نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۶۸ مطلب در آوریل ۲۰۱۸ ثبت شده است

فروتنی میکنی، خیال میکنی خوب است. لوس میشوی به گمان خودت با این حجم از زیرسوال بردن خودت. حرف از لیاقت میزنی و به وضوح از لیاقت نداشتنت برای بهترین چیزها دم میزنی...قصه ایست تکراری که گاه خودم هم قبل ترها دچار آن میشدم. گاه برای جلب توجه کسی که دوستش داری، برای آن که لوس بشوی و به خیال خودت بیشتر دوستت داشته باشد خودت را جلوی یارت خاک میکنی، در بیان خوبی های او اما بسیار اغراق. مرض است دیگر، مرض مهرطلبی که گاه به جان آدم ها می افتد... نمیدانم...من هم تا همین چندسال پیش همین کار را گه گاه میکردم اما الان؟ میدانم قدر خودم را.میدانم لیاقت خیلی چیزها را دارم، میدانم محبت کردن و مفهومش را  واما میدانم که برای بالا بردن طرف مقابلم هیچ لازم نیست به قدر و اندازه خودم دست بزنم و خودم را خورد و خاکشیر کنم تا او دوستم داشته باشد! اویی که بود و نبود من ، حال خوب و بد من قاعدتا به او نباید وابسته باشد، که مدل محبت کردنش احتمالا با من فرق دارد و من برای جلب نظرش نیازی نیست هرکاری کنم که غرور و عزت نفس و احترام خودم زیر سوال برود...هی تو، دست به اندازه خودت نزن، خودت را خاک نکن، مهربان باش اما مهرطلب نه! 

پ.ن: کتاب تضادهای درونی کارن هورنای را به شدت توصیه میکنم به همه. خواندنش باعث میشود با تضادهای درونی آدمیزاد بهتر آشنا شوی و خودت را هم بهتر بشناسی. در کنار آن کتاب هوش هیجانی به زبان آدمیزاد را هم توصیه میکنم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 30 April 18 ، 11:08
notenevis ...

گاه انگار از کنترل کردن زیاد خودت خسته شده باشی، رها میکنی همه چیز را... در امتداد زمان لازم است گاه تجربه اش کرد آن حس رهایی از همه آموخته ها، همه آن چه که تو را در بند کرده است، رهایی از دانای درونت، رهایی از تمام اتفاقات بدی که دانای درونت نفیشان میکند و اما حست، قلبت و تمام وجودت از آن چه پیش آمده چنان لذتی برده که انگار آرامت کرده...گاه باید پایانی بود بر کشمکش عقل و احساس و رها از همه چیز فقط رها کنی و همه چیز را بسپاری به زمان ...گاه فوران احساس و غلیان درونی ات را تنها رها شدن در آغوش حال آرام میکند و بس... رها کن اندکی همه چیز را و دست از کنترل کردن بردار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 29 April 18 ، 22:33
notenevis ...

انتظار دردیست که تا به آن دچار نشده باشی درکی از آن نداری. و البته امان از دچار شدن. مثل درد عشقی نافرجام می ماند وقتی قرار است به هیچ نتیجه ای نرسد. گاه آدم منتظر کسی می ماند که می‌داند درگیر است، سرش گرم زندگیش هست و اهمیت تو در زندگیش؟ اگر باشد هم نیست زمانی که به آن پرداخت چرا که رفتار چیزی فراتر از گفتار میشود همیشه و همه حال... اما یک ساعت، دوساعت، یک روز ، دوروز و ... ساعت ها انتظار برای اویی که نیست و هربار بعد از مدتی غیبت با یک سلام دوباره تمام وجودت را سرشار از حضور میکند و لال میشوی از باز کردن زبان به شکوه و شکایت. اما همین انتظار هم به سر شدن میرسد تهش. در دلتنگ ترین اوقاتت هم انگار یک جور بی احساس و بی تفاوت شده ای، حتی حضورهای گاه وبیگاه برایت فقط میشوند یک اتفاق که بود و نبودش تفاوتی ایجاد نمیکند و آن وقت است که تازه میفهمی انتظار گاه سراب است، گاه هیچ چیز نیست جز هیجان یک دختر پرشروشور نوجوان که درونت هست و گاه طغیان میکند به مانند کودک درونت که گاه پا میکوبد به زمین و بهانه میگیرد. آن وقتی که این ها را فهمیدی دیگر درد ندارد انتظار، زایل میشود دردهایش و دلت برای هیچ چیز دیگر نمی لرزد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 29 April 18 ، 22:08
notenevis ...

