نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

عشق و دوست داشتن به آدمی جرات و جسارت میدهد، انگار یک نیروی مضاعف از یک جا به کمک طرفین رابطه آمده باشد، آن وقت است که جسارت دادزدنش جلوی بقیه هم میشود جزیی از آن، آن وقت است که آدمی دیگر نمیترسد... انگار یکهو یک نیروی روبه جلو تورا به زندگی دعوت کند جوری که به دل دریایی مواج بزنی، بی آن که از جوش و خروش امواجش بترسی، بی آن که ناملایمتی هایش بخواهد مانع راهت بشوند... آدم عاشق جسورانه رفتار میکند، صبورتر میشود و حتی انتظار هم برایش شیرین میشود.... آدم عاشق از های و هوی دیگران در رابطه اش ابایی ندارد، چرا که دیگر بلد است چطور بی هول و ولای قضاوت دیگران، جلوی رویشان بایستد و نگذارد رابطه اش بشود لق لق زبان این و آن برای سرگرمی... آدم عاشق انگار زندگیش برگشته باشد به نقطه صفر، انگار تازه متولد شده باشد در آغوش عشقی که تا قبلش تنهاییش را حاضر نبود به آن بفروشد و اما حالا برایش عظمتیست وصف ناپذیر... آدم عاشق... آخ از آدم عاشق که هیچ چیزش را نمیتوان در قالب جملات و کلمات توصیف کرد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 28 May 16 ، 15:04
notenevis ...

میدانی چقدر دوستت دارد، میدانی چقدر دوستش داری اما یک جا می ایستید، آنقدر معطل میکنید تا زمان برایتان تصمیم گیری کند، یک جا به گمان خودتان دارید زمان میخرید برای با هم بودن بیشترتان، برای درک بیشتر ، برای عمیق تر شدن دوست داشتن، برای بی چشم داشت دوست داشتن، برای عاشق بودن فارغ از نتیجه ... اما یک جا هست یکی پیدا میشود زرنگ تر از شما دو نفر و دل یکیتان را جوری میبرد که تمام این دوست داشتن ها را میتواند به راحتی خراب کند... ان وقت است که یکیتان تبدیل میشود به یک شخصیت جاودانه قلب دیگری، زندانی قلبش و یک نفر سوم فاتح قلب آن یکی دیگر از شما ... آن وقت است که با خودتان میگوید حتما اگر زندگی همیشه بر وفق مرادمان نشد و طبق نقشه پیش نرفت پس حتما همیشه آن طور نمیشود که ما فکر میکنیم و حتما قسمت و تقدیر واقعیت دارید و ما قسمت هم نبودیم و حتما نباید مال هم میشدیم و این غم انگیزترین نتیجه گیری زندگیتان میشود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 May 16 ، 19:30
notenevis ...

تو فرق داری با من، آدم های زیادی را داری که نگرانت بشوند... حتما آدم های زیادی هم داری که شب هایی که مسافری دل نگرانت بشوند و تا صبح خواب بر چشمانشان حرام بشود، تو همان مثلث برمودایی بودی که از آن دم میزدی و من اما نمیدانم در زندگیم چه اتفاقی افتاد که به دریایی در افتادم که پایانش را دیگر نمیتوانم با هیچ چشم مصلحی ببینم،  حس میکنم آنقدر درونت غرق شدم که حتی آدم های زندگیم یادشان رفت که بودم... تو فرق داری با من، حتما آدم های زیادی را چون من دوست داری اما من کسی را اینطور منحصربه‌فرد نتوانسته ام دوست بدارم... تو فرق داری با من، حتما برای داشتن من تمام تلاشت را نکردی، اما من برای داشتنت آنقدر تلاش کردم که حتی وقتی از نفس افتادم و روی زانوانم نتوانستم بایستم بازهم نام تو را بر لبانم فریاد زدم ولی آدم های زندگیت آنقدر سرگرمت کردند که صدایم شنیده نشد...تو اما شباهت های زیادی هم با من داری، آنقدر که تورا همزادم بخوانم، آنقدری که مطمئن باشم حالا دیگر همه چیز آنقدر خوب پیش رفته که غرق شدن من درون تو هم نشان خوبی از شباهتمان بوده... من اما هربار منتظر شنیدن یک جمله از تو میشوم که صحه بگذاری بر تمام حرف هایم و تو اما باز هم فرق میکنی با من و هربار دیگران از من سبقت میگیرند در داشتن همیشگی ات...من اما تا خط پایان منتظر می مانم تا برنده این میدان رقابت من بشوم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 May 16 ، 17:22
notenevis ...

صدای احسان خواجه امیری در گوشم می پیچد که "به پشت سر نگاه نمیکنم که برنگردم از مسیر تو." با خودم فکر میکنم تمام گام هایی که برداشته ام تا تو را داشته باشم،  یک به یکشان را دوست دارم، اصلا اگر برگردم از این پله ای که بالا آمدم دست آخر باز هم پای پله ها اگر برسم با همان زانوان خسته آنقدر پراز شر و شورم که بار بعدی حتی تا بدین جای مسیر را آهسته تر،  با طمأنینه بیشتر بیایم تا طعم لحظاتمان را بیشتر مزه مزه کنم... من تو را دوست دارم، اما این بار میتوانم برایش هزار دلیل قانع کننده هم بیاورم. میتوانم توی چهره بقیه فریادش بزنم، میتوانم بگویم دوست داشتنی که بی دلیل باشد روز به روز میتواند عمیق بشود و دلایلش هی مشخص تر بشود.  من تو را دوست دارم حالا،  چه بخواهد با منطق و دلیل باشد، چه‌ بخواهد تنها پای دلم وسط باشد، به گمانم به آرامش رسیده ام... فکر میکنم به روزهای زیادی که تو مرا از خودت راندی و من هزاربرابرش سعی کردم در دورترین فاصله از تو بایستم و اما تهش فهمیدم چون دوستت دارم به تو احتیاج دارم و این زیباترین یافته زندگیم شد... حالا مدتیست که دیگر دوست داشتن تو مساله نیست، که میدانم دوست داشتنت آنقدری نیست که برای داشتنم تلاش کنی، آنقدری که حس میکنم این میان شاید رفتنم چاره کار نبوده و نیست اما ماندنم کنارت و نداشتنت هم چاره خوبی نبود، ماندم بیچاره ای که به جرم دوست داشتنت، آرامش داشتن کنارت و برای داشتنت باید هربار که میبینمت دلم بریزد که مبادا این آخرین باری باشد که میتوانم تا این اندازه عاشقت باشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 May 16 ، 16:47
notenevis ...

باید یکی باشد که با او همانطور که در تنهایی با خودت حرف میزنی، حرف بزنی! نه یک کلمه کمتر و نه یککلمه بیشتر که دقیقا همان جملات ذهنت را جلوی او بر زبان بی آوری، با یک لبخند پهن و چشمان پراز برق، بدون هیچ خودسانسوری...  باید یکی باشد که وقتی خسته و درمانده از پشتو پناه دیگران بودن درون خودت جمع شده ای، دستانت را بگیرد، نگاهش را به چشمانت بدوزد و به تو اطمینان بدهد که هست، کنارت، پشت و پناهت و به تو بقبولاند که تو هم میتوانی یک نفر را داشته باشی که بشود روی او حساب کرد در پستی ها و بلندی هایی که ترمز بریده ای، کم آورده ای و از نقش مشاور بودن کنار کشیده ای و خودت نیاز به یک یار و یاور و همراه داری...باید یکی باشد که نگاهش که میکنی آنقدر عمیق باشد آن نگاه که درونش گم بشوی،  که غرق بشوی و همانجا پشت همان نگاه به زندگی جدیدت سلام کنی و به آرامش برسی... باید یکی باشد که هنگامی که حرف میزند چشم بدوزی به دهانش و حرف هایی که در ذهن تو میگذرد را از زبان او بشنوی...  باید یکی باشد که همراه زندگیت باشد بی آن که برای این همراهی از قبل برنامه ای ریخته باشی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 May 16 ، 20:25
notenevis ...

حس میکنم گاهی در تونل زمان جایی میان حال و آینده زمان را باید متوقف کنم، همان جا، همان لحظه ای که به یکی آنقدر احساس نزدیک بودن دارم که میتوانم از جزیی ترین، پیش پا افتاده ترین تا مهم ترین مسایل درون تودرتوی لایه های پنهان ذهنم صحبت کنم بی آن که قضاوت بشوم، بی آن که حس کنم درک نشده ام... انگار یکی مثل خودم اصلا عین خودم روبرویم نشسته باشد، انگار آینه خودم را ببینم، چیزی شبیه یک همزاد...  درست وقتی که با خودم فکر میکنم که روی این زمین هیچکس را نتوانم پیدا کنم که بتوانم از احساس لحظه ام همان طور که خودم حسش میکنم بگویم، انگار خدا تصمیم گرفته باشد نشان بدهد که تو هم همزاد داری، مثل خیلی های دیگر روی این کره خاکی...گاهی حس میکنم اگر لحظات را نتوانم متوقف کنم کاش لااقل بتوانم یک جایی میان همین تونل زمان نشانی، یادگاری، حسی یا هرچیز دیگری جا بگذارم تا بعدترها نفرات بعد از من از پیدا کردن همزادشان ناامید نشوند و بدانند روی این کره خاکی کسی را دارند که روح آن ها در او هم دمیده شده، آن وقت شاید آن آدم ها امیدوارتر جلو بروند تا بتوانند روزی همزادشان را پیدا کنند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 24 May 16 ، 12:22
notenevis ...

