از یک جایی به بعد نسبت به رفت و آمد آدم ها بی حس میشوی، دیگر زیاد به تلاطم نمی اندازدت آمدن آدم جدیدی که شاید رفیقت شود، شاید هیچ کس تو هم نشود...از یک جایی آدمی دلتنگی هایش را هم بلد میشود، میداند که با آن ها باید چه کند، برشان میدارد، می اندازدشان وسط بازیافتی که شب به شب میگذاردشان دم در، تا به چیز مفیدتری تبدیلشان کند...آدمی از مرحله ای که عبور کرد میفهمد که همه چیز مثل همیشه است، و اما چیزی که دیگر مثل همیشه نیست معنای حضور و بودن آدم هاست که آنقدر تغییر کرده که دیگر نه از بودنی زیاد دل خوش میشود واز نبودنی زیاد غمگین...