وقتایی که تو زندگیم آروم میشم همراه باهاش گاهی به شدت بی تفاوت و بی رنگم میشم و این اتفاق واسه خودم هیچ توجیه خاص و مفهومی نداره، اما واسه اطرافیانم گویا این قضیه خیلی مشهوده به صورتی که از هر دونفر یکیشون رو کنن بهم و بگن چته؟ دپرسی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل همیشه نیستی؟ چرا آرومی و چقدر که شیطنت نکردن و بی انرژی بودن بهت نمیاد! خیلی تلاش میکنم بخندم، خودمو پرانرژی نشون بدم ولی به واقع مفهوم واقعی داون شدن و پایین اومدن و خالی شدنم مشخص میشه اما فقط میدونم دپرس نیستم. یه خورده آرومم، یه خورده توی خودمم، یه خورده منتظرم و یه کمی انتظاراتم از آدمایی که باید بالا رفته و متاسفانه یه تعداد خیلی معدودی آدم که ازشون انتظار دارم کنارم باشن لااقل حتی با شنیدن حرفام، با به حرف آوردنم، با تلاششون واسه نشون دادن قدر و قربت دوستیم باهاشون، کنارم نبودن و انتظارم برآورده نشده. ناگفته نمونه اونا مقصر نیستن و این من هستم که یادم میره گاهی مسوول مستقیم حالم خودم هستم و بس و هیشکی اندازه خودم شنونده خوبی واسه حرفام نیست. البته که یه کمی دلتنگیامم این روزا هست اما خب بگذرد این روزگار. در آینده قطعا به دخترم خواهم گفت که چه روزایی روگذروندم تا اگر یک روز دخترم کنج اتاقش در انتظار پاییز توی یه غروب غمگین شهریورماهی بغض کرده بود و حس میکرد از پس خودش بر نیمده بدونه یه شرایط خیلی عادی گذرا هست که لازم نیست به خاطرش نگران باشه.
پ.ن: رو آوردم به خوندن سهراب سپهری و این که یه سری آدم بودن تا همین هفته پیش فکر میکردم چقدر دوسم دارن، چقدر دوسشون دارم، چقدر رفیقیم، چقدر نزدیکن بهم و چقدرخوبه که میتونم روشون حساب باز کنم و همیشه باهاشون حرف بزنم اما زهی خیال باطل...البته که کسی نمیتونه منو دوس نداشته باشه اما خب به هرحال منو ناامید کردن یه سری دوستان نزدیکم...هرچند به جاش دوستایی دارم که توی تموم شرایط بودن و هستن و خدایا شکرت بابت داشتنشون...