از ظهر دارم با خودم فکر میکنم که من واقعا آیا خوشبختم؟! هی مدام با خودم حرف میزنم...یک سری چیزهام هی مدام توی سرم دارن تکرار میشن.با خودم فکر میکنم پنج سال دیگه این موقع من کجام؟ از لحاظ مالی ، از لحاظ اجتماعی و شخصی کجای زندگی وایسادم...به تنهاییهام فکر میکنم.به این که آیا واقعا راضیم از این وضعیت یا نه! از شباهتی که با خیلی از همسن وسالام ندارم و از توقعاتی که از خودم دارم و کمالگرایی و ایدهآل گراییم. با خودم فکر میکنم که آیا من آدم موفقی هستم؟ مهندس موفقی هستم؟ تمام آدمهای حال زندگیم رو میذارم جلوم، با خودم به این فکر میکنم که چنتاشون باید واقعا باشن؟ چنددرصدشون فقط متعلق به حال من هستند و نه که من بخوام، بلکه زمان و روزگار ایجاب میکنه که یک زمانی از هم جدا بشیم...یادم به کارهای انجام نشدم میوفته، به حجم برنامه ریزی و کارایی که دارم واسه انجام دادن و به تمام کارایی که قول دادم به خودم تا پایان تعطیلات توی تنهاییام انجام بدم. اما...اما تو این بعدازظهر دلگیر تمام احساساتم خیلی یه دفعهای و یهویی سر شدن، نسبت به تمام مسایل یهو حس بی تفاوتی، حنثی شدن و سرد شدن پیدا کردم...حسی که شاید از فکر کردن زیاد بود یا نمیدونم هرچیزی.فقط این که میدونم گاهی فکر کردن زیاد اصلا آخر عاقبت خوبی نداره، همون اول کار باید فقط به خودم انرژی مثبت میدادم و میگفتم من دختر موفق، خوشبخت، خوشحالی هستم و قائله رو ختم به خیر میکردم نه مثل الان که حس میکنم یه دختر تنهای، غمگین و طفلکی هستم که نمیدونه در لحظه احساسش چیه واقعا!
مفهوم خوشبختی برای آدما با گذر زمان تغییر میکنه! یادم هست بچه بودم روزایی که اردو داشتیم و میتونستیم با خودمون تنقلاتی مثل پفک و لواشک ببریم و یه روز رو فقط با دوستامون شاد باشیم احساس خوشبختی میکردیم، یا یک روز که به خاطر بارندگی و برف مدارس تعطیل میشد. بزرگتر که شدیم هرروز خوشبختی و شادی رو در یه چیزی پیدا کردیم تا اونجا که گاهی معنی خوشبختی و شادی رو حتی گمش کردیم، گاهی هرچقدر دنبالش گشتیم پیدا نشد و خودمون هم نفهمیدیم دنبال چی هستیم واقعا... کم کم فهمیدیم خوشبختی واقعی از آن همون دوران کودکی بود که هنوز گرفتار تضاد تناقضات درونی خودمون و جامعه نشده بودیم، هز اونقدر جسور بودیم که تو چشمای آدما نگاه کنیم و یه جوری راست بگیم که انگار دروغی از ازل روی زمین نبوده و از هیچ چیز نترسیم... خوشبختی همون طفل درونمون بود که با خودمون بزرگ نشد و اگر الان که بزرگ شدیم درونمون پرورشش ندیم نه خبری از آرامش هست و نه از شادی...
پ.ن: اینجا هوا ابریه و صدای رعد وبرق منو برده به بچگی هام، یه هوای ابری که دلم نمیخواد با هیچکس شریکش بشم! همینقدر خسیس:]
میدانی درد چیست؟ درد آن است که بنویسی یا حرف بزنی اما فهمیده نشوی آن طور که در ذهنت گذشته است، آن که هرکس برداشت شخصی کند، آن که نتوانی منظورت را در قالب کلمات بیان کنی و طرف مقابلت به جای آن که درکت کند، به خواست خودت ترکت کند و تو در سکوت تنها با خودت مساله را واکاوی و حل کنی، درد آن است که وقتی که مطلبی را مینویسی هرکس از ظن خود یارت بشود و قضاوت کند، و چقدر ناراحت کننده می شود که آنقدر دورتر از مقصود تو قدم بزنند که تو حتی نتوانی اعتراضی به آن کنی که فهمیده نشدی، که اشتباه شده است، که آن مساله ای که در ذهن تو گذشته است شکل و شمایل دیگری داشته، آن که حس و حالت به جای بهتر شدن و تقسیم شدن چندبرابر بشود چون کوهی روی دوشت سنگین بشود، درد بدیست فهمیده نشدن یا بد فهمیده شدن که گاه علاجی نیست آن را جز سکوت...
