نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

مدتیست در زندگی سخت میگیرد. میخواستم‌ آگهی کنم که از زندگی قطع امید کرده ام، که حجم خستگی های زندگیم  آنقدر زیادتر از تاب و توانم شده‌ که ظرفیت‌ پذیرش من بیشتر شده... شاید یک سالی شده باشد که هیچ اتفاق مثبتی جز دوسه مورد محدود در زندگیم نیوفتاده باشد و شاید چندماهی باشد که اتفاقات منفی پشت سرهم روی سرم یکی یکی آوار میشود و آنقدر تاثیرش را روی ذهنم، روحم و جسمم گذاشته که به گمانم اگر اتفاق مثبتی هم برایم بیوفتد دیگر نتوانم باورش کنم... انکار یک جور خو گرفتن به حالی که اسمش را ناامیدی نگذارم، اما دست و‌پا زدن و جنگیدن برای حفظ ظاهری که انگار دنیای بیرونم متوجه درونم نشود و‌ لااقل کمی کوتاه بیاید... شاید مخاطبین همیشگی وبلاگیم از بهاردخت تا نوت نویس تا ریزنویس از بلاگفا تا به الان کمتر از من حسی جز حس زندگی و انرژی های مثبتی که به زندگیم روانه میکنم دیده باشند... اما این روزها آنقدر خسته شده ام که تنها دلم خوابی میخواهد به درازای تمام‌خستگی ها و اتفاقاتی که پشت سرهم افتاده اند و حالم را دگرگون کرده اند... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 October 17 ، 12:18
notenevis ...

تو دریایی و من ماهی تنها

چه دورِ دورِ این ساحل، ز دریا


دلم دریایی از شوق رسیدن

 شنا در آسمان، آبی پریدن


 کجای جنگل از بوی تو خالی است

همان جا بوی گل های خیالیست


در آن شب ها که می روید، گل نور

که می آید، نوای بلبل دور


زن چوپانیم، سر در گریبان

که می خوانم در اشکم، قصه شور


دلم ابر غم و یاد تو باران

بتاب ای مه به ساق سبزه زاران


چه میشد ابری از آغوش بود و

به چشمت شعله ای خاموش بود و


تو آتش بودی و من ساق افرا

به شب می سوختم تا صبح رویا


چه می شد ماه من مهتاب باشی

چو رویا در امیدم خواب باشی


به خط پنجه ام نقش تو پیدا

به لبهایم تبی بی تاب باشی...


محمد ابراهیم جعفری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 October 17 ، 12:38
notenevis ...

میون تموم اون لحظاتی که باید شاد باشی، بخندی، وسط تموم اون خنده ها یهو یادت میوفته به یه سری گیر و گورای زندگیت، به یه دلتنگی عمیق ناشناخته، به حسی‌ که گم شده میون تموم‌ اون حسای خوبی که در لحظه هست . سعی میکنی شاد باشی، بخندی، بی توجهی کنی به همه چیز که البته خب گاهی نمیشه... همین که میدونی زندگی غیرقابل پیش‌بینی تراز فکر تو و برنامه ریزی تو هست و همین که میدونی چیزایی که از درک و حل و فصل کردن توسط تو به دور هست و از دست تو کاری برنمیاد رو باید رها کرد و‌همین که بدونی یه نفر رو بالای سرت داری که تمام ثانیه های زندگیت مراقبته یه کم دلتو آروم میکنه تا لبخند لحظه هات کمتر به غصه آلوده بشن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 29 September 17 ، 22:01
notenevis ...

یک جایی هست که به گمانم در زندگی خیلی از وبلاگ نویس ها و کسانی که می نویسند این اتفاق می افتد، که با تمام عشق و علاقه ای که به نوشتن داری، آرامشی که کلمات، جملات و نوشته ها به تو می دهند، اما دلت نخواهد بنویسی. یک جور مرخصی از لغات و واژه ها، یک جور مهاجرت از دنیای نوشتن به دنیای درون خودت و زندگیت. آدمی وقتی می نویسد، غرقش که میشود دیگر انگار دنیا برایش یک دنیای انفرادی و تنهایی نیست، دنیاییست که با کلمات ساخته، تقسیم کرده ای زندگیت را با نوشتنت. حالا تصور کن، کسی باشی که نوشتن تنها عشقت نباشد، کسی باشی که علایق هنری دیگر هم داشته باشی، شغلت چیز دیگر باشد و احتیاجات زندگیت هم ایجاب کند درگیر مسایل دیگری هم باشی. آن وقت بین همه این ها همانی که بیشتر از همه وقتت را سرگرم خودش میکند را به ناچار برای مدتی کنار میگذاری و من به گمانم برای خلوت شدن زندگیم و پناه بردنم به دنیایی واقعی تر بهتر باشد مدتی ننویسم...همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 29 September 17 ، 21:37
notenevis ...