چیزهایی در زندگی هر آدمی باعث افتخار است و چیزهایی اگر به آن افتخار کند از بی عرضگی اش...راستش این که پدر تو کیست، این که مادر تو کیست، این که خانه شان کجای شهر است و این که تو از چه طبقه بالایی آمده ای چه اهمیتی میتواند برای بقیه داشته باشد، جز ان که مگسان دور شیرینی را بیشتر کند یا یک مشت ارزش غیرواقعی به تو بدهد که چشم باز کنی و ببینی یک مشت آدم دورت گرفته اند که یک کدامشان محبتشان به تو واقعی نیست...یاد بگیریم به داشته هایی که از خودمان داریم افتخار کنیم..یاد بگیریم آنقدر برای زندگی تلاش کرده باشیم که اگر یک روز حسرت خیلی چیزها به دلمان مانده بود، به پدر ومادر و شرایط و خیلی چیزها نسبتش ندهیم ... یاد بگیریم که برای رویاها و آرزوهایمان در زندگی خودمان تلاش کنیم و متکی نباشیم...یاد بگیریم مستقل بودن را ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 April 18 ، 23:31
notenevis ...

گاهی حرف زدن خوب است، خیلی خوب. گاه وقتی حرف میزنی، تمام سوتفاهمات را برطرف میکنی. انگار روح کتک خورده ات را مرهم گذاشته باشی... گاهی لازم است اگر کسی ناراحتت کرده، اگر کسی تا سرحد مرگ روحت را آزرده، کمی صبوری کنی، کمی زمان بدهی و بعد حرف بزنی...تمام حرف هایی که میدانی آرامت میکند و بعد؟ بعدش سکوت...اما گاهی این میانه های حرف زدن لازم است برای آن هایی که همدیگر را آزار داده اند و میخواهند برای بار آخر حرفشان را بهم بزنند و هرکدام بروند پی زندگیشان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 April 18 ، 23:27
notenevis ...

