقاومت ناپذیر ،شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش ،و همه آن چیز ها که شدن را امکان می دهد .
هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر .............
این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همهعلامت،
و همچنان استواری به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو
وفایی که تو و مرا به سوی هدف راهنمایی می کند .
جویای راه خویش باش از اینسان که منم در تکاپویانسان شدن
در میان راه دیدار می کنم حقیقت را، آزادی را ،خود را،
در میان راه می بارد و به بار می نشیند دوستی که توانمان دهد
تا برای دیگران مامنی باشیم و یاوری
این است راه ما
تو و من
در وجودهر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی راهی بیراهه ای
طرح افکندن این راز راز من و راز تو
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است .
بسیار وقت ها با هم از غم و شادی هم سخن ساز می کنیم .
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت
به تو نگاه می کنم و می دانم که تو تنها نیازمند یک نگاهی
تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به در آیی
من پا پس می کشم و در نیم گشوده به روی تو بسته می شود.
پیش از اینکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفته اند
چرا از خود نمی پرسم که کسی را دارم که
احساسم را اندیشه و رویایم را زندگی ام را با اوقسمت کنم
آغاز جداسری شاید از دیگران نبود
حلقه های مداوم پیاپی تا دور دست
تصویردرست صادقانه
باخود وفادار می مانم آیا؟
یا راهی سهل تر اختیار می کنم .
بی اعتمادی دری است خود ستایی و بیم چفت و بست غروراست .
وتهی دستی دیوار است و لولا است
زندانی را که در آن محبوس راه خویشیم
دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنیم
تو و من توان آن را یافتیم که بر گشاییم که خود را بگشاییم .
بر آنچه دلخواه من است حمله نمیبرم
خود را به تمامی بر آن میافکنم.
اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانمخواست راهی به جز اینم نیست .
اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی
اگر می خواهی همراهیم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم
میان ما همبستگی آن گونه میبارد که زندگی ما
هر دو تن را غرق در شکوفه می کند
پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم
وگر نه میشکنیم بال های دوستی مان را
با در افکندن خود به دره شاید سر انجام به شناسایی خود توفیق یابم
مارگوت بیکل
آدم ها به وسعت درکشان، زیبایی روح دیگران را می بینند، هرچه دریای درکشان عمیق تر باشد، زیبایی را بیشتر می بینند، به عمق داناییشان، مثل درختی پربار، فروتنیشان بیشتر میشود. آدم ها به قدر خالص بودن محبتشان عزیز و ماندگار و به اندازه اعتماد و ریسکی که میکنند آسیب پذیر میشوند.
همه آدم ها در زندگی ترس هایی دارند ناگریز، ترس هایی که گاهی از دید دیگران مسخره یا خنده دار آید، شاید هم گاهی از بچگی با تو رشد کرده باشند، اما هر چه هست یا میدانی، میتوانی و با تمام وجودت بر ترست غلبه میکنی و با آن روبرو میشوی و یا آنقدر ترس هایت را ادامه میدهی، غرقشان میشوی تا یک جا به بن بست برسی، غرق کامل بشوی. باتلاق ترس همین است، تا غرقت نکرده ، تا هربار تا گردن تورا فرو نبرده تا با یک تکان کامل غرقت کند باید با تمامشان روبرو شوی .