تلخ است که لبریز حقایق شده است
زرد است که با درد، موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
میلاد عرفان پور

«پاییز بهاریست که عاشق شده است»
کفتار، قناریست که عاشق شده است!
درگیر سـیـاسـت بشوی می فهمی
هر موز، خیاریست که عاشق شده است!
روح الله احمدی/ بلبل
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 September 17 ، 09:51
notenevis ...

راست میگفت شاعر که
"پاییز بهار عاشق شده است." 
رخ زردش، آسمان گریانش،
رقص برگان لرزانش، 
صدای گرفته خش خش برگانش 
گویای حال همان عاشق زار است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 September 17 ، 09:41
notenevis ...

وقتی که گل در نمیاد، سواری این ور نمیاد، کوه و بیابون چی چیه؟
وقتی که بارون نمیاد، ابر زمستون نمیاد، این همه ناودون چی چیه؟

حالا تو دست بی صدا، دشنه ی ما شعر و غزل، قصه ی مرگ عاطفه
خوابای خوب بغل بغل، انگار با هم غریبه ایم، خوبی ما دشمنیه
کاش من و تو می فهمیدیم، اومدنی رفتنیه، اومدنی رفتنیه ...

تقصیر این قصه ها بود، تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن، سپیده امروز با ما بود
سپیده امروز با ما بود





کسی حرف منو انگار نمی فهمه، مرده زنده، خواب و بیدار نمی فهمه
کسی تنهاییمو از من نمی دزده، درد ما رو در و دیوار نمی فهمه

واسه ی تنهایی خودم دلم می سوزه
قلب امروزی من خالی تر از دیروزه



سقوط من در خودمه، سقوط ما مثل منه
مرگ روزای بچگی از روز به شب رسیدنه

دشمنیا مصیبته، سقوط ما مصیبته
مرگ صدا مصیبته، مصیبت حقیقته
حقیقت حقیقته



تقصیر این قصه ها بود، تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن، سپیده امروز با ما بود 
سپیده امروز با ما بود ...


شهریار قنبری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 September 17 ، 11:16
notenevis ...

امروز اول مهر است،و تقریبا تمام آن‌هایی که دور وبرم هستند اندراحوالات تنفرشان از روز اول مهر و تداعی تمام خاطرات مدرسه می‌گویند، من اما با تمام سختیش، با تمام آن که همیشه تابستان‌ها آنقدر به من خوش می‌گذشت که اول مهر برایم برابر بود با پایانت تفریح و گردش، اما دبستان رفتن را هیچ‌وقت از یادم نمیبرم.عصرهایش به دیدن کارتون و نوشتن مشق و دوچرخه سواری می‌گذشت و بقیه زمان هم در دبستان و همراه با دوستان جانی جانی میگذشت.از باران‌ها وسرمای آن وقت ها نگویم که سرمایش هیچ شباهتی به این روزها نداشت. یادم نمی‌رود صبح‌هایی که رادیو اعلام میکرد، به دلیل بارش برف سنگین مدارس تمامی نواحی تعطیل است. به هرحال هرچه هست برایم دبستان از بهترین دوران زندگیم بود. بچگی میکردم، بیخیالی طی می‌کردم، تفریح و درس در کنار هم بود. مادر خوبم معلم بود و آن وقت‌ها برایم هرصبح تغذیه میگذاشت، صبحاته میگرفت و من تمام آن روزها به جز خاطرات خوش کودکیم ، خاطرات خوب معلمی مادر را هم به یادم می‌آورد...من هنوز در عجبم چطور از پاییز و بوی ماه مهر در این حد متنفرید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 17 ، 22:11
notenevis ...

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را بر ملا کند

او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد-خداکند-

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش... صدای پای خزان است،

 یک نفردر را به روی حضرت پاییز واکند


علیرضا بدیع

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 17 ، 22:10
notenevis ...

پاییز آمدست ... فصلی که در آن هرکه عاشق شده باشد ، عاشق تر میشود و هر آن که عاشق نیست درونش حس دلتنگی ای برای گمشده اش بیدار میشود ... انگار رنگ های اغواگرش بد دل آدم ها را اسیر خودش میکند، انگار برگ ریزانش و خش خش برگانش زیر پای آدمیان بد دلشان را هوایی بودن دیگران زندگیشان میکند . انگار پاییز واقعا آمده است تا پادشاهی کند، دلبری کند ، زرد و نارنجی های درختانش، سرخی شفقش دل هر آدمی را با خود همراه کند .. از غروب های پاییز مشخص است که برای چه آمده است. هر چه هست پاییز زیباست، رنگین است، غم درونش شیرین و رنگ هایش شادی بخش روزان زندگی میتواند شود ... پاییز را دوست دارم ، با دلم کاری میکند که در جمع اضدادش زندگی را بهتر احساس کنم و این یعنی اوج خوشبختی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 September 17 ، 22:08
notenevis ...