این روزها که میگذرند گاهی مات و مبهوت روابط اطرافیانم میشوم...انگار هیچ مرزی دیگر نباشد بین جسارت، شجاعت، حماقت و خیلی چیزهای دیگر...هیچکس انگار دیگر نه میداند و نه بخواهد نوع رابطه اش را تشخیص بدهد. معیار آدم ها برای روابط عاطفی شده حال لحظه ایشان. گذشته آدم ها در روابط عاطفیشان همانقدر بی اهمیت است که آینده شان بی اهمیت. اینطور که حتی آن هایی که متاهل شده اند و ازدواج کرده اند تقی به توقی میخورد میخواهند جدا بشوند و خیلی راحت میگویند از رابطه مان لذت بردیم و تمام ! تمام؟ نمیدانم چطور میشود. حتما سخت است اما تمامش میکنند. مرزی نیست بین رابطه های دوستی عادی، فرند زون، پارتنری، ازدواج، رابطه اپن، رابطه دوستی بر اساس منفعت  یا هزارجور مدل روابطی که هرکدام تعریف خودش را دارد و انگار این روزها دیگر کسی دنبال تعریفش هم حتی نمیرود...خیلی راحت یکی سرش را می اندازد زیر و میرود در زندگی آدم های متاهل و استدلالش میشود آن که خب مراقب زندگیشان نبوده اند...هی حواست هست؟ اگر زن متاهلی با تو در ارتباط است ، هرچقدر هم که او خودش خواسته باشد اما این میان تو هم همچین بدت نیامده از این رابطه! حواست هست؟ اگر اویی که داری با خودش، زندگی اش بازی میکنی مجرد است، مراقب تنهایی هایش بوده همیشه و اهل رابطه بی سروته نیست را بازی میدهی،داری به قیمت جانش وقمار زندگیش ، روی لبه تیغی راهش میبری که با یک لغزش ممکن است تا ته دره ای سوقش بدهی و دیگر زنده نبینی اش...آدم ها این روزها عجیب شده اند. گاه باخودم فکر میکنم در اوج روشنفکری، حاضرم تاریک فکر خطاب بشوم اما مرزها و چارچوب ذهنیم کمتر قضاوت بشود و برای بیانش لااقل در وبلاگ خودم برچسبی نخوردم. این روزها برای من خیلی چیزها عجیب است...این که میبینم خیلی ها کنار آمده اند با این روابط موازی، خیلی ها ادای کنار آمدنش را در می آورند و خیلی ها باورش نمیکنند و این رفت و آمدهایمان در زندگی یکدیگر عجیب مایه عذاب همه مان شده است...کاش دست برداریم از این همه بلاتکلیفی و نامشخصی...کاش دست برداریم و حتی اگر میخواهیم با یک نفر رابطه ای داشته باشیم ولی روحش را نشانه نمیرویم به او بگوییم که جسمی زیبا دارد و تنها میخواهیم یک لذت لحظه ای را با او شریک بشویم، شاید نخواست و با تو نماند، شاید خواست و باتو ماند...کاش دست برداریم و اگر در ازدواجمان احساس شکست میکنیم برویم به یارو دلدارمان بگوییم و دنبال راه چاره اش باشیم و رابطه ای موازی شروع نکنیم و این شیطنت را آنقدر ادامه بدهیم که آلوده اش بشویم برای روابط موازی بعدی...کاش اگر حس میکنیم نیاز به کسی داریم که تنها روحی روانی کنارمان باشد برویم بگوییم هی فلانی، برای مدتی میخواهم کنارم باشی، هشدار بدهیم که مراقب باشیم که ممکن است دوروز بعد تمام بشود و هرجا حس کردیم زیاده روی کردیم تمامش کنیم و هی کش ندهیم تا آن جا که جان طرفین به لب برسد..کاش اگر قرار است در رابطه ای موازی باشیم ، به طرفمان بگوییم، شاید نتوانست، شاید نخواهد ، شاید او با تو متفاوت فکر کند ... کاش اگر قرار است مرزهایمان در رابطه مان نامشخص باشد اصلا وارد هیچ رابطه ای نشویم و با آدم ها کمتر بازی کنیم. مثل راه رفتن روی بند می ماند، اگر ذره ای تعادلت به هم بخورد تا ته دره رفته ای و به زندگی برنمیگردی...نمیدانم تا چه حد با حرف هایم موافق باشید یا نباشید که این ها لزوما حرف های من است و شاید هزار مخالف و هزارموافق داشته باشد. اما گمانم آن است که لااقل برای خودم اخلاق را مثل گذشتگانم ، مثل مادربزرگم تعریف کنم. انسانیت را از نسلی یاد بگیرم که لااقل در حق خودشان و زندگی خودشان چارچوبی را قایل شدند و به آن پایبند ماندند و از همه مهم تر دلم میخواهد برای خدای خودم، همان مفهومی که در ذهنم از خدا دارم، بنده ای خوب باشم ... بدانیم در زندگی چه میخواهیم، بدانیم دنبال چه هستیم، بدانیم تیپ شخصیتی خودمان را، خودکاوی کنیم، آنقدری که درون واقعی خودمان، ناخودآگاه خودمان را بهتر بشناسیم و مسلط تر باشیم بر لحظاتی که هر ثانیه اش رفته و دیگر به عمرمان اضافه نمیشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 April 18 ، 22:54
notenevis ...

