نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

در بن بست هم راه آسمان باز است، پرواز را بیاموز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 November 17 ، 20:54
notenevis ...

مهم نیست چه کسی بیشتر از همه مرا دوست دارد، مهم نیست چه کسی تو را...  مهم آن است که آدم ها همدیگر را آن گونه که خودشان در خلوت و تنهایی خودشان دوست دارند و میگویند" یکی باشد که اینطور و آن طور دوستم داشته باشد." دوست داشته باشند... آن وقت حرف هم را بهتر میفهمند، به درک بهتری از هم میرسند و شاید گاهی از رفاقت ها و دوستی ها که بگذریم به روابطی از نوع دیگر هم برسیم و چیزی تحت عنوان "عشق" را یافتیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 November 17 ، 20:52
notenevis ...

نمیدونم از اول راهنمایی تا به الان که با کتاب شازده کوچولو آشنا شدم چند بار خوندمش.فقط اینو خوب میدونم که هر بار دلم میخواد یه کتاب بخونم که بازم ازش مطلب جدید یاد بگیرم فورا میرم سراغ این کتاب.هر وقت دلم از آدما میگیره اولین کتابی هست که میاد به ذهنم ،هر وقت کودک درونمو سرکوب میکنم این کتاب بهم کمک میکنه باز خودم رو پیدا کنم.هر سری هم که میخونمش انگار بار اوله.خلاصه که این کتاب یکی از اون کتابای هست که به شدت بهش ارادت دارم :-)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 November 17 ، 12:03
notenevis ...

می گوید یادم نمی آید در تربیتت تورا جوری بار آورده باشم که اینقدر بی صبر و حوصله  و عجول باشی. از بچگی پابه پایتان بوده ایم و در هیچ مشکلی تنهایت نگذاشته ام... راست میگوید...تمام عمرشان را به پایمان ریخته اند، تمام زندگیم را مدیونشان هستم ، به عقب که بازمیگردم تمام بچگی هایم به کتابخوانی گذشته است، به سفالگری، نقاشی، تئاتر و ... اما انگار از همان بچگی همیشه دلم میخواست پله ها را دوتادوتا بالا بروم، میانبر بزنم...همیشه از همسن و سال هایم زودتر میرسیدم، از همکلاسی هایم زودتر نتیجه میگرفتم  و حتی در ضرب و تقسیم ریاضی هیچ گاه عددی دورقمی در سه رقمی را هم حتی با ماشین حساب ضرب و تقسیم نکردم و فکر میکردم که ذهنم زودتر حسابش میکند ... همیشه علاوه بر دوستان خیلی خوبم در سن  وسال خودم، بهترین هایی داشتم که از خودم بزرگتر بودند و با سن و سال کمم همدم روز و روزگارشان بودم و همیشه روی مشورتم و عقل من حساب میکرده اند... پدر راست میگوید که پابه پای من بوده اند، که تمام تلاششان را برای پیشرفت وگام برداشتن من در مسیر صعود به قله موفقیت را کرده اند... اما یک چیزرا نمیداند که من خسته ام از کمالگرایی که همیشه از بچگی داشته ام و درونم نهادینه شده ... از این که به جایی رسیده ام که دیگر زود به زود نتیجه نمیگیرم، که آنقدر فکر و خیالم زیاد شده که برای ضرب و جمع هایم مجبور میشوم گاهی از ماشین حساب استفاده کنم و این کلافه ام میکند، از آن که رویاهایم بزرگتر و بزرگتر شده اند و برای رسیدن بهشان پله ها را باید چهارتا یکی کنم تا زودتر برسم و نمیشود ، نمیتوانم ...دارم تمرین میکنم...تمرین صبوری، حوصله ، دیرتر رسیدن ، کمتر کمالگرا و ایده آل گرا بودن ... میخواهم خوب ترین دختر باشم برای پدر و مادر...نمیخواهم ناامیدشان کنم از صبر و حوصله و عجله ام برای رسیدن هایم...میخواهم به پرورشان شک نکنند، خودشان را شماتت نکنند بر سر عجولی ها و کم صبر و حوصله بودنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 November 17 ، 09:07
notenevis ...

وقتی رفاقت را از انتها شروع کرده باشی، انگار از ابتدا همزادی داشته باشی که بی هیچ پلک زدنی از چشمانت از همان ابتدا همه چیز را آشکارا ببیند... بعضی آدم ها هم اینطورند، انقدر به دلت می نشینند، آنقدر خوب خانه سازی میکنند گوشه قلبت که چشم باز میکنی و خودت را میان یک رفاقت خوب میبینی که اول و آخرش از یک جا شروع شده باشد ...هروقت دلت گرفته باشد کافیست هم کلامت بشوند تا حال خوبت در سریع ترین زمان ممکن خودش را به تو برساند ... رفاقت های خوب یعنی همین به گمانم...یعنی بی انتهایی که شروع و پایانی بر آن نمیتوان متصور شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 November 17 ، 08:57
notenevis ...

