دلت بخواد دوباره از ته دل بخونی
آهنگ مشترک سیاوش قمیشی و معین
دلت بخواد دوباره از ته دل بخونی
آهنگ مشترک سیاوش قمیشی و معین
اتفاقات زندگی همیشه قابل پیش بینی نیستند اما مهم این هست که تو اونقدر قوی، محکم و قاطع بمونی سر سهمت از زندگی که هیچ تندبادی نتونه ریشت رو از خاک بیرون بکشه و نابودت کنه... کم کم عادت میکنی که سر خواسته هات بمونی، از شکست ناامید نشی، اعتیادت به امیدواری روزبه روز بیشتر میشه و میفهمی بزرگ شدن بی تجربه و تاوان نمیشه و سر هرکدوم از خواسته هات باید بهایی پرداخت کنی... کاش اونقدر قوی بمونم که دیگه نه از شکستام اونقدر ناراحت بشم و نه شادیام اونقدر شادم کنه که همه چیو فراموش کنم... مهم تراز همه اینا کاش مثل همین الان همیشه حضور خدا توی زندگیم پررنگ باشه و مراقبم باشه و دوسم داشته باشه که هربار توی اوج ناراحتیم سرمو بلند کنم بگم مرسی که هستی خدای مهربونم، مرسی که مراقبمی و حسابت از همه جداست.
از چشم های هیچ آدمی نباید ساده گذشت...آدم های شاد، همان ها که به معنای واقعی کلمه شادند ونمیخواهند غمشان را پنهان کنند، با چشمانشان هم میخندند...اما امان از آن آدم ها که غم درون دلشان است و بخواهند پنهانش کنند، آن وقت است که هرکار کنند، دست آخر درون چشمشان آنقدر مشخص است همه چیز که با یک نگاه میشود همه چیز را دانست...چشمانشان درست مثل شبیست که از روزی غمگین بر آمده...
اگر به قصد تغییر جهان کسی میروی، برای بهتر کردنش برو، نه که برای گرفتن کامل جهانش از او...میدانی این که در زندگی یک نفر نباشی بهتر از آن است که گاهی باشی وگاهی نباشی. آن وقت است که در نزدیکی به او دوری و در دور بودن به او هم دوری...هیچ وقت نمیتوانی نزدیک باشی به او و این عذابیست که در برزخ به نفر مقابلت میدهی...میشوی شبیه یک موسیقی غمگین در متن زندگی یکی که گمان میکند حقش ان است که در میان شالیزارها دست در دست یکی رویاپردازی کند .... اگر به قصد ویران کردن جهان یکی میروی همان بهتر که نروی و بگذاری به حال خودش باشد...
داشتیم حرف میزدیم با یکی از دوستانم که با اعتمادبنفس به او گفتم من همان زنی هستم که هر مردی به او احتیاج دارد، بعد از کلی خندیدن و شوخی کردن گفت چطور اینقدر اعتماد بنفست بالا هست که اینقدر محکم میگویی؟ گفتم من هم یک آدم هستم، ممکن است اشتباه کنم، درست مثل خیلی از آدم های دیگر و هیچ هم بعید نیست، اما با شناختی که از خودم و روحیات خودم دارم میدانم که از هیچ نظر کمبودی در خودم حس نمیکنم و از لحاظ عشق و احساسات میدانم که اگر کسی را دوست داشته باشم، آنقدر عمیق و شدید دوست خواهم داشت که اگر طرف مقابلم من را انتخاب نکند یا کمتر دوست داشته باشد قطعا هرگز دختری مثل من را پیدا نخواهد کرد روی زمین که اینقدر منحصربفرد دوستش داشته باشد...راستش درست یا غلطش را نمیدانم اما همینقدر اعتمادبنفسش را دارم که این حرف ها را با صراحت بزنم ...
وجدانت که پیش خودت و خدای خودت راحت باشد دیگر هیچ چیز نمیتواند تو را از پای در بیاورد، حتی حرف هایی که مثل خنجر ممکن است در لحظه قلبت را بخراشد...وقتی بدانی که خدایی هست که ناظر بر همه چیز است و تمام حرف هایت را به جای بنده اش پیش خودش بزنی و شکایت های را پیش خودش ببری میدانی عدالتی هست که تو از آن بی خبری و حقی ازتو که برگردن دیگریست خیلی زود گرفته میشود ، حتی اگر تو ندانی، حتی اگر تو نفهمی...
قسمتی از سریال شهرزاد، بعد از جدایی، وقتی قباد آمده دنبالش دم در دانشگاه در ماشین پس از ابراز علاقه مجدد قباد به او، شهرزاد رو به قباد میگوید " نه شرع، نه عرف و نه از همه اونا مهم تر عاطفه من به من اجازه میده که پاتونو از گلیمتون درازتر کنید. من به هیچ کسی غیر خودم تعلق ندارم، یا به عبارت دیگه مال هیشکی نیستم. خواهش میکنم اینقدر به حریم این کلمه (عشق ، دوست داشتن) تجاوز نکن. عاشق بزدل عشق رو هم ضایع میکنه." داشتم فکر میکردم، آدم های زیادی روی این زمین هستند که عشق را لجن مال کرده اند، به خیال خودشان دوست داشتن یک نفر یعنی همه چیز....کسانی که آنقدر روی تو حس مالکیت دارند که حتی ریزترین رفتارهایت را زیر نظر میگیرند...آدم هایی که معیار توقعاتت را هم به هم میریزند اما دوستت ندارند که ندارند که ندارند چون نمیخواهند تعهدی داشته باشند...آدم هایی که حرمت حفظ میکنی در قبالشان، نمیگویم دوستشان نداری که شاید هم داشته باشی اما راستش حس میکنی کسی که مسوولیت پذیرفتن عشقش را به عهده نگیرد، کسی که نتواند با خودش روراست باشد ودوست داشتنش را انکار میکند، کسی که فکر میکند تنها دوست داشتن کافیست، قابل تکیه کردن نیست و همین است که در زندگی همیشه سعی میکنی تنها حرمت ها را حفظ کنی و تنها بدون وابستگی به هیچ کس خودت از پس زندگیت بر بیایی، درست مثل شهرزاد ....
پ.ن: وقتی سریال شهرزاد را نگاه میکردم، به شدت حس همزادپنداری داشتم با شخصیت شهرزاد.خیلی صریح، قوی و زبون تند و برنده گه گاه و قوی و محکم.
ناراحتی و با خودت فکر میکنی و علتش را در کسانی می یابی که دوستشان داری، هرچه نگاه کنی باز هم میفهمی که آدم هایی که خیلی در زندگیت عزیزند توان بیشتری به نسبت برای ناراحت کردنت دارند... آن وقت است که گاهی حتی به کوچکترین رفتارشان حساسیت داری، به یک صدا زدنشان، به یک بلندو کوتاه شدن صدایشان یا نحوه ادا کردن اسمتان..هرچه بخواهی پروسه عزیز شدنشان را مرور کنی باز هم دست آخر میفهمی که آدم هایی در زندگیت هستند که دوستشان داری، حتی بی دلیل، اصلا چون دوستشان داری به آن ها احتیاج داری و اینطور نیست که پای هیچ سود و ضرری در میان باشد... آن وقت است که میفهمی دوست داشتنشان آنقدر بی توقع و بی چشمداشت است که دلخوریت، ناراحتیت با یک لبخندشان فراموش میشود....آدم های عزیز زندگیتان را دوست داشته باشید، عاشق باشید، بدانید چون دوستتان دارند بهتان احتیاج دارند و برایشان بمانید که بمانید که بمانید تا همیشه تا ابد...
هیچکس مثل من نفهمید چه اتفاقی افتاد، هیچکس مثل من کلافه نشد، هیچکس قدر من شوک زده نشد و هضم همه چیز برایش سخت ترین کار ممکن نشد درست وقتی صدای قهقهه های دیگران را به زندگی شنید...هیچکس مثل از نبودنت شاکی نشد و بودنت را آرزو نکرد، درست وقتی برای نبودنت دست و پا میزدی... هیچکس ندانست در جواب من چه باید بگوید وقتی تمام سرم پراز سوال های بی جواب شد...هیچکس ندانست در ذهنم چطور ماجراها را هزار بار شرح دادم و هربار قلبم شرحه شرحه شد و باز بندش زدم و خنده برلب زدم تا کس نداند رازم را... هیچکس نفهمید چه بر سر دختر داستان آمد و هیچکس نخواست بداند، نه هیچ آشنایی و نه هیچ غریبه آشنایی... در دنیایی از سکوت، سکون یکهو انگار پاییز شد و طعم همه چیز شد خرمالوی نارس... هیچکس نتوانست دلیل خنده های دختر را درک کند، همانطور که هیچکس گریه های آخر شبش را ندید...هیچکس ندانست گاهی در زندگی احساس مرگ کرد و روی پابند نشد اما آنقدر قوی ماند که تکیه گاه امنی برای دیگران شدو در خود تنها شکست... هیچکس تنهاییش را نفهمید...هیچکس... حتی تویی که من هستی...
از داشتنت تنها بودنت نصیب من شد
و از خنده هایت فقط تماشایش...
برای من همین کافیست که
از آغوش و بوسه ات در خواب
بی بهره نمانم...
#فاطمه