نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

یک جایی خواندم که این که دوست داشته بشوی به تو اعتمادبنفس و نیرو میدهد و آن که دوست داشته باشی به تو جسارت و شجاعت میدهد. داشتم فکر میکردم مگر آدم به جز انرژی و اعتمادبنفس برای باور کردن رویاهاو آرزوهایش و یک شجاعت وجسارت برای قدم برداشتن و در مسیر قرار گرفتنش چیز دیگری از زندگی میخواهد؟ به گمانم آدم های عاشق، آدم هایی که دنیای پیرامونشان پر از آدم های دوسداشتنیست اصلا به خاطر همین مساله موفق ترهم هستند. همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 July 15 ، 19:50
notenevis ...

گاهی هم میدانی دوستت دارد، میداند دوستش داری، همه چیز مشخص است، می‌ماند آن که ندانی چقدر دوستت دارد، بترسی که یک نفر پیدا بشود، که او را بیشتر از تو بخواهد، که آن وقتی که دلت از دستت رفته ، دل توی دلت نیست، مدام فکرت این بشود که چرا حرف کلام نشد، که چرا واژه‌ها تبدیل به احساس شده‌اند، که چرا جملات عاجز از بیان همه چیز شده‌اند...گاهی فقط همین حس دیوانه‌ات می‌کند که تو بیشتر دوستش داری یا او ! 


پ.ن: این روزها که میگذرند نوشته‌هایم بیشتر رنگ خیال و احساس گرفته اند.به گمانم بالاخره گرما بر من هم اثر کرده. فقط نمیدانم چرا آنقدر هوا گرم شده که در حال تبخیر شدن پست میگذارم و دست به دعایم برای فصل سرما!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 July 15 ، 10:00
notenevis ...

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو


گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو


من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو


مولوی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 04 July 15 ، 12:33
notenevis ...

داشتم ابی گوش میدادم و می‌خواند:" یه عاشق نگرون آخرش نیست." پرت شدم وسط تمام لحظاتی که در خیالاتم یکی را دوست داشتم، یا حس کردم شاید بتوانم یک نفر را دوست داشته‌باشم اما هیچ وقت نتوانستم نگران آخرش نباشم، همیشه این دوست داشتن تا یک جایی در خیال و رویایم بود، بعد حس کردم نکند واقعی باشد، تا جایی هیچ وقت کلام نشد، تا آن جا که آن آدم‌ها هیچ وقت نفهمیدند دوستشان دارم و من هم هیچ وقت بروزش ندادم و یک جا فهمیدم که آنقدر نگران آخرش هستم که حتی در مقابل ابراز علاقه آنها فقط دست و پایم را جمع و جورتر کردم و یکجور مثل آن دخترک خجالتی رویم را برگرداندم و سرم را انداختم زیر و یک "نه" گفتم و پابه فرار گذاشتم. به گمانم روزی که آدم به جایی برسد که بتواند دیگر :"نگران اخرش نباشد" همان روز یعنی عشق واقعیش را پیدا کرده، یا شاید همان روز که شعر فروغ فرخزاد را بتواند با صدای بلند زمزمه کند که "من دگر به پایان نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 July 15 ، 19:30
notenevis ...

میدانی؟ دوست داشتن را همه خیلی خوب می‌دانند، حتی اگر بلدش نباشند، اما می‌فهمندش، حسش می‌کنند، چرا که تمام حس‌های خوب دنیا را همین حس به آدمی می‌دهد، اما آن که یکی را چطور دوست داشته باشیش است که این احساس را خاص‌تر می‌کند، آن که چطور به او بگویی، چطور بفهمانیش است که باعث می‌شود نفری به یک نفر دیگر با اعتمادبنفس و جسارت بگوید :"دوستت دارم". اصلا آدمی خودش را ملزم به آن نمیداند که بخواهد دوست داشتنش را توی صورت تمام آدم‌های زمینی که دوستشان دارد داد بزند، اما...اما همان یک نفر است که آدمی دلش می‌خواهد از او این عبارت را بشنود، که اگر دیر بشود، اگر زمان بگذرد، آن وقت است که از دوست داشتن زیاد دیگر گفتنش هم سخت‌ می‌شود. آدمی که عزیز شد، خاص شد، رفتارش مهم شد، "کلمات" و نحوه بیان "جملاتش" هم مهم می‌شود و این اصلیست انکارناپذیر.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 30 June 15 ، 06:16
notenevis ...

گاهی هم مساله آن نیست که دوستش نداری، دوستت ندارد، گاهی تنها مشکل بر سر آن است که مدل زندگی کردن ها با هم متفاوت است. او یکجور تفریح میکند و به او خوش میگذرد و تو جور دیگر، او تنهایی را دوست دارد و تو از تنهایی گریزانی.. گاهی حتی مدل عاشقی کردن آدم ها متفاوت است، یکی رمانتیک احساسی که تنها بیان عشق آرامش میکند و دیگری عاشق نشان دادن احساس با رفتار و گفتار حس محدودیت به او می دهد... گاهی بحث واقعا بر سر دوست داشتن نیست، تنها مدل آدم هاست که با هم متفاوت است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 29 June 15 ، 10:30
notenevis ...

دوست داشتن درست مثل نانیست که از تنور در آمده، تا داغ و تازه است لذت بخش است، دوست داشتن درست مثل آش رشته داغ در زیر اولین باران زمستانی در هوای سرد است، که اگر سرد شده باشد، که اگر از تب و تاب افتد دیگر بیانش بی فایده است... دوست داشتن را اگر به وقتش ابراز نکرد، اگر از تب و تاب افتاد، باز گفتنش یک بی تفاوتی را متفاوت نمیکند. انکارناپذیر است که همه آدم های این کره خاکی به دوست داشتن معتادند که اگر نبودند این همه "عشق" در این دنیا زاده نمیشد... راستش از مرگ دوست داشتن ها و عشق میترسم، از روزی که آدم ها از ترس پس زده شدن، از ترس تنها شدن ها به هم نگویند که چقدر همدیگر را دوست دارند، که دوست داشتنشان از تب وتاب افتد، که روزی هیچ عاشقی دست آن معشوقی که باید در دستانش نباشد میترسم...من از ناگهانی دیر شدن ها میترسم، از این همه بی تفاوتی و بی احساسی میترسم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 June 15 ، 21:42
notenevis ...

بعضی لغات بی آن که متوجه باشیم ابهت دارند. مثلا "رفت"، مثلا "برگشت" و چه تفاوتیست از زمین تا آسمان بین همین دو لغت کذایی که اگر رفتی چرا؟  و اگر برگشتی چرا؟ چه رفتن هایی که پشتش هزارذوق نهفته و چه رفتن ها که پشتش اشک واندوه دارد... چه برگشت هایی که از سفری دور ودراز باشد و چه برگشتی که از یک مسیر اشتباه...لغات ابهت خودشان را دارند و تو جه بخواهی چه نخواهی تنها به این ابهت همان معنایی را میدهی که میخواهی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 16 June 15 ، 20:28
notenevis ...

کاش بدانم دوستم داری، 

آن وقت مناظر پشت چشمانت

را قابی می‌کنم و

بر سر در قلبم می آویزم

کاش بدانم دوستم داری،

آن‌وقت تمام بیابان‌ها را

تا سبزی نگاهت پیاده می‌آیم

کاش بدانم دوستم داری

آن وقت تا قیام قیامت هم 

که شده، عطرحضورت 

را در شیشه زمان

حبس می‌کنم تا عطر

نفس‌هایت را در کنارم

احساس کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 June 15 ، 14:37
notenevis ...

داشت برایم از رنج‌های رسیدنش می‌گفت، از آزاری که کشیده بود تا برسد و اما آخرش نرسیده بود. بعد هی آخرش می‌گفت تو که نمی‌دانی خدا چقدر دوستم داشت که داستان آنطور تمام شد. الان صاحب یک بچه است، یک بچه گوگولی مگولی نازنازی که از عشق دومش، همانی که برایش نمرد، همانی که برایش جان نداد دارد. عاشقی‌ کم نکرده‌بود، کم شب‌ها بیدار نمانده بود به پای دعواهای شبانه‌شان اما آخرش نشده بود، یک شبه همه چیز برباد رفته بود و چندماه بعد یک نفر جدید، یک زندگی جدید و حالا اما از زندگیش چنان راضیست که وقتی برایم از گذشته ها می‌گفت انگار از یک کابوس بگوید که خواب چپی بوده باشد که تعبیرش زندگی خوب بعدیش بوده.داشتم با خودم فکر می‌کردم، همین است، عشق دو سر دارد، یک سرش عشق است ویک سرش تنفریست که مرز بین این دو به مویی بند است، اما دوست داشتن به مرور زمان حاصل می‌شود، شعله نمی‌کشاند که سرتاپای طرفین را بسوزاند. گر روزی پایت از روی طناب عشق لغزید یکهو تا قعر تنفر پیش می‌روی، خواستم بگویمش چقدر برایت خوشحالم که به عشقت نرسیدی، که مادری هستی که با افتخار از دوست داشتن مردت برای پسرت می‌گویی و عشق عادتی نشد برایت برای ماندن به زور...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 June 15 ، 14:20
notenevis ...