ماهیگیر که شدی باید تاب آن را داشته باشی که ماهی که صید کردی ثر دستانت تقلا کند،لیز بخورد و اما تو باز از آب بگیریش! ماهیگیر که شدی باید بدانی که یا قرار است پیشه ات شود ویا تفریحت! قرار است که ماهی ها را با یک هدف بگیری...گاهی آدم ها در "عشق " هم ماهیگیر می شوند، آدم ها میشوند ماهیشان...اما دوست داشتن آدم ها نه برای شغل است و نه برای تفریح...به آدم ها نیاز داری چون دوستشان داری، یادت باشد اگر کسی را دوست داشتی اگر از دستت لیز خورد فرار کرد رهایش کنی، بگذاری به محیط خودش بازگردد...بگذار تا دیر نشده حافظه سه ثانیه ای ماهی کمک کند تا بلکه زودتر فراموش کنند...آدم ها هیچ وقت طعمه و ماهی نیستند و این را هرگز فراموش نکن...
میدانی؟ بعضی آدمها را هرچقدر هم که کمرنگشان کنی، باز هم ته رنگی از خودشان باقی میگذارند.فرق نمیکند چه رنگی باشد. دفتر نقاشیت را که برداشتی و رنگ کردی، اگر زیاد سیاهش کردی، هرچه پاککن بکشی باز هم رنگ خاکستری رنگی از آن باقی میماند، تنها رنگی که روی کاغذ سفید باقی نمیماند رنگ بیرنگیست. زندگی درست مثل یک برگ سفید است که نقاشی نشده است، آدمها با رنگهایشان میآیند، هرکدام رنگی دستشان گرفته اند، به زندگیت رنگ میپاشند، به دلخواه خودشان، حتی گاهی با اجازه خودت. گاه یک نقطه میگذارند و بقیه نقاشی را به تو وامیگذارند، و گاهی تمام صفحه را از آن خود میکنند...صفحه نقاشی زندگیت را از ادمهایی پرکن که رنگهای شاد دستشان گرفتهاند، که میدانی اگر رنگ سیاهی هم دستشان گرفتهاند تنها از آن برای سایه روشن و زیباتر شدن نقاشی استفاده میکنند...
آن که آدم در زندگیش آدم یا آدمهایی را داشته باشد که وقتی با آنها حرف میزند، دلش قرار گیرد، یا صدای خندههایش گوش فلک را کر کند نعمت است. راستش در این دنیا آدمهایی زیادی هستند که تو رو میشناسند اما آنهایی که تو را میشناسند و در کنارش درکت میکنند تعدادشان به تعداد انگشتان دست هم نمیرسد. آدمهای زندگی را میتوان از همین خصلت به دو دسته تقسیم کرد و اما امان از روزی که این آدمها از دسته فقط شناخت بخواهند به دسته ای بروند که تو را درکت هم میکنند، آن وقت است که اگر اشتباه کرده باشی، تلخ میشوی، اعتماد و باورت لطمه میخورد، و آدمهای دسته سومی میسازی که اسمشان را میگذارد فقط غریبهها...امان از آن روزی که یک نفر در این دو دسته جا داشته و به دسته سوم نقل مکان کند...
جوری کپی برداری نشود که نوشته خودت از طریق وایبر و واتساپ و طرق دیگر برسه به دست خودت اونم بی نام، بی نشان! بعضا دیده شده چنان نامدار و با نشان بوده که شرمنده نمودند دوستان با اسم نویسنده های بزرگ! به چه زبون باید گفت دزدی ممنوع!؟
هوشم نه موافقان و خویشان بردند
این کج کلهان مو پریشان بردند
گویند چرا تو دل بدیشان دادی
والله که من ندادم ایشان بردند
(ابوسعید ابوالخیر)