استاد نقاشیم همیشه میگفت، اگر قلب آدم های معمولی را یک بندرخت معمولی فرض کنیم که هربار با هر تکانی ارتعاشی کاملا عادی داشته باشد اما قلب آدم هایی که هنر و ادبیات میدانند همچون بند ویولن سلیست که اگر آدمی ناشی به ارتعاش درش بیاورد صدایش گوش فلک را کر میکند واگر آدمی وارد به سراغش برود، چنان موسیقی اش مستش کند که انگار زیباترین نوازنده عالم در حال نواختن ویلون سل باشد...گاه با خودم فکر میکنم ای کاش هنر نمیدانستم، ای کاش شعر و غزل و ادبیات نمیدانستم، ای کاش عکاسی و نقاشی جانم نبودند، ای کاش اینقدر با احساس نبودم که آدم ها را بترسانم...این روزها حس میکنم قلبم به دست آدم های ناشی افتاده است و هربار چنان صدایش آزارم می دهد که نمیتوانم آرامش کنم ... این روزها حالم خوب نیست...این روزها که میگذرند چنان در خودم مچاله شده م، قلبم پراز رنج و درد است و دلم شکسته است که حس میکنم دیگر هیچ وقت دلم نمیخواهد تنهایی ام را بشکنم...انگار یکی مدام درونم نهیب میزند که دوست داشتنی نیستم، که نمیتوانم ، که نباید تنهایی ام را به دست کسی بسپارم... فقط همین را میدانم که برای اولین بار در زندگیم چنان قلبم گرفته و دلم شکسته از همه چیز و همه کس که درون خودم مچاله شده ام و بی حوصله ترین آدم دنیا زل زده ام به جام تنهاییم که جرعه جرعه می نوشمش و عهد میکنم با خودم که دیگر به هیچ کس اجازه ندهم در حوالی احساساتم پرسه بزند...
مراقبت باید کرد از هر ان چه که تورا به زندگی پیوندت میدهد...مراقبت باید کرد از محبت و عشقی که تو را در زندگی آدم ها عزیزتر خواهد کرد. چنان که اگر روزی کسی تو را به خاطر بی مهری ترک کرد، آنقدر مهرت با وجودش عجین شده باشد، آنقدر مهربانیت در ذهنش مانده باشد که نتواند فراموشت کند و این بهترین انتقامیست که میشود از آدم های بی مهر و عاطفه این دنیای خاکی گرفت ، بی آن که حتی بتوان اسم انتقام را بر آن گذاشت. یادت باشد مهربانی و عطوفتت، صداقت و یکرنگیت، سادگیت را شاید همگان نتوانند درک کنند، شاید هیچکس نداند که چطور در دلت شکستی وقتی پشت پازدند بر تمام مهربانی هایت، شاید کسی هیچ وقت نفهمید چطورسرشار از عشق و احساس بودی و احساساتت بیخ گلویت داشت خفه ات میکرد و اما دم نزدی که نکند غرورت، عزت نفست خدشه دار شود و تنها به لبخندی اکتفا کردی یا شاید هیچ وقت کسی ندانست که چطور تصمیم به بد شدن گرفتی و اما نتوانستی، نشد و باز به خودت بازگشتی با این تفاوت که دیگر حال بی توقع ترین آدم روی زمین شده ای که بی منت، بی مزد و بی چشمداشت تنها سعی بر آن داری که به عنوان یک انسان، مهربانی و عشقت را برسر همگان بریزی و در ازایش؟ هیچ...در ازایش هیچ چیز جز یک آرامش خالی از نگرانی، ناراحتی و بغض و کینه و دشمنی نمیخواهی...آرامشی که تو را به زندگی وصلت میکند، آرامشی که تو را به کسانی که عاشقشان هستی وصلت میکند و آرامشی که به تو این اطمینان را بدهد که یک روز یکی را می یابی که عشقت را چنان باور کند ،مهربانیت چنان بر دلش نشیند وحضورت در خلوتش چنان با روح و روانش عجین شود که دیگر تنهایی مفهومی نداشته باشد...آن وقت برای خاطر تمام آن تنهایی هایی که در زندگانیت داشتی شاید دیگر خودت را سرزنش نکنی و ایمانت و باورت به عشق کامل بشود.
کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم.
کاش لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند، کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب دهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند.کاش می توانستم برای کلمه موقعیت ارزشی قائل بشوم.
در بیابان ایستادن و فریاد زدن و جوابی نشنیدن و به این کار ادامه دادن، قدرت و ایمانی خلل ناپذیر و مافوق بشری می خواهد. چه دنیای عجیبی است...
من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند. نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم. من نمی توانم مثل صد هزار مردم دیگری که در یک روز به دنیا می آیند و در روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند، زندگی کنم.فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود. بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آنرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم...
"فروغ فرخزاد"