+نسبتی دارید؟

-آره، با نگاهش فامیلم

+نسبت فامیلی؟

- پشت نگاهش زندگی میکنم. اونجا دست هم رو گرفتیم و هیچکسی نمیتونه از هم جدامون کنه.

+عجب!

- تازه نگفتم که وقتی میخنده از ذوقش من ذوق مرگ میشم و  با خنده هاش هم رفیقم.

+دیگه چی؟

- دیگه این که تا هست نفسم به نفسش بنده و یک روز نبودنش یعنی نبود اکسیژن!

+ راحت باش،  من دیگه صحبتی ندارم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 20 May 16 ، 12:38
notenevis ...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم

عمـری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم: باشد برای روز مبادا
اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا 
باشد

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها

هر روز بی‌تو
روز مباداست
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 May 16 ، 12:12
notenevis ...

آدم است دیگر، یکهو به سرش میزند که یکی را متفاوت تر از بقیه ببیند، رفتارش، گفتارش و تمام شواهد با او همراهی میکنند و کم کم باورش میشود که یکی هست که فرق دارد، که هر رفتارش را همانطور که خودش دوست دارد توجیه و تفسیر کند، غرق شود چنان که غرق خیال بشود. قابی شیشه ای میکشد دور آن آدم که از بیرون شفاف است اما امان از آن روز که این شیشه با یک ضربه بشکند. آن وقت است که تازه میفهمد هیچکس با هیچکس متفاوت نیست، هیچکس نسبت به هیچکس برتری ندارد و اما تو هستی که از آدم ها هر آن چه که خودت دوست داری ببینی استخراج میکنی و قبولشان میکنی. گاهی یک صفت بد میبینی و توی ذوقت میخورد و همان را بهانه دوست نداشتنت میکنی و گاهی یک خوبی اندک تو را چنان جذب یک نفر میکند که تمام بدی هایش را هم حسن میبینی به عکس! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 12 August 15 ، 17:33
notenevis ...

عشق اگر عشق باشد زمان و مکان نمیشناسد

عشق اگر عشق باشد که دیگر دوری سرش نمی شود.

در دورترین نقطه جغرافیا هم که از یارت قرار گرفته باشی

 باز هم از دوست داشتن کم نمی شود.

مگر می شود کسی را دوست داشت اما ا ز دوریش دلتنگ نشد؟

 مگر می شود دلتنگ شده و رهایش کرد؟

مگر می شود کسی را دوست داشت و به غیر او نگاهی انداخت ؟

نمی شود جانم....امکانش نیست...

عشقی که عشق باشد ناگهان بروز نمی یابد ، در امتداد زمان ، به مرور پیدا می شود ،

 شعله می کشد از درون می سوزانتت اما دیگر روشنت که کرد خاموش نمی شوی

اما به مرور شعله ها تک به تک کم می شوند

اگر خاموش شدند دیگر اسمش عشق نیست ، هوس است ،

  دوست داشتن و عشق واقعی خاموش نمی شود ،

شعله هایش کم می شود ، شمعی می شود

که نورش گرمایش درونت را گرم نگاه می دارد

دیگر مثل گذشته نمی سوزانتت اما گرم نگهت می دارد ،

با گذشت زمان خاموش نمی شود ،

شعله ای همیشگی برای یک دوست داشتن مداوم و پایدار

غیر از این هر چه هست هوس است

عشق را بدنام نکنیم ،

 این ها همه اش دروغیست برای بدنام کردن عشق

در کوچه های دروغگویی و ریا ...

اما او فقط در کوچه های صداقت فرش میگستراند

 شعله اش روشن می شود و درونت را از برای همیشه روشن می کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 August 15 ، 13:31
notenevis ...