گاهی باید دروغ را راست پنداشت
و گاهی راست را دروغ !
بی فریب خوردن
زندگی سخت است
فروغ فرخزاد
گاهی باید دروغ را راست پنداشت
و گاهی راست را دروغ !
بی فریب خوردن
زندگی سخت است
فروغ فرخزاد
ما آدم های ترسویی هستیم! از بس هربار گفتیم از خوشی هایمان و بد اتفاق افتاد بعدش، از بس هربار یکی خوشبخت بود دیگران هی مدام اسمش را برسر زبان انداختند تا شکست خورد آخر و بعد هی بقیه خوشحال تر شدند، از بس ناله هامان به گوش بقیه خوشتر آمد تا خوشیمان ترسیدیم دیگر خوشبختیمان را، شا دیمان را داد بزنیم. از دلهره بعدش، از اتفاقات بدش... آدم های خسیس ترسویی که همیشه نگران از دست دادند هستند، آنقدری که در خوشیشان هم حسرت حال بعدش را بخورند، از بس که نشد برای یک بار هم خوشی مداوم نصیبشان بشود..
دل باز هم بهانه ی رفتن گرفت و باز
تا بال و پر گشود سراغ از قفس گرفت
گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم
اما دلم برای همان هیچ کس گرفت
افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست
افسرده آن دلی است که از همنفس گرفت
لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
هر کس هر آنچه داد به آیینه پس گرفت
"فاضل نظری"
حذف آدم ها وقتی ناخواسته باشد، تلخ ترین اتفاق ممکن است... آدم گاهی می ایستد، پشت سرش را نگاهی میکند، به آثار به جامانده از آدم ها در زندگیش ، به خودش، به غصه هایش، شادی هایش و تصمیم میگیرد...تصمیمی برای بودن یا نبودن بعضی آدم ها در زندگیش...مثل بازی دومینو می ماند، یکهو با یک اتفاق همه چیز به هم میریزد، همه چیز به هم میخورد و تو دیگر آن آدم قبل نمیشوی... از فرصت دادن به آدم هایی که نباید در زندگیت باشند خسته میشوی، از رفتار عجیب و غریبشان...از زیرقول زدن ها، از حرف زدن های واهی.فرق نمیکند اصلا جایگاه آن آدم چیست. یک آدم که فقط دوستی دورادور است، کسی هست که دوست توست یا حتی کسی که عاشق هم هستید...آدم یکهو نگاه میکند و از حرف ها خسته میشود، ضمانت حرف ها میشود رفتاری که گویای همه چیز است...آن وقت تند و تند حذف میکند و بی حول و هراس سعی میکند دیگر به پل معلقی که از روی اون رد شد به عقب برنگردد و نگاه نکند...
وقتی تمام عمر تنها بوده باشی، وقتی کل زندگیت برای رسیدن به آرزوهایت یک تنه مقابل همه چیز تاب آورده باشی ، برایت سخت است دیگر تنها نباشی. درونت مثل موج است، مثل دریاییی متلاطم که همه اش روبه جلو هست و میان لحظات سخت زندگیت هم خودت ملوان زندگیت بوده ای تا رسیدن کشتی ناآرام دلت به ساحل...میان این لحظات گاه نجواهایی از درون با خودت داری که ای کاش تنها نباشی، ای کاش همراه مناسبی داشته باشی، که ای کاش روزی اورا بیابی. عطشی برای یافتنش درونت هست که سیری ناپذیر نیست اما تحمل پذیر! بهایی بدان نمیدهی تا برسی، تا بروی رو به جلو...یکهو به یک جا میرسی که حس میکنی به تنهاییت آنقدر خوکرده ای که حال دیگر از بودن همراه هراس داری، انگار میترسی یکی باشد و نظم زندگی برهم بخورد. انگار حس بی نیازی میکنی و این درست همان جاییست که آنقدر قوی و محکم خودت را جازده ای که کم کم باورت شده تنهایی تمام زندگیت هست...اما کاش دست برداری کمی از این تنهایی، کاش دست رد نزنی به سینه تمام آن هایی که دوستت دارند... کاش به تنهاییت کمتر عادت داشته باشی...
چشمانم را بسته ام، اشک هایم را پاک نمیکنم، جلویشان را هم نمیگیرم، میگذارم بریزند. به یاد تمام تنهایی هایم، در اتاق خودم، در وطنم و حال در غربت. مثل آن می ماند که پایانی بر آن نیست. عادت کرده ام به آن، خو گرفته ام به تنهایی که از آن من هست و نیست. به نبودن ها خو کرده ام، آنقدری که دعا میکنم خلوتم را به هم نریزد بودنی که بخواهد از آن یاد بماند، خاطراتی که روح آشفته ام را یک روز بخواهد آزار بدهد. بچه که بودم، از صمیمت نمی هراسیدم، نمی ترسیدم، اما پای رفتن که میرسید مثل آن محکوم به اعدامی که پایش نمیکشید به سمت چوغه دار دیر دل میکندم... اما بزرگ شدم، سر شده ام. دیگر دلم نمیلرزد، دیگر نمی هراسم از نبودن ها... دلم تنگ شده است... دلم برای آن وقت هایی که دنبال عشق در زندگیم می گشتم، جای خالیش را دنبال میکردم، نیمه گمشده ام را طلب میکردم... اما اکنون دیگر باور کرده ام تنهایی را... اشک میریزم برای منی که این گونه بی اعتنا شده ام به همه چیزهایی که یک روز همه چیزم بود...
با دوستی حرف میزدیم بر سر بازی احساسات و تقابلش با عقل. بعد از کلی حرف و بحث به اینجا رسید که "اما ما دختریم و احساساتی تر". راستش این حرفو قبول دارم تا اونجا که این بازی احساساتی تر فقط مشمول عشق به یه پسر نوعی نشه! میشه احساساتی بود اما در مسیری که دلت میخواد این احساس رو قرار داد. یکی احساساتش رو سر یه آدم حالا بالفرض یه پسر قمار میکنه و ممکنه شکست بخوره یا یه زندگی آرومتر بدست بیاره و یکیم با احساساتش زندگی میکنه اما زندگیش رو احساسی نمیکنه مگر این که برای یه نفر و این دلیل نمیشه نفر دوم احساساتی نباشه، فقط مسیرش فرق داره،شاید با عشق به طبیعت، عزیزتریناش، هنرش، افکارش یا هرچیز موردعلاقش این احساس رو تخلیه میکنه! به شخصه اعتقاد دارم حتی مسیر احساسات آدم خودخواسته هست، فقط کافیه آدم نسبت به رفتارای خودش آگاهانه واکنش نشون بده و هرازگاهی برگرده قدماش رو چک کنه! از دید من نوعی دختر و پسرم نداره این قضیه واین که وحی منزل هم نیست مسلما حرفام و میتونه از دید یکی دیگه غلط باشه.
میدانی؟ خدانکند هیچگاه هیچ آدمی به آن جا برسد که آنقدر خوددار و خویشتن دار شده باشد که تنهایی و سکوت تبدیل به یکی از خصوصیات شخصیتیش بشود. گاه با خودم فکر میکنم از روزی که آمده ام روزهای زیادی پیش آمده که داشته ام از دلتنگی، دل گرفتن احساس خفگی میکرده ام. گاهی شده که در بغض راه گلویم را سد کرده بوده است اما همان لحظه یکی از اعضای خانواده در حال تلفن کردن به من بوده اند، صدایم را صاف کرده ام، با لبخندی همیشگی تلفن را جواب داده ام و آنقدر خوب از همه چیز حرف زده ام که هیچ وقت هیچ کدام ندانستند در حال اشک ریختن بوده ام...سکوت...تنهایی...دومولفه روزهایی زندگیم که دومی انگار همیشگی باشد ، چرا که هیچ گاه انگار نخواهد دست از سر زندگیم بردارد...قبل ترها در بیان عواطف و احساساتم، آنقدر سرگشته ، متلاطم و کلافه نبودم اما حال روزبه روز سرگشته تر از دیروز میشوم...روزهای عجیب و غریبیست...آدم هایی که از تو تعریف میکنند، تو را حتی دوست دارند، یکهو مسیرشان عوض میشود، تغییر میکنند و به ساعتی رنگی دیگر میشوند و تو مانده ای میان دنیایی پراز عدم قطعیت که در آن دیگر هیچ چیز از هیچکس بعید نیست...روزهایی شده است که گاه از فرط قوی بودن حتی اشکت ه درنمی آید و با خودت گمان میکنی آنقدر قوی شده ای که دیگر هیچ چیز در این دنیا تورا از پای در نیاورد جز مرگ خودت...حیرانم...حیران یک زندگی که به جایی رسیده است که بعد از این همه سال تنهایی با خودم شک کرده ام به عشق ، به رویا، به آرزو، به دوریم از دستانت ، به دوریت از من ، به دلتنگی و حتی به احساس...انگار در این دنیا فقط یک چیز باشد و آن هم عقل است...گاه دلم میخواهد دنیا اینقدر منطق ونداشت و گاه فقط احساس برآن حاکم میشد تا شاید بتوانم من هم کمی از احساساتم باز هم حرف بزنم و بگویم درونم چه آشوب و غوغای عجیب و غریبی است.
هر آدمی وقتی در رابطه ای گیر میکند که ساعتی حس میکند عاشق است، ساعتی دیگر حس میکند خنثی وگاهی میان تمام دل آشوبی هایش حس میکند متنفر شده است، باید به خودش اندکی فرصت بدهد و دست بکشد از تمام بلاتکلیف بودن هایی که تنها او را از متمرکز شدن بر زندگی باز میدارد و آسیب میزند ...گاه باید با خودت مرور کنی آدم های زندگیت را ، سمی ها را حذف کنی و خودت را تنها درگیر آن هایی کنی در زندگی که میدانی دوستت دارند، که میدانی با تمام اختلاف نظرها، بحث و جدل ها، باز هم وقت نیازت در دسترس هستند و از لحاظ روانی تو را آسیب پذیر نمیکنند.
دختر موفق؟ یکی میپرسید دختر موفق یعنی چه؟ راستش هرچه فکر کردم نتوانستم در لحظه وصف کنم چرا که خیلی چیزها در ذهن آدم در لحظه نقش میبندد. اما به گمانم دختری موفق است که با تمام استقلالی که از لحاظ مالی، روحی ، مادی و معنوی دارد، بتواند از استقلالش در مسیری مناسب استفاده کند که تنها نماند...که یار و همراه مناسبی برای همسفر زندگیش باشد. اما انگار یکهو خیلی چیزها در ذهنم باز هم تغییر کرد، چرا که تنها نبودن را یک معیار برای موفقیت حساب کردم...هرچه با خودم فکر کردم کنار نیامدم که یکی را با تمام موفقیت هایش، وقتی دچار تنهایی است، که البته منظورم یک تنهایی که او نمیخواهدش و نه تنهایی خودخواسته ، چگونه موفقی خطاب کنم. اما تنها نبودن قطعا یک معیار است که در موفقیت آنقدر بی اهمیت است که میشود گفت اگر