دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی ؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
(مولوی)
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی ؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
(مولوی)
آدمی جز عشق، جز دوست داشته شدن، جز دوست داشتن خیلی نیازها در زندگیش دارد که باید برآورده شوند، اما مساله آن است که با عشق به همه آن چیزهایی که باید میتواند به راحتی دست پیدا کند.
پ ن: آدم گاهی فقط دلش یه عشق میخواد و آدم گاهی با تمام دارا بودنش چه چیزی باعث میشه ندارترین آدم بیاد به چشم خودش
"چرا ازدواج نکردی؟ " سهراب دو ور لب ها را پایین داد:" پیش نیامد، اول ها فکر می کردم کارهای مهم تری باید بکنم. بعد فکر کردم باید با زنی در مسایل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم. دیر فهمیدم که تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوری بچینیم و تابلوها را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر همه این ها با هم بخندیم."
" عادت می کنیم __ زویا پیرزاد __ نشر مرکز "
اگر زنی را برای همیشه رها کنی
تا مدت ها بسیار غمگین است
اما اگر گاهی
فقط گاهی تنهایش بگذاری
هزار بار می میرد
در دنیای زن ها
اینکه باشی و نباشی
اینکه کم باشی
بزرگ ترین جنایت است ...
" " حسنا میرصنم "
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود ، آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ !!!
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست ، که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است ،
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم ،
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر استکیوان شاهبداغی
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
سهراب سپهری
یک جایی خواندم زنها بعد از گریه کردن تصمیمات مهمی میگیرند، به گمانم یکی از درستترین حرفهایی بوده که خوانده باشم. زنها دقیقا بعد از آن که زیادی از یک جا آزار دیدند، وقتی ناراحتیشان عود کرد، وقتی زیاد رنجیده شد خاطرشان یک جا ایست میکنند، پشت سرشان را یک نگاه میکنند، بعد هرچه بود و نبود را فراموش میکنند، سرد میشوند، بی تفاوت وبی احساس...آن وقت است که برای ان که بخواهی توجهشان را جلب کنی باید به نحوی خودکشی کنی...زنی که تظاهر کردن به این سبک را یاد گرفت دیگر برایش متفاوت شدن همانقدر سخت است که با هربار که بخواهد احساسات درونیش را زنده کند انگار یک دور تمام ناراحتیها باز هم یادش بیاید...مراقب زن ها باید بود.گاهی خطرناک میشوند.
با دوستی بحث بر سر روابط آدم ها بود، که رابطه یعنی دونفر، هر رابطه ای که باشد، یعنی اگر من یک قدم برداشتم، تو هم قدمی برداری که اگر برنداشتی یا یک قدم باید عقب بروم یا قدم دوم را برندارم. اصلا رابطه یعنی احترام متقابل، یعنی برابری حقوق در مقابل هم. داشتم میگفتم هرچیز زیادیش اگر همانقدر زیادی پاسخ نگیرد زیادی آزاردهنده میشود به جای زیادی لذت بخش. راستش به گمانم علت خیلی از دلخوری ها هم همین باشد، یکی زیادی قدم برمیدارد و یکی زیادی قدم عقب برداشته یا جلوتر نیامده، آن وقت است که همه چیز تمام میشود و ناگهان چقدر دیر طرفین متوجه میشوند. باید مراقب رابطه ها بود، بعضی روابط ارزشش را دارند که مراقبت کنی که بی هوا ناگهانی روهوا نروند.
آدم بزرگ تر که میشود محتاط تر میشود، بهای تجربه را اینطور پرداخت میکند که ریسک پذیری و جسارتش کمتر میشود، دور وبرش را خلوت تر میکند و آنقدر سرش را گرم زندگی میکند که پخته شود، هی هربار که اتفاقی می افتد صبوریش بیشتر میشود، هی هربار سکوت کردن را بهتر و کاربردی تر یاد میگیرد. بعد که کم کم یاد گرفت درد بزرگ شدن را آن وقت است که عادت میکند به همه چیز کم کم. اما یک جا هست میزند زیر همه چیز هیجان لازم، تغییر لازم، شادی مفرط لازم میشود و آن وقت به این نقطه که رسید بزرگ و کوچک سرش نمیشود، درست مثل همان کودک کله شق درونش تمام هم وغمش میشود صرف تلاشی برای تزریق همین هیجان و شادی و تغییر به زندگی. درست همین نقطه ایستاده ام و از هرگونه اقدام جهت فرار از چاله چوله های عادت و روزمرگی و سکون شدیدا استقبال میکنم! بلی!