نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

ارزش احساسات آدم به آن است که در تمام لحظات زندگی چه شاد چه غمگینش لمس شود، احساس بشود و هرچه غیر از این باشد، معنای زندگی را زیر سوال میبرد... میشود روزمرگی، عادت... اما گاهی آدم ها برای در رفتن از زیربار "احساسات"،  برای درگیر نشدن زیادشان  و معلق ماندنشان بین "دل" و "عقل" برمیدارند و قید احساساتشان را کامل میزنند و ریشه اش را از بیخ و بن میکنند، آنقدر خودشان را درگیر کار میکنند، آنقدر مشغول موفقیت ها و خودخواهی ها و منیت ها که یادشان برود "احساس" چه بود... غافل از آن که احساسات درست مثل زخمیست کهنه که اگر دهان باز کند، که اگر نمک روی آن ریخته بشود میسوزاندت... انگار پرنده ای که بالش هدف گرفته شده باشد و اما زنده مانده باشد، راه میرود، دانه میخورد، زندگی میکند، اما عمیق ترین دردش آن است که پرواز نمیداند، پرواز نمیتواند، آن وقت است که هرچقدر هم که زندگی کند، دست آخر باز هم یک چیز کم است... پرواز... همان آرزویی که تا همیشه حسرتش بر دل پرنده باقی می ماند مگر آن که بالش خوب بشود و بازپرواز را از سرگیرد...بال احساس را اگر از خودت بگیری پرواز دردی میشود که در عمیق ترین لحظاتی که فرصت سر خاراندن هم نداری یک لحظه هجوم می آورد به تک تک ثانیه های بی قرارت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 October 17 ، 21:50
notenevis ...

آدم ها را باید آن وقتی بشناسی که حسابی بهشان پرو بال داده ای، تنها روی نقاط قوتشان متمرکز شده ای و آن قدر از خوبی هایشان بهشان گفته ای که تازه کم کم گمان آن را ببرند که نقطه ضعفی ندارند، که کامل ترین آدم روی زمین هستند، آن قدر که اگر خواستند خودشان را گم کنند،  آنقدر توانش را داشته باشی که خیلی راحت فراموش کنی و انگار از ابتدا نه نقطه قوتی بود و نه نقطه ضعفی. اینطور اگر وفادار ماندند، اگر فراموششان نشد مهرشان به تو چگونه بود، میفهمی ارزش رفاقت، دوستی، معاشرتت را دارند و تو اشتباهی مرتکب نشده ای.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 October 17 ، 18:40
notenevis ...

شعار نیست ، که دروغی هم نیست که کائنات قوانین مخصوص به خودش را دارد، خشمش یک جور است، مهربانیش یک جور و قهرش هم یک جور... که اگر با کائنات بدرفتار کردی، پاسخش را یک جا در همین کره خاکی خواهی گرفت... مثل مشتی می ماند که در لحظه هایت نشسته تا خطایی از ت سربزند و بکوبدش فرق سرت... امان از ان وقتی که دیگر باور نداشته باشی قوانین کائنات را و مدام منتظر بدی هایش باشی، ان وقت است که مثل گوشکوبی میشود که مدام در حال زدن برفرق سرت باشد ... اما من به نتیجه رسیده ام، من اکنون میدانم که خدایی دارم که صاحب همه این دنیا و زمین  وزمان است ، که همیشه مراقبم هست حتی اگر من ناشکری باشم که به گوشکوب اتوماتیک کائنات ایمان اورده باشم و باور کرده باشم که تمام زندگیم تلخیست، جبر است، نامهربانی و لجبازی و حسرت است... الان دیگر میدانم هرچه شده، میشودو نشد و نمیشود از الطافش به من است، از مهربانی های بی امانش است...من میدانم که مهربانی، صفا ، صمیمیت و عشق و امیدواری ته ندارد، بی انتهاست ... میدانم که هرخوبی و بدیم انعکاس دارد در زندگیم...میخواهم دست از رخوت بکشم، خودم آغازی دگر باشم بر خودم و امیدواری را مجددا در دختر بهار زنده کنم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 October 17 ، 11:28
notenevis ...

حرفت در دهانت ماسیده است، نوک زبانت هست تمام آن حرف هایی که باید بزنی و اما به خاطر خیلی چیزها، مصلحت اندیشی ها ، محافظه کاری ها درونت ته نشین شده همه چیز ... آی از احتیاط...امان از احتیاطی که تمام آن چه که باید میگفتی درونت رسوب کرد، اه از ترسی که به جانت افتاد و نتوانستی هیچ بگویی...آخ از ترسی که به جانت افتاد و ک مکم داستان زندگیت را تبدیل به یک محرمانه کرد در صندوقچه دلت ... کم کم پرحرف ترین آدم روی زمین هم که بوده باشی، میشوی انسانی آرام که نه دیگر از موفقیت هایش چیزی میگویئ و نه از شکست هایش چندان می نالد...فقط گام برمیداری در مسیر، بی توجه به هر آنچه که دیگران میخواهند ببینند، میبینند، درباره اش حرف میزنند و قضاوت میکنند...مهم آن است که تو چه میخواهی، تو چه باید بکنی و تو در زندگی قرار است کجای زندگیت باشی...انگار میشوی موجی متلاطم از درون و آرامشی عظیم از بیرون که به ساحل رسیدنش را هم درونش جشن میگیرد...این ها همه از نرسیدن های پشت سرهم است، از ترس گفتن ها  ونرسیدن  ها و نشدن های بعدش است... شاید که راه رستگاری هم همین باشد که زندگیت را جعبه ای نگاه داری مرموز که از درون آن هراز گاهی به خواست خودت برگی رو کنی و به بقیه نشان بدهی در سکوت ... شاید هم ره رستگاری همین باشد که موفقیت هایت را نشان بدهی و از آن ها هیچ وقت، هیچ جا حرفی به میان نیاوری...کسی چه میداند ره کدام است و بیراه کدام؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 October 17 ، 11:20
notenevis ...

بزرگتر میشوی و با خودت دغدغه هایت هم بزرگتر میشود، آرزوهایت ... فکر و خیالت بزرگتر میشود، آنقدری که یادت میرود شادمانه هایت را ، کودکانه هایت را ، معصومیت تا سرحد مرگ احساساتی شدنت را ، هیجانات نابت برای رسیدن هایی که حال برایت کمتر شده است ارزششان ... یادت می آید؟ آن وقتی که برای کوچککترین خواسته ه چه تلاش ها نمیکردی و اکنون برایت دستاوردش آنقدرها هم سخت و غیرقابل باور نیست...بزرگتر میشوی و هرچه را باور نمیکردی که به حقیقثت بپیونند به حقیقت پیوسته  واکنون چیزهایی به لیست باورنکردنی هایت اضافه شده است، که سخت تر شده مسیرشان ... هیجان هایت قابل کنترل شده ، عقلت بر احساست حکم میکند ، محافظه کار تر شده  وآرام تر و محتاط تر در جاده زندگیت قدم برمیداری...هرچه هست و نیست ، بزرگتر شدن  وعاقل تر شدن از خصلت های انسانیست..اما خودم و شما را به خدا قسم که هیچ گاه نگذاریم شادمانه های کودکانه مان، ذوق کردن هایمان برای چیزهای کوچک و هیجانات پاک و زلال کودک درونمان قربانی بزرگتر شدنمان شوند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 October 17 ، 11:11
notenevis ...

وقتی دنیا تمام تلاشش میشود آن که دنیایت را نابود کند، چاره ای نداری جز آن که آغازی دوباره شوی بر تمام دنیای بی رحم...گاهی مجبور میشوی بشوی جبری بر جبر روزگار، درست وقتی دنیایت را نابود کرده روزگار بلند میشوی و چون ققنوس بر میانه های آتش از نو متولد میشوی... دنیا بی حم است، خیلی بی رحم  ... اما اگر تو از رو ببریش، اگر آنقدر برای زندگیت با او بجنگی که پیروز میدانش تو باشی، آن وقت است که تا مدتی از دستش راحت میشوی و پیروز میدان زندگیت تو میشوی....این روزها سعی دارم ، میان خرابه های امید و باور و دنیایی که میخواستم بسازم و اما نشد ، دوباره از پا بلند شوم تا زندگیم را هرچه رنگ مرگ به خود گرفته نجات بدهم ... رویاهای از دست رفته ام را باز بیابم و کودک درونم را زنده نگاه دارم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 October 17 ، 17:01
notenevis ...
چوب نمناکی که مدتی در گوشه ای افتاده باشد را دیده ای؟ یا حتی چوب خشکی که یک جای تاریک برای مدتی باقی بماند. موریانه را اگر بشناسی شاید دیده باشی که چطور اگر به جان چوب افتد پوکش میکند...حکایت انسان است و روابطش، انسان و ذهن نیازمند معاشرت مداومش... آدمی اگر تنها بماند، اگر به ذهنش رسیدگی نکند، اگر فکرش پناهگاه عمیق تنهابیش بشود، آن وقت موریانه به جانش می افتد و به سرعت همه چیز پوچ میشود، ذهن را پوک میکند و آن وقت زندگی تهی از معنا میشود... باید مراقب بود تا آنقدر دور نشد از همه چیز و همه کس که ذهنت بوی نا بگیرد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 October 17 ، 07:00
notenevis ...
پاییز که می‌شود، اوایلش هوا همچنان بویی از تابستان می‌دهد، تنها شبانش هست که اندکی رنگ پاییزی به خود می‌گیرد، ماه مهرش بوی سیب می‌دهد، سیب‌های نارسی که به وقت زنگ تفریح در دبستان تغذیه‌ات می‌شد، به وقت بعدازظهرهای دلگیرش زمان را تنها با یک فنجان چای و موسیقی خوب می‌توان همچون پنیر پیتزا کش اورد و جوری به شب رساندش که طعم زندگی به خود گیرد، کم کمک هوا که سرد می‌شود، نم اولین باران که زد اما انگار یک تریلی غم بی حساب چنان بی دلیل، یکهو، بی هوا بنشیند در دلت که تمام احساس خوبت را از میان بردارد، یک حس عجیب و غریب دلتنگی، اما همین‌ها را هم یک پیاده‌روی درست و حسابی، با پیش متنی از سرمای لطیفی که صورتت را نوازش می‌کند و رنگ‌های که با دیدنشان دلت میریزد انگار درمان کند به بهترین نحو ممکن...با تمام این دلهره‌ها، دلتنگی‌ها، غمگینی‌ها و تلخی‌ها که هرکدام را یک جور در نهایت می‌توانی به بهترین نحو ممکن به شیرین‌ترین، زیباترین و بهترین حس‌های دنیا تبدیل کنی، اما پاییز فصیلیست دوست‌داشتنی.چراکه رنگارنگ است، رنگ‌هایش شاد است، صدای خش خش برگ‌هایش زیرپا حال آدم را دگرگون می‌کند، چای خوردن زیربارانش طعم دیگری دارد، و آنقدر انتظار و دلتنگیش شیرین است که گاهی با تمام وجود باورت می‌شود که "پادشاه فصل‌ها پاییز." حتی اگر خودت دختر بهار باشی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 October 17 ، 06:58
notenevis ...

می توان عاشق بود

به همین آسانی..

من خودم

چندسالی ست که عاشق هستم

عاشق برگ درخت

عاشق بوی طربناک چمن

عاشق رقص شقایق درباد

عاشق گندم شاد!

آری

میتوان عاشق بود

مردم شهر ولی میگویند

عشق یعنی رخ زیبای نگار!

عشق یعنی خلوتی با یک یار!

یابقول خواجه، عشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!

من نمیدانم چیست 

اینکه این مردم گویند..

من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم...

عشق را اما من،

باتمام دل خود میفهمم!

عشق یعنی رنگ زیبای انار..


 #فروغ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 October 17 ، 12:37
notenevis ...

سالها رفت و هنوز 

یک نفر نیست بپرسد از من  که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ 

صبح تا نیمه ی شب منتظری 

همه جا می نگری 

گاه با ماه سخن می گویی 

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی 

راستی گمشده ات کیست؟ 

کجاست؟ 

صدفی در دریا است؟ 

نوری از روزنه فرداهاست 

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟


#مریم_کیانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 October 17 ، 12:36
notenevis ...