بی هوا سرمان زیر نیاندازیم  وپابرهنه راهی زندگی این و آن شویم. مثل سفر کردن می ماند، که اگر برنامه نداشته باشی، مسلط نباشی به مسیر و از قبل برنامه اش را خوب نچیده باشی، بین راه کلافه میشوی، کم می آوری و سفرت انگار آنطور که باید به تو خوش نمیگذرد...برای رفتنمان به زندگی آدم ها، برای ترک کردن آدم ها دلیل داشته باشیم. آدم ها عزت نفس و غرورشان را از سرکوچه خیابان گیرنیاورده اند که با یک رفتار نابجای ما از دستش بدهند...این یکهویی آمدن ها، یکهویی و بی دلیل رفتن هاست که به آدم ها در زندگی آسیب میزند، مات و مبهوتشان میکند...یاد بگیریم که هر آمدنی یک رفتن دارد و هیچس همیشگی نیست، اما در کنارش این راه یاد بگیریم که آدم ها را در خماری نگذاریم و توضیح بدهیم تا غرور کسی را خدشه دار نکنیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 April 18 ، 22:31
notenevis ...

دلخوشی های هر آدمی مختص خود اوست ، مثل اثر انگشت می ماند گاه...آرزوها و رویاهای آدم گاه از دید یکی سطحی و مسخره می آید و سهل ترین و گاه از دید یک آدم سقف خواسته هایش از زندگی...سقف خواسته های آدم ها را لازم نیست بدانیم، کافیست کمی دقت کنیم، نظاره کنیم و مراقب گفتارمان باشیم که یک وقت بی هوا یکی را آنقدر نرنجانده باشیم که دیگر جرات بیان هیچ آرزویی را نداشته باشد...کاری کنیم که هیچ آدمی از بیان آرزو و رویاهایش خجالت نکشد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 April 18 ، 21:42
notenevis ...

یکهو در درون قلبت تکان میخورد چیزی. مثل بازی دومینو می ماند، یک حرکت تمام قبلی ها را خراب میکند  ومیریزد و انگار درونت میشکند همه چیز. آن وقت هرچه بیشتر به عقب نگاه میکنی، تنها به خرابتر شدن پل های پشت سرت کمک کرده ای...باید بگذاری به آن مرحله برسی، باید یک بار هم که شده رسیده باشی به آستانه این حال که بدانی هرچقدر هم تلاش کنی و خودت را به در و دیوار بزنی تا تمامش کنی، تا وقتی که زمانش نرسیده باشد، فقط قدم قدم جلو میروی، بی توجه به اطرافت ، بی قید و لاقیدتر از همیشه، جسورانه م متهورانه ، حس میکنی شجاع شده ای، یکهو میرسی به یک دوراهی و تمام ... راهت را که انتخاب کردی انگار وارد یکی از دوضلع زاویه ای میشوی که هرچه بیشتر جلو میروی دورترت میکند از ضلع قبلی و این تازه شروعیست بر تمام شدن...باید برسی به این نقطه ، نقطه آغازی بر پایان همه چیزهایی که شک  وتردید داری که کنار بگذاریشان یا ادامه بدهی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 April 18 ، 21:31
notenevis ...

شبو خوب می شناسمش

من و شب

قصه داریم واسه هم

من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم!

من و شب،

واسه هم شعر می خونیم

با هم آروم می گیریم

من و شب خلوتمون مقدسه،

من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه

خلوت دو همنوای بی کسه

که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن


من شبو دوست دارم!

شب منو دوست داره!

من که عاقلا ازم فراری ان

من که دیوونه ی ِ واژه بافی ام

واسه ی شب کافی ام!


وقتی آفتاب می زنه

من کمم !

واسه روز

من همیشه کم بودم!

من و روز

همو هیچ دوست نداریم!

من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!

تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره


من و شب خوب می دونیم

ما رو هیچکس نمی خواد!


وقتی خورشید سره

هر کی با روز بده

مایه ی دردسره ... !


محمدصادق علاء

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 27 April 18 ، 11:39
notenevis ...