نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۴ مطلب در ژوئن ۲۰۱۶ ثبت شده است

همه چیز از قلب شروع میشود، یکهو انگار بخواهد برای یکی خودش را از درون سینه ات بیرون اندازد و برای یکی آرام ترین حالت خودش ...مثل ماهی که درون تنگ کوچک هی تقلا کند تا خودش را بیرون اندازد و به مرگ خودش راضی باشد ...طول میکشد تا عادت کند تا دریایی بشود، تا دنیایش بزرگ بشود، تا هی به رفت و آمد آدم ها عادت کند، آن وقت است که دیگر تقلایش از حدی فراتر نمیرود...همه چیز از قلبی شروع میشود که دچار تنگ ماهی کوچکی شده باشد و در نهایت به دریا ختم شود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 June 16 ، 20:02
notenevis ...

در زندگی چیزهایی هست که گاهی نامشخص است...یکی روشن بودن تکلیفت با آدم هاست...آدم هایی که میدانی کجای زندگیت ایستاده اند، خودشان را به تو اثبات کرده اند، خوب و بدشان از دید تو واضح و مبرهن است و هیچ نقطه ابهامی برایت باقی نذاشته اند...اما باز هم تکلیفت با یک عده روشن است و با یک عده روشن تر...آدم های بد دنیایت را میدانی کجا جایشان بدهی، بالاخره یک جور، به نحوی در لیست سیاه ذهنت قرارشان میدهی، یا اهسته  وپیوسته کنار خودت با مهربانی و ملاطفت یکجور با آن ها تا میکنی تا علیهت طغیان و شورشی نکنند اما امان از آدم های خوب زندگیت...که گاهی دلهره می اندازند به جانت که مبادا ناراحتشان کنی، مبادا روزی بخواهند، بخواهی ترکت کنند، ترکشان کنی و مباداهایی که توی سرت بلاتکلیفت میکند که اصلا دوست داشتن و خوب بودن آدم ها اینقدر تو را پابندشان میکند؟ که اصلا روزی میرسد که بدون خوب های زندگیت بتوانی سر کنی؟ شاید اینجای داستان باشد که تازه میفهمی چقدر به آدم های زندگیت نیاز داری، چون دوستشان داری، چون آدم به آدم زنده است و تازه آن جا هست که میفهمی تنهایی دروغ بزرگیست که به خودت میگویی و با حضور این همه آدم تو هیچ وقت فکر تنهایی هم نمیتوانی کنی!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 June 16 ، 19:53
notenevis ...

سخت میگذرد...اما چون میگذرد غمی نیست...  یا شاید طور دیگر، به بیان دیگر همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست پس بدان که هنوز اخرش نیست...روزهای سختی که میگذرند و نمیدانی که به کدام سمت داری میروی، خودت هم نمیدانی که تا آخر داستان چقدر مانده و به راستی که هیچ کس نمیداند آخرهر بخش از داستان زندگی واقعا چه خواهد شد؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 June 16 ، 19:47
notenevis ...

 گاهی با خود فکر میکنم اگر زندگی بخواهد یک روز درست مثل همانی بشود که همیشه در ذهنم گمانش را دارم، حتما آن روز باید من مرده باشم ... زندگی یعنی پیش رفتن اما نه به آن شکلی که تو میخواهیش، نه طبق نقشه  و آمال و آرزوهایت...برای من زندگی اینطور تعریف شده که همیشه رویا و آرزوهایی برای رسیدن داشته باشم، آنقدری که هربار رسیدم، تازه بفهمم رسیدنم اول نرسیدن بوده  ودوباره از نو آغاز کنم برای آرزویی دیگر...برای رسیدنی دیگر...گاهی فکر میکنم زندگی دروغ بزرگی به همه ما میگوید و آن هم تبلیغ نرسیدن و خوشبختیست...بهانه های ساده خوشبختی زیاد است کافیست خوب نگاه کنی...کافیست زندگی را از چشم خودش ببینی و نخواهی که درست همانی بشود که تو میخواستی بشود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 June 16 ، 19:45
notenevis ...

باید تلاش کرد...برای فهماندن خودت، برای آدم هایی که در زندگی ارزش جنگیدن را دارند، برای تمام آن ها که دوستشان داری...نه!اصلا بگذار اینطور بگویم عاشقشان هستی! امانباید خودت را بچسبانی، نباید کنه زندگیشان بشوی...اصلا گیرم که دل کندن مثال مردن باشد، گیرم که فرو بریزد تمام ابهتت جلوی چشمت با رفتن آدم ها...اما درست مثل دویدن روی تردمیل می ماند که هرچه بدوی نمیرسی، هرچقدر هم تلاش کنی جلو نمیرود...ته آن یک تنهایی عمیق است، تهش یک جاده یک طرفه است، اما اگر خوب جنگیده باشی، اگر تمام تلاشت را کرده باشی ، لااقل پیش خودت و وجدان خودت سربلند بیرون امده ای که من خواستم اما نشد!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 June 16 ، 19:40
notenevis ...

