نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۳۲ مطلب در ژوئن ۲۰۱۸ ثبت شده است

وقت‌هایی هست که پراز حرفی، حرف‌هایی که نه می‌توانی به کسی بگویی، نه آن که جمع و جور شوند، روی کاغذ جمع بشوند...وقت‌هایی که تنها می‌طلبد که یک فرد حرفه‌ای به خلق و خو وروحیاتت از تو حرف بکشد، که بلاتکلیف نمانی، کلافه نشوی، ساعت‌ها حرف بزنی و بی آن که متوجه شوی، خودت را لو داده باشی وتمام حرف‌هایت را زده باشی وسبک بشوی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 30 June 18 ، 22:45
notenevis ...

همیشه درجه ای ازخودسانسوری درون هر آدمی وجود دارد. تنها کسانی که هیچ خودسانسوری با آن ها نیست کودکان هستند که هیچ تضاد و ترس و دلهره ای درون آن ها نیست... به گمانم خوشبخت ترین ادم های روزی زمین آن ها باشند که تعداد آدم هایی که در زندگیشان میتوانند پیش آن ها کمترین میزان خودسانسوری را داشته باشند، بسیار است...گاهی با خود فکر میکنم آنقدر از خودافشایی درونم هراسی نداشته باشم اما هربار با بیرون دادن جنبه ای از زندگیم فقط حس منفی گرفتم. کاش آدمی باشد که آنقدر پیش او از خودم بودن و خودافشایی درونم هراسی نداشته باشم که اندکی آرامش بگیرم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 30 June 18 ، 14:49
notenevis ...

میدونم چه چیزی وجود داره توی روزای خیلی سختت ،که وقتی یک آدم توی اون لحظاتی که به هرنوع کمکی احتیاج داری به کمکت میاد، خیلی عزیز میشه و اون آدمایی که فکر میکنی کمکت میکنن و حتی ازشون طلب کمک میکنی و بی توجهی میکنن هم یه مدل دیگه موندگار میشن. به قول شاعر بسیار سفر باید تا پخته شود خامی... انگار کل عمر آدمی در یادگیری خلاصه بشه... این عکس واسه همین امروزه که سرماخوردم و نا نداشتم اما سعی کردم که خودم رو به ددلاین پیش روم برسونم. یه روزایی با خودم فکر میکنم واقعا راسته که حضور هیچ انسانی در زندگیت اتفاقی نیس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 June 18 ، 22:41
notenevis ...

امروز مراقب امتحان بودم. کنجکاوی خودم بود که دوست داشتم بدونم توی دپارتمان حقوق چطور امتحانات برگزار میشه و البته این که به صورت داوطلبانه خودم تصمیم گرفتم برم و مراقب امتحان باشم. اولین چیزی که توجهم رو خیلی جلب کرد توجه بی حد و حصر به احساس دانشجو حین امتحان، سکوت کامل بود. در این حدی که وقتی حتی قراره کارت دانشجوییشون رو چک کنی، اگر روی میز نباشه، حق نداری آرامششون رو به هم بزنی و صبر میکنی تا خود دانشجو آخر امتحان کارتش رو بهت نشون بده. امتحان سه ساعت طول میکشید و مراقب از یک ساعت و نیم قبل باید میرفت و تمام کامپیوترها رو دونه دونه چک میکرد و در شرایط امتحان قرار میداد که کامپیوتر مشکلی نداشته باشه! یه مقایسه نشون داد که دم ما گرم که توی ایران حتی‌وقتی کنکور هست هم سر وصدا هست چه برسه امتحانای دانشگاه. خیلی شرایط امتحان دادن متفاوت میومد به نظرم و خیلی‌ جالب بود که تو باید مراقب می بودی که دانشجویی ازت نرنجه چون ممکنه بره ازت شاکی بشه و اون وقت باید توضیح بدی. برام تجربه جالبی بود خلاصه. احترام به حقوق انسانی تو به عنوان یک دانشجو قبل از نمره درسی تو مطرح میشه و این مساله واسه من لااقل جذاب بود. شاید تجربه بی اهمیتی باشه، شاید براتون تکراری یا پیش پاافتاده باشه اما برای من که دارم یاد میگیرم هر تجربه کوچکی جذابیت داره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 June 18 ، 15:53
notenevis ...

