نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس که

می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

#حافظ

بعد از ظهر داشتم نماز میخواندم، یادم آمد که امشب شب قدر است. دلم خواست دعا کنم سرنمازم، برای تمام آدم‌هایی که میشناسم، برای تمام مریض ها، برای تمام عزیزترین هایم...میان دعاهایم خواستم دعا کنم برای تمام کسانی که دلم را شکستند، قلبم را تا پای تمام شدنش بردند، برای تمام آن هایی که مرا رنجاندند و من شکایت را فقط پیش خدایم بردم...داشتم دعا میکردم و تمام آدم‌ها جلوی چشمم ردیف شده بودند، هرچه میکردم نمیتوانستم دعایشان کنم...انگار فقط توانستم بگویم خدایا خودت حواست به من باشد...من بخشیدمشان، اما حواست باشد که دلم چطور شکست، یادت باشد که چطور ناراحتم کردند، یادت باشد که اگر یک جا، یک جا خواستی دلشان را بشکنی و تاوان ازشان بگیری، همان روز بفهمند چطور دل من شکست...نمیخواهم آسیبی بهشان برسد، همین که بفهمند چه زجری کشیدم گاهی از دستشان کافیست...به خدایم گفتم که یکی یک روز باهمهشان جوری رفتار میکند که معنی رفتار خودشان را تازه همان موقع میفهمند...دعایشان کردم...دعا کردم برای همه ادم ها...اما چشم باز کردم دیدم تمام چشمانم خیس است...تمام چشمانم خیس بود و سردردم انقدری بود که تمام کابوس هایی که عصر دیده بودم هم جلو چشمم شروع به رژه رفتن کردند...من به امیدواری معتادم، من خدایم را باور دارم، عاشق خدایم هستم..خدا خودش برایم کافیست ...خداوند خودش میداند چطور آرام کند، دلم را، حالم را، قلبم را ، زندگیم را ...همان خدایی که مرا به دریای متلاطم دنیا داد، خودش هم دستم را میگیرد  وبه ساحل امن میرساندم...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی