همیشه از آدم های افراطی در هر مساله ای باید دوری کرد...فرار کرد...میخواد عاشق افراطی باشه ، میخواد دیندار افراطی، میخواد منتقدافراطی و خلاصه هرگونه افراط در هر چیزی به زعم بنده محکوم ترین هست...
همیشه از آدم های افراطی در هر مساله ای باید دوری کرد...فرار کرد...میخواد عاشق افراطی باشه ، میخواد دیندار افراطی، میخواد منتقدافراطی و خلاصه هرگونه افراط در هر چیزی به زعم بنده محکوم ترین هست...
یک سال پیش همچین نوشته ای رو گذاشتم وبلاگم و فیسبوکم و عجیب الان حس میکنم روز به روز چقدر احساساتم قابل کنترل تر، منطقی تر میشن و چقدر قدر لحظه رو هی بیشتر میدونم. نوشته : میگفت غمگین مینویسی، به نظر دپرس می آیی، انگار فضای افسردگی بر نوشته هایت حاکم باشد... میگفت و گوش میدادم، میگفت و نگاهش میکردم، نمیدانستم آنقدر عجیب غمگین به نظر می آیم، از نوشته هایم، نقاشی هایم، از شعرهایم میگفت... سکوت کرده بودم.، یک لحظه با لبخندی پرسیدم الان چطور به نظر میرسم؟ گفت دیگر خیالم راحت است، الان که دیدمت خیالم راحت است که غمگین نیستی، که شادی، سرحالی و خنده بر لبانت است، شیطنت همیشگی را در چشمانت میبینم، دیگر میدانم که زندگی هم کامل بر وفق مرادت نباشد حداقل لبخند در چشمانت دروغ نمی گوید، خواستم حرف بزنم، خواستم بگویم نه آنقدر غمگینم که نوشتههایم میگویند و نه آنقدر شادم که تو تصور میکنی، اما زندگیست دیگر، سخت یا آسان میگذرد و چون میگذرد غمی نیست... خواستم بگویم به قول شاعر زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است، اما سکوت کردم و به لبخندی از سر رضایت بسنده کردم...”
یک جا هست که می ایستی، به آدم های پشت سرت نگاهی می اندازی، آدم های حال حاضر زندگیت را بررسی میکنی و اندکی روی آینده متمرکز میشوی و دیگر هیچ دلت نمیخواهد هیچ آدمی از حال زندگیت، بشوند حسرتی، درسی برای آینده ات، الک میکنی آدم ها را، روی بعضی خط قرمز میکشی، بعضی ها را کارت سبز میدهی، به بعضی در ذهنت اخطاریه میدهی، آن وقت لحظه هایت رنگین تر میشود، لذت هایت دوچندان میشود و زندگی برایت مفهومش زیباتر میشود، چرا که حالت را خوب نگاه داشته ای و این خودش یعنی همه چیز.
چوب نمناکی که مدتی در گوشه ای افتاده باشد را دیده ای؟ یا حتی چوب خشکی که یک جای تاریک برای مدتی باقی بماند. موریانه را اگر بشناسی شاید دیده باشی که چطور اگر به جان چوب افتد پوکش میکند...حکایت انسان است و روابطش، انسان و ذهن نیازمند معاشرت مداومش... آدمی اگر تنها بماند، اگر به ذهنش رسیدگی نکند، اگر فکرش پناهگاه عمیق تنهابیش بشود، آن وقت موریانه به جانش می افتد و به سرعت همه چیز پوچ میشود، ذهن را پوک میکند و آن وقت زندگی تهی از معنا میشود... باید مراقب بود تا آنقدر دور نشد از همه چیز و همه کس که ذهنت بوی نا بگیرد.
پاییز که میشود، اوایلش هوا همچنان بویی از تابستان میدهد، تنها شبانش هست که اندکی رنگ پاییزی به خود میگیرد، ماه مهرش بوی سیب میدهد، سیبهای نارسی که به وقت زنگ تفریح در دبستان تغذیهات میشد، به وقت بعدازظهرهای دلگیرش زمان را تنها با یک فنجان چای و موسیقی خوب میتوان همچون پنیر پیتزا کش اورد و جوری به شب رساندش که طعم زندگی به خود گیرد، کم کمک هوا که سرد میشود، نم اولین باران که زد اما انگار یک تریلی غم بی حساب چنان بی دلیل، یکهو، بی هوا بنشیند در دلت که تمام احساس خوبت را از میان بردارد، یک حس عجیب و غریب دلتنگی، اما همینها را هم یک پیادهروی درست و حسابی، با پیش متنی از سرمای لطیفی که صورتت را نوازش میکند و رنگهای که با دیدنشان دلت میریزد انگار درمان کند به بهترین نحو ممکن...با تمام این دلهرهها، دلتنگیها، غمگینیها و تلخیها که هرکدام را یک جور در نهایت میتوانی به بهترین نحو ممکن به شیرینترین، زیباترین و بهترین حسهای دنیا تبدیل کنی، اما پاییز فصیلیست دوستداشتنی.چراکه رنگارنگ است، رنگهایش شاد است، صدای خش خش برگهایش زیرپا حال آدم را دگرگون میکند، چای خوردن زیربارانش طعم دیگری دارد، و آنقدر انتظار و دلتنگیش شیرین است که گاهی با تمام وجود باورت میشود که "پادشاه فصلها پاییز." حتی اگر خودت دختر بهار باشی.
گرفتار احساست که میشوی، یادت میرود که هر آدمی با یک دلیل به زندگیت پا میگذارد، یکی رهگذری برای خوردن چاشتی در کنارت و دیگری مهمانی برای چند صباحی معاشرت ودیگری اسبابش را هم آورده که بماند...هرچه هست هرکدامشان یک روز، با دلیل، بی دلیل چمدانشان را جمع میکنند و میروند، جز عدهای محدود که ماندنی میشوند...اما گاهی داستان زندگی از آنجایی سخت میشود، که نتوانی تعادل را ایجاد کنی بین صرف افعال، بین فعل رفتن وفعل ماندن، بین راهی کردن یا راهی شدن، احساساتت غالب میشوند، عقلت رد میکند، و تو میمانی و هزار بلاتکلیفی که خودش کلی جهنم است.
گفتم نمیدانم دارم با زندگیم چیکار میکنم، جواب داد اما زندگی دارد با تو چه میکند...ساکت شدم و ادامه دادم زندگی دارد جانم را از من طلب میکند و منم در اوج اندوه دارم کامم را دودستی تقدیمش میکنم تا ناکام بمانم...
با آرامش شروع شده است، مثل زندگی که اول روی خوش اش را نشان می دهد و تشویقت می کند تا پیش بروی و بعد روی دیگرش را خواهی دید که حریف می طلبد. انگیزه و اراده و عشق هم داشته باشی، بعضی دردها را تاب نمی آوری. زودتر از آن که فکر کنی پیر می شوی، در بیست سالگی یا سی سالگی حتی...
« دزده کشی __ فریبا منتظرظهور / کتابسرای تندیس »
دوستی داشتم شعارش همیشه این بود که وقتی در مسیری قدم برمیداری که از لحظه لحظه اش لذت میبری و احساست در آن لحظات لمس شدنیست تا میتوانی طعم آن لحظات را بچش، مزه مزه کن و چون شرابی ناب لذت ببر ازش و اما به انتها فکر نکن، به آخر فکر کردن شکوه لحظاتت را از بین میبرد، گمان کن در میان جنگلی سرسبز و پر از مه که لطافت هوا صورتت را نوازش میدهد و با هر تنفست فقط اکسیژن را به ریه هایت میکشانی، قدم میزنی، مهم نیست که یک جا این جنگل تمام میشود، مهم نیست یک جا هوای بهشتی به اتمام میرسد، چرا که تو لذتت را برده ای...گاهی اما ترس برتو غالب میشود، گاهی امان از آن گاهی ها... امان از آن وقتی که فکر انتها حتی مسیرت را به بیراه بکشاند و تو را چنان غرق خود کند که دیگر همان جنگل و مه هم برایت جذابیتش را از دست بدهد... گاهی "زندگی کردن در لحظه"، بدون تعلق، بی قید تفکر به آینده غیرممکن ترین صرف فعل کردن ممکن میشود...
پ.ن: گاهی اونقدر این حسم شدید میشه که دلم میخواد میتونستم سر بعضی آدما داد بزنم بگم تورو خدا اینقدر خوب نباش، تو رو خدا باش تا خیلی وقت، دلم نمیخواد اون جنگله هیچ وقت تموم بشه...
واقعیت آن است که شادی را یادمان ندادهاند، از بچگی توی گوشمان کردند که درس بخوان، از بقیه جلوتر بزنی، موفق بشوی ، "موفق بشوی". همان لغتی که معیار هرکسی میتواند برایش متفاوت باشد، برای هرکسی یک مفهوم و معنی داشته باشد. اما "شادی" طفل گمشدهای شد که در همان بچگیها از خیلیها دریغش کردند...اما روزی به دخترم خواهم گفت که شاد باش تا بتوانی انسان موفقی باشی، بخند تا بتوانی بر تمام مشکلاتت غلبه کنی، به او یاد میدهم که برای زندگیش نقشه بکشد، تلاشش را بکند، اما همه چیزش را بر سر همان نقشهای که کشیده قمار نکند، به او یاد میدهم که زندگی همیشه طبق برنامه پیش نمیرود، سعی خواهم کرد به او بفهمانم که لحظات زندگی آنقدر با ارزشند که روزی ممکن است لحظهلحظه هایش غمگین حالش حتی حسرت آیندهات بشوند، پس تا میتواند لحظه را احساس کند، طعم ناب زندگی را مزه مزه کند، آنقدری که غرق لحظهاش بشود و لذت بردن را خوب یاد بگیرد...روزی به دخترم خواهم گفت که آنقدر خلاقانه زندگی کنی که هیچکس نتواند به تو بگوید زندگی یعنی "جبر"، زندگی یعنی زیباترین "اختیاری" که تو توانستهای داشته باشیش، پس تا میتوانی حسش کن، لمسش کن، و خودت را از قیدهرچه رنگ غیر اززیبایی حالت بگیرد رها کن.