سنجاقک به خرس قطبی گفت:
دوستت دارم...!
خرس قطبی گفت: الان وقت خواب زمستانی ست، بعدا در این مورد با هم حرف میزنیم! خرس قطبی به خواب زمستانی فرو رفت، ولی هیچ وقت نفهمید که عمر سنجاقک فقط 3 روز است...!
ناشناس
سنجاقک به خرس قطبی گفت:
دوستت دارم...!
خرس قطبی گفت: الان وقت خواب زمستانی ست، بعدا در این مورد با هم حرف میزنیم! خرس قطبی به خواب زمستانی فرو رفت، ولی هیچ وقت نفهمید که عمر سنجاقک فقط 3 روز است...!
ناشناس
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب
دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم
و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی
قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش
عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت
یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم
یادم باشد زمان بهترین استاد است
یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم
یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود
یادم باشد قلب کسی را نشکنم
یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم
یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد
یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست
یادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند
یادم باشد زنده ام
نویسنده: ناشناس
به موجود دوپایی به نام انسان فکر میکردم و با خودم میگفتم شازده کوچولوی فضایی هیچوقت نخواهد توانست آدمها را درک کند. آخر اگر قرار برآن باشد که آدمها تا زمانی که زندهاند نسبت به چیزی یا کسی که اهلی کردهاند مسوول باشند، یا اگر قرار باشد هرکسی مسوول گلش باشد آنوقت چقدر دنیا پراست از آدمهایی که بی مسوولیتند...که مسوولیتشان آنقدر سنگین شدهاست که دیگر نتوانند نه اهلی کسی بشوند و نه کسی را اهلی خودشان کنند. میدانی؟ ظرف آب را که دیدهای؟ یک ظرفیت دارد که اگر از آن بیشتر بشود دیگر سرریز میشود، دیگر فایدهای ندارد...آدمها آنقدر ظرفیتشان بالا نیست که بتوانند مسوول این همه گل بشوند و اما که چقدر این موجود دوپای بیظرفیت از ظرفیت یک گلش سواستفاده میکند و آنوقت دنیا پرمیشود از بی اعتمادی...دروغ...شازده کوچولو هرگز نفهمید که آدمها بیظرفیتند، نمیشود که با داستانهای قشنگ عاشقانهاش آنها را متقاعد کرد...اما در این دنیای بیحساب و کتاب همین که سعی کنی شازدهکوچولوی داستان خودت باشی یک قدم روبه جلو برداشتهای قطعا...
چشمان آدم ها به هرکه دروغ بگوید به خود آدم نمی تواند دروغ بگوید. قصه آن است که چشم ها یک نماد است، نمادی از سر درون هر آدمی ...آدمی که شاد است با تمام چشمانش می خندد، چشمانش برق می زند و آدمی که ادای شادی را در می آورد عمق چشمانش باز هم بی رمق و غمگین باقی می ماند. از کنار چشمان هیچ آدمی نباید ساده گذشت.
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما که این سو پیرمردی با سپیدی های مو
و هزاران بار مردن ، رنج بردن
با خمی در قامت از این راه دشوار
که این سو دستها خشکیده ، دل مرده
با ظاهر خنده ای بر لب
و گاهی حرفهای پیچ در پیچ و هم پیچ
و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
که آن سو نازنینی غنچه ای شاداب
و صدها آرزو بر دل و گهواره ای عشقی
که چندی بیش نیست شاید
و از بازیچه بودن ، سخت بیزار است
وای بر من گر تو آن گم کرده ای باشی
که بس دور است بین ما
و عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است...
مسعود فرمنش
در میان نامه هایم در آینده به دخترم خواهم نوشت که هرگز مثل یک انگل زندگی نکن! هرگز برای رسیدن به خواسته هایت و برای رویاهایت دست از تلاش نکش و هیچ وقت برای رسیدنت آویزان زندگی کسی نشو! هیچ وقت فکر نکن کسی میتواند تو را خوشبخت کند که تو خودت مسوول خوشبختی خودت در زندگی هستی...به دخترم خواهم گفت که هرگز اجازه نده کسی عنان زندگیت را دستش بگیرد، که همیشه فرمان زندگی در دستانت باشد و گوشه چشمت به آینده ای که از تو یک زن موفق، مستقل و قدرتمند میسازد که میتواند در زندگی هرمرد موفق دیگری آنقدر زن باشد که مردش به او ببالد که یاری دارد که بار نیست...به او یاد خواهم داد که هرگز دست نکشد از رفتن و به رسیدن امید داشته باشد حتی اگر یک وقت هایی نرسد، حتی اگر یک جاهایی شکست، یک جاهایی زمین خورد، یک جاهایی پای رفتنش همراهی نکرد و زانو زد ، اما هرگز رویاهایش را فراموش نکند و برای هر آن چه که در زندگیش میخواهد و نداردش بجنگد همچون مادرش. به او ثابت خواهم کرد که روی پای خودش ایستادن چه لذتی دارد...روزی به دخترم خواهم گفت که تنهایی سخت میشود گاهی، خیلی هم سخت میشود، اما میتواند هیجان انگیزش کند، تجربه کند، ماجراجویی کند و هر آن چه در زندگیش لازم است را یاد بگیرد، مستقل شود، روی پای خودش بایستد، احساساتش را بهتر بشناسد و مجال بروز و پیدا کردن خود واقعیش را به خودش بدهد و آن وقت با انرژی مضاعف تری سراغ کسی برود که میخواهد و خوشبختیش را با او قسمت کند.
بعضی آدم ها آنقدر ترسیده اند که میان ترس هایشان گم کرده اند مسیر لذت بردنی را که دیگر آدم ها خیلی راحت پیدایش کرده اند، دنبالش کرده اند ...بعضی آدم ها انگار از خود ترسیدن هم میترسند و چه سخت است در زندگیت بخواهی این آدم ها را قانع کنی که ترسشان مانع شده است، مانعی برای تمام آن حس هایی که میتواند زندگی را زیباتر کند.انگار درکی نداشته باشند از لذتی که آنقدر زندگی را زیبا میکند که دل بکنی از تمام آن روزهایی که تنها روزمرگی کردی به آن که بدانی زندگی را میشود احساس کرد، میشود از جاری بودنش آنقدر لذت برد که تنها اسیر و زندانی یک بعد از آن نشد...ثابت کردن آن که زندگی تک بعدی بی احساس تنها در زندگی تحجر می آورد و توهمی از لذت که هیچ سندیتی ندارد در زندگی به آن ها که از ترسشان تنها یک بعد از زندگیشان را پررنگ کرده اند در زندگیشان آنقدر سخت است که گاهی باید قیدش را زد...
دوستی امشب تکست داده بود و آنقدر خوشحال شدم که سریع بی توجه به تایم زون او شروع کردم به تندتند حرف زدن از زندگیم و تعریف کردن...دوستی که همسن مادرم هست ولی وقت هایی که نمیخواهم مادرم را نگران کنم و رفاقت مادرانه ممکن است باعث شود احساس و منطق هردومان مرزش گم بشود میتواند برایم خاله گری کند و روی کمکش حساب کنم...اما یکهو وسط حرف هایمان درباره مساله ای و سکوتی که همیشه موقع شنیدن حرف هایم میکند حرف زد که ماتم برد.سکوت کردم. همیشه و همه جا به جا و به موقع دهانش باز میشود و حرفی را که باید میزند و همین است که همیشه روی کمکش حساب میکنم چرا که اضافی حرف نمیزند، نسنجیده راهنماییم نمیکند، احساسی نیست و همه اش از منطق است، منطقی که خارج از گود زندگی من ایستاده و تنها دلسوز زندگیم هست و میدانم که به جا و درست است حتی اگر نفس سرکش و لجاجت جوانی من منکرش بشود در لحظه اما واقعیت آن لحظه زندگی من است، که چیزیست که من نمیتوانم از بیرون ببینمش...فقط یک سوال پرسید و همان یک سوال مثل خوره افتاد به جانم و به فکر فرو بردم. آن هم این بود که پرسید :" چندمین بارت هست که باز درباره این مساله اعتماد کرده ای؟ چندمین بار است که اشتباهت دارد تکرار میشود؟ " و ابراز نگرانی کرد از اشتباهی که ممکن است باز تکرار بشود و چقدر خوب او میداند که من چگونه ام، که من چقدر حرف هایش برایم بااهمیت است...راست میگفت...درباره مساله ای که باهم صحبت کردیم قبل ترها مورد مشابهش را تعریف کرده بودم و...حال تنها یک راه برایم مانده، مدیریت مسیری که باید حواسم را جمع کنم که این بار برسد به آن جایی که من دلم میخواهد، با صبوری، با آرامش، با درایت و متانتی که سخت است...اما این بار را به دوست جانم قول میدهم که اشتباه نکنم، که اعتماد نکنم ، که تجربه را سرلوحه کارم کنم. این بار قول میدهم به دوست جانم که یادگرفته باشم که چطور میتوانم این مساله زندگیم را هم آنطور که باید، مثل باقی مسایل حل و فصل کنم و عبور کنم و بشوم همان دختر منطقی و پرشور و احساساتی که همیشه میان رفتارهایش برای دیگران الگو بوده است و حرف هایش همیشه برای دیگران سندیت داشته .
نمیدانم از قدرت فکر وانرژی زیادم هست یا نمیدانم از انرژی دوستانم هست یا هرچه هست و نیست، همیشه خواب هایم واقعیت دارند و همیشه اگر به کسی فکر کنم در کمتر از یک روز نشانی از او در زندگیم یافت میشود. مثلا اگر دوستی که به او خیلی نزدیکم و رفیقم هست در زندگیش مشکلی پیش بیاید خیلی ناخودآگاه حتی اگر مدت ها باشد از او بی خبر باشم یکهو در خوابم پریشان حال پیدایش میشود...علتش هرچه هست حس ششم خیلی قویم گاهی کار دستم میدهد، گاهی باعث پریشان حالیم میشود و چقدر خوب هست که به صدقه ایمان دارم و باورش دارم و دلم را همین صدقه های گاه به گاه کمی، فقط کمی آرام میکند.