اسم وطن که به گوشم میخورد، صدایی در گوشم زنگ میزند. وطن...آیا جاییست که در آن متولد شده ای؟ جایی که عزیزترین های تو هست؟ جایی که تو برای آمال و آرزوهایت در آن تلاش میکنی و به تو کمک میکند که بهتر بسازیش و به آن خدمت کنی؟ جایی که تمام تعلق خاطرهایت را در آن پیدا میکنی شاید؟ خاطرات بچگی، کودکانه هایت و شاید هویتی که اکنون در بزرگسالی با آن زندگی میکنی که راحت بگویی من یک "ایرانی" هستم. هرچه فکر میکنم ، می‌بینم گاه با تمام وجود احساس آوارگی میکنم. وطن من تبدیل به جایی شده است که به من احساس امنیت نمی‌دهد، تمام آمال و آرزوهایم را برای ساختنش برباد رفته می‌بیند، عزیزترین هایم راغمگین و نالان کرده است و تنها چیزی که از آن به خاطرم مانده، تمام خاطرات خوبیست که  از آن دارم. یک دنیا کودکانه در جایی که حتی کودکانه هایم را در قیاس با دیگر کشورها انگار خراب کرده و حال نوبت کودکانه های، کودکان امروز رسیده که روز به روز ناامیدتر و مستاصل تر دلم میسوزد برای اتفاقات کم و زیادی که در مدارس و خارج از آن برایشان می افتد ... فکر میکنم به خیلی چیزها...به نام وطن، به نام ایرانم که اکنون رسیده به جایی که صبح به صبح دیگر حتی جرات ندام صفحه اخبار خود را باز کنم و نامی از آن ببینم. یک روز مدرک کارشناسی ارشد خودم را گرفتم، در خیال خودم میخواستم زمین و زمان را به هم بدوزم تا وطنم را بسازم. امید داشتم...نور می‌دیدم. روزنه های امیدم روشن بود، روز به روز تک به تک روزنه ها بسته شد و من دست برنداشتم و به اندک کورسوی نوری که باقیمانده بود دل خوش کردم...اما امروز دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمانده. هیچ چیزاین روزها مرا آزار نمیدهد جز نام ایران...نمیدانم چه در پیش روست اما هرچه هست ، گمانم بر آن است که حس و حالمان آنقدر بد است که دیگر هیچ وقت خوب نمیشویم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 June 18 ، 22:10
notenevis ...

کم سن وسال تر که هستی، وقتی آدمی به تو بی توجهی میکند، پاسخ درخور به احساساتت نمی‌دهد، یا سعی در نادیده گرفتنت میکند و پست میزند، فقط آزار میبینی، ناراحت میشوی، گاه زمین و زمان برایت به هم میریزد و نمیتوانی هضم کنی که چرا آدم ها اینطورند...سخت میتوانی انگار فراموش کنی. بزرگتر که میشوی اما کم کم برایت این بی توجهی دیدن ها، این پس زده شدن ها و نادیده گرفته شدن ها حتی از جانب آن هایی که برایت عزیزتر هستند هم عادی میشود. آنقدری که فقط به سرعت برق وباد آدم های این طور زندگیت را کنار میگذاری و از آن ها می بری تا کمتر خودت را در معرض آسیب روحی روانی قرار بدهی. یاد میگیری که آدم ها متفاوتند، یک طور فکر نمیکنند واین اتفاق جزیی جداناپذیر از زندگی است که تنها باید راه رویایی با آن را یاد بگیری تا کمتر آسیب ببینی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 June 18 ، 20:19
notenevis ...

تا همین چندوقت پیش فکر میکردم فروتن بودن تا حد انکار خود کردن خوب است، یا به بیان دیگر آن که یک نفر دربرابر تعریف های به حقی که از او میشود، تواضع به خرج بدهد و هی بخواهد انکار کند که نه اینطور نیست و آن گونه که میگویند نیست و لطف داری و از این جور تعارفات معمول خیلی هم خوب و متین و موقرانه است. تا همین چندوقت پیش خودآگاهی برخی آدم ها از نقاط ضعف و قوتشان و این که با توانایی های منحصربه‌فرد خودشان، خودی نشان بدهند حالم را به هم میزد. اما کم کم به این نتیجه رسیدم که آدمی که خودآگاهیش خوب باشد، که خودش را خوب بشناسد، محکم برسر تمام صفات خوب و مثبتش و تمام نقاط قوتش هم می ایستد، جایش باشد روی قابلیت هایش با اعتماد بنفس مانور میدهد، نیاز به تایید و تمجید آدم ها نداردو خودش را همانطور که هست قبول دارد و میداند که توان پرواز کردن هم دارد. الان دیگر به این باور رسیده ام که آدمی که در مسیر درست باشد به تمام صفات مثبت منفی خودش واقف است ولو آن که در جایگاهی که باید هم مجالی برای ابراز نبیند، اما باور دارد که توانمند است و میداند که  کجا فروتنی به خرج دهد و کجا رونمایی کند از تواناییش!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 June 18 ، 01:33
notenevis ...

میگفت راهی که انتخاب کرده ای خودش راه دور و درازیست که باید طاقت بیاوری. آنقدری که تاب و توان تحمل آزار دیدن از دست آدم ها، آن هم در دفعات زیاد را نداشته باشی... راست میگفت. میدانی؟ هرچقدر هم که اجتماعی باشی و بودن آدم ها برایت مهم باشند و حکم اکسیژن را داشته باشد و هرچقدر هم به خوبی کردن ایمان داشته باشی باز هم یک جا خوب است کمی خوددارتر باشی به قول دوستی. یک جا بهتر است کمی محافظه کارتر برخورد کنی. یک جایی در زندگی بهتر است فاصله ات را آنقدر از آدم ها حفظ کنی و در صمیمیت با آدم ها نه تنها عجله نکنی بلکه اصرار هم نکنی، چرا که انگار صمیمیت با آدم ها وقتی آدم کمی بزرگتر میشود، آنقدر سخت میشود که انگار اصلا نشود...روز به روز که بزرگتر میشوی ، تک و توک آدم هایی می آیند که میتوانند با تو صمیمی باشند، صمیمی بمانند و این ها را همه زمان تعیین میکند...تصمیم به حفظ فاصله از آدم ها، همان تصمیم درستی است که باید دیر یا زود گرفت. آنقدری که آدم ها را سیاه و سفید دانست، نه آنقدر خوب که میبینی، نه آنقدر بد که رفتار میکنند گاهی. راستش هیچ وقت نمیتوانم پیش فرض ذهنیم را نسبت به آدم ها تغییر بدهم چرا که فکر میکنم همه آدم ها خوبند مگر آن که خلافش ثابت بشود، اما کاری که میتوان کرد آن است که کمتر خود را در معرض برخورد و معاشرت های طولانی و صمیمانه و دوستانه با آدم ها قرار داد و نسبت به نزدیک بودن آدم ها کمی محتاط تر، با دقت و وسواس بیشتر رفتار کرد و تلاش کرد که اگر کسی بدی کرد، کمتر خودت را شماتت کنی و نسبت به خوبی کردن بدبین نشوی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 June 18 ، 18:53
notenevis ...

دوست داشتن درست مثل نانیست که از تنور در آمده، تا داغ و تازه است لذت بخش است، دوست داشتن درست مثل آش رشته داغ در زیر اولین باران زمستانی در هوای سرد است، که اگر سرد شده باشد، که اگر از تب و تاب افتد دیگر بیانش بی فایده است... دوست داشتن را اگر به وقتش ابراز نکرد، اگر از تب و تاب افتاد، باز گفتنش یک بی تفاوتی را متفاوت نمیکند. انکارناپذیر است که همه آدم های این کره خاکی به دوست داشتن معتادند که اگر نبودند این همه "عشق" در این دنیا زاده نمیشد... راستش از مرگ دوست داشتن ها و عشق میترسم، از روزی که آدم ها از ترس پس زده شدن، از ترس تنها شدن ها به هم نگویند که چقدر همدیگر را دوست دارند، که دوست داشتنشان از تب وتاب افتد، که روزی هیچ عاشقی دست آن معشوقی که باید در دستانش نباشد میترسم...من از ناگهانی دیر شدن ها میترسم، از این همه بی تفاوتی و بی احساسی میترسم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 June 18 ، 14:50
notenevis ...

دهانت را می بویند:

مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین،

وعشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد.

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن،

روزگار غریبی است نازنین

آن که بر در خانه می کوبد

شباهنگام به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود

و تبسم را بر لبها جراحی می کنند

وترانه را بر دهان

شغل را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین

ابلیس پیروز مست

سور عزای مارا بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.


                                           (احمد شاملو)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 June 18 ، 22:34
notenevis ...