انگار افسردگی مزمنی در وجود همه آدم های روی زمین باشد که منتظر ان نشسته باشد کمی از زندگی غفلت کنی، کمی روزگار آه از نهادت بلند کند تا که خودش را سریع السیر برساند بر سر خرابه های امیدت  و چادرش را برپا کند و سایه بیاندازد بر زندگیت ... این میان باید خیلی زرنگ باشی تا خودت را نبازی، قوی تر از هربار ، محکم تر از همیشه به مسیرت نگاهی کنی و امیدت را به ته مسیر ببندی و ادامه بدهی، آنقدری که با هربار شکست بدانی، همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست هنوز آخرش نیست...


پ.ن :چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 October 17 ، 20:31
notenevis ...

چیزهایی هست که درون آدم ها از گذشته شان ته نشین میشود، گاهی درد میشود، گاهی درمان حالشان ... درد نرسیدن ها، درد شکست ها، به در و دیوار خوردن هایی که گمانشان میرود حقشان نبود ... ته نشین میشود، رسوب میکند  درون آدمی، فراموش نمیشوند اما کمرنگ تر میشود، مثل زخمی که خوب میشود اما جایش می ماند ، دیگر عادت میکنی به جایش... اما گاهی به عکس، جایش باعث شادیت میشود ... مثل همانی که در تصادفی ضربه مغزی شده باشد، اما سالم در رفته باشد، به زندگی بازگشته باشد و آن وقت حالا میداند قدر زندگی کردن را، امید و آرزوهایش را دودستی چسبیده است تا دیگر هیچ کس نتواند از چنگش در بیاوردش...شاید هم که به نگاهمان برگردد که درد گذشته را درمان حالمان کنیم، ضمادی برای بهبود حالمان یا انقدر تکرارش کنیم در ذهنمان که رسوبش بشود چون آهکی که سفت شده در ذهنمان و جایی اشغال کرده و نمیگذارد که آن تکه از روح و ذهنمان را درگیر چیزهای بهتری کنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 October 17 ، 20:10
notenevis ...

وقتی نوشتن دغدغه ات شده باشد، وقتی که آدم های زیادی با نوشته هایت زندگی کرده باشند، به تو از انرژی که از لایف استایل تو گرفته اند، از تخیل  و تجربه و هر آنچه که نوشته ای میگویند و حس میکنی زندگی خیلی ها شاید تحت تاثیر نوشته هایت بوده باشد، آن وقت است که حس مسوولیت میکنی، حس مسوولیت در قبال مخاطبین وبلاگیت، مخاطبین مجازی که در جریان زندگی شخصیت هرگز قرار نگرفتند ... آن وقت است که دیگر برایت سخت است خیلی چیزها را گفتن، خیلی حرف ها را زدن، از درد و غم و غصه ها و ناراحتی های زندگیت گفتن، چراکه گمان میکنی خیلی از حرف های امیدوارکننده ای که برای دیگری زده ای تا از غم و غصه نجاتش بدهی، حالا شده دردت ... آن وقت است که اگر نوشتن، هنر، نقاشی و عکاسی که همیشه برایت حکم آرام بخش را داشته اند ، حال میشوند خودشان درد ... آن وقت است که با خودت فکر میکنی امیدت، رویاهایت، باورهایت دیگر متعلق به خودت تنها نیستند، که باید قوی تر ظاهر بشوی، صبورتر باشی تا ابهتت پیش خودت لااقل حفظ بشود و بتوانی از پا بلند شوی و خودت را بتکانی و شروع به دویدن کنی، چنان قبل ترها که آهویی تیزپای جنگل روزگار بودی... باید بلند شد، نوید بخش امید و پیروزی بود برای دیگران..نباید فراموش کرد هرانسان در این زمین رسالتی دارد و آن چیزی نیست جز امید، مهربانی و عشق....

 

پ.ن: راستی روز کوروش مبارک. متاسفانه کوروش هم در حصر شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 October 17 ، 20:03
notenevis ...

هر دختری مرزهایی دارد

برای دست هایش

برای موج موهایش

برای قلبش

و اگر مرزهایش را برای کسی بشکند

و اگر از مرزهایش عبور کنی

باید مرد باشی

باید پای تمام جمله ها و رفتارهایت باشی

قصه ی زنده به گور کردن دختر ها را شنیده ای؟

دختر ها خود را از درون زنده به گور میکنند

#نیکتا_جمشیدی

@textplace

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 October 17 ، 11:37
notenevis ...

گمان میکنی چیزی درونت گم شده که خیلی وقت پیش،  آن زمان که بچه بودی، همان وقت ها که بیشترین باورت مال آدم هایی جز آدم بزرگ ها بود،  جایش گذاشتی... آن صفا و صمیمیت همان وقت هایت، کودکانه هایی که همیشه فرصت آن را داشت که در هر زمان و مکانی خودش را بروز بدهد آن وقت هیچکس ایرادی نمیگرفت ازت، میگفتند "بیخیال، بچه است، بگذار بچگی کند. " خنده های از ته دل، بازی های شادمانه از سر ذوق، احساسات پاک ناب تکرار ناشدنی و لحظاتی که تنها مختص همان کودکیست... گاه چه بی ریا و بى دلیل دلت هوای همان وقت ها را میکند، حتی اگر آن لحظه ای به یادت بیاید که دوست دوران بچگیت سنگی به سرش خورده و سرش شکسته باشد و تو از شدت ترس و نگرانی مقابلش مات ایستاده باشی و زارزار گریه کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 October 17 ، 21:53
notenevis ...