خب من عشق را جورِ دیگری می دیدم...

از اولش هم همین طور بودم!

این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم؛ این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را؛ دوست نداشتم... این که...!


من می خواستم با هم عبور کنیم؛ گاهی حتی پس و پیش؛ اما در ‏حرکت... من ‏ایستادن را قبول ندارم، من درجا زدن را دوست ندارم، من از هر آنچه که او را از رفتن باز می دارد، بیزارم؛

می خواستم قایق نجات باشم، بال پرواز باشم، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کند می بیند اش...

می خواستم هر جا ایستاد و خسته شد، نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم...

هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم!

این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی، یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛ مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس ‏جنگ برای چه؟!

آدمیزاد بخواهد دلش به ‏ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...! وقتی کسی را دوست داری،

باید از خودت بدانی اش...


آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد؟!

من بلد نیستم بجنگم،

سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم و فکر میکنم لابد دلش جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...!

باید بنشیند پشت در و یواشکی ‏گریه کند...

من با بند بند وجودم ‏دوسَت می دارم و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی را هم دخالت نمیدهم...

من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.


بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا، بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان...

چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست...

حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است، دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد و تقصیر هیچ کس هم نیست؛ بیخودی دیوانه می شود و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛

دلش می خواهد می توانست بگوید:

مسافر کوچولو، شازده کوچولوی من،

یا بیا و کنارم بمان، یا این دخترکِ مغرورِ گل به دامنِ بهانه گیر را باخودت بردار و ببر گوشه ای با عشق گم و گورش کن... 


👤 #مهسا_چراغعلى


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 13 June 16 ، 16:02
notenevis ...

 همیشه آخر تمام خوشی ها، بعد از خنده های از ته دل، میان تمام لحظه های شاد کمی حزن می ماند، آن وقت آخر شب که خواسته ام سرم را بر بالشت بگذارم و بخوابم، همان لحظات یکهو همین حزن و اندوه آنقدر زیاد شده است که انگار دلم بخواهد سرم را درون چاه شب کنم و فریاد بزنم، از نبودت حرف بزنم، از خاطرات خیالیم، از خیال بافی ها و رویاپردازی هایم به وقت نبودنت...همیشه آخرش میرسم به یک دلتنگی برای تویی که نیستی و برای تمام شادی ها و خنده هایی که باید با تو تجربه میکردم و اما تو نیستی...کاش بازگردم به همانجا که گمت کردم و از خدا بخواهم که پیدا بشوی هرچه زودتر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 June 16 ، 18:22
notenevis ...

یک جا در جاده زندگی می ایستی تا کمی استراحت کنی، چایی بخوری، راجع به مقصد کمتر فکر کنی و از جاده لذتش را ببری...همانجا که ایستاده ای با خودت به کارهایی که در مبدا رها کردی تا بعد از برگشتن از استراحت و تفریح انجامشان بدهی هم فکر میکنی و همزمان با خودت تکرار میکنی چه خوب شد که دور شدم...گاهی باید دور شوی، آنقدر فکر و خیال به سراغت می آید که اگر رها نکنی و به جاده نزنی باخته ای ...این رفت به برگشتت به زندگی کمک میکند...اصلا گاهی باید رفت تا بتوانی بهتر بازگردی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 12 June 16 ، 18:08
notenevis ...

در رابطه ات با بعضی آدم‌ها به آن جا میرسی که در کنارشان هم دلتنگشان میشوی، دلت میخواهد یک گوشه را پیدا کنی، کنارشان بنشینی و حال و روز خوبتان را هی مرور کنی، هی مرور کنی، ثانیه روی ثانیه بگذاری، آجربه آجر خاطراتت را روی هم بگذاری و چاردیواری امن رابطه ات را هی محکم ترش کنی، انقدری که هیچ زلزله ای نتواند خرابش کند، هچ طوفانی به آن اثر نکند...اما ته تمام این تلاش ها،دست اخر باز هم دلتنگی انگار و به گمانم این نهایت دوست داشتن است که نتوانی حتی با خودت تصورش را هم کنی که یک روز در زندگی هم نباشید...از یک جا در رابطه ات به جایی میرسی که خودت هم دیگر نمیدانی دقیقا کجا نشسته ای، روی قله یا ته دره یا هرجای دیگر از رابطه هستی، فقط همین را میدانی که دلتنگی و با هیچکس میل سخنت نیست.... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 June 16 ، 19:56
notenevis ...

به یادتم من آرام جونم...

به یادتم من ای مهربونم...

بعضی آدم ها را در قلبت زندگی میکنند، همان تکه از قلبت که متلعق به هیچکس نیست، قسمتی از وجودت را از آن خودشان کرده اند، در ذهنت مدام اسمشان تکرار میشود و این میان امان از دلتنگی هایی که برای همین آدم هاست....آدم است دیگر...حق دارد یک عده را دوست تر بدارد، برای یک عده دلتنگ تر بشود، یک عده را خاص تر کند و درون قلبش جایگاه بهتری به آن ها بدهد... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 June 16 ، 19:49
notenevis ...