عجیب شده ام! عجیب تر از عجیب تر از عجیب! آنقدر که گمان میکنم کم کم درونم دلم دارد تبدیل به یک آهن سرسخت میشود که هیچ حرارت مهربانی و عشقی گرمش نکند! اگر بخواهم خانواده و صمیمی ترین رفیقانم که آن ها را عضوی از خانواده ام میدانم به حساب نیاورم، عجیب نسبت به دنیای پیرامونم دارم بی احساس میشوم و عجیب دیگر باور ندارم هیچ چیز را. شده ام آدمی که مهر و محبتم تنها یک هدف را دنبال میکند، انسانیت و مهربانی و دیگر هیچ! قبل تر ها از رفتن ها و آمدن ها دلم می لرزید. کسی اگر میرفت در پی علتش بودم که اکنون تنها یک چیز به ذهنم میرسد اگر کسی رفت و نیامد و حتی اگر آمد و اندکی ماند، خوشش آمده انگار اندکی زمان با کسی بگذراند. خوشش نیامد و رفت. دیگر نه پی علت چیزی میگردم و نه دنبال کسی . دارم کم کم به تنهایی محض عادت میکنم. گاه با خودم گمان میکنم حتی اگر صمیمی ترین رفیقان این روزهایم هم تنهایم بگذارند هیچ اتفاقی نمیافتد. باور کرده ام هرچیز مرا نکشد مرا قوی تر میکند . غمگینم؟ نه! نگرانم؟ نیستم! که فقط خو گرفته ام به این تنهایی محضی که مزه اش دیگر الان نه تلخ است و نه بد که شیرین ترین شربتیست که این روزها مینوشم. دلم نه کسی را میخواهد، نه دیگر از آمد و رفت کسی دلم میلرزد که هرکس دلش خواست بماند و هرکس نخواست حتما دلیلی دارد که اگر خواست میگوید ونخواست اصراری نیست که حتما خوشش نیامده! خیلی ساده تر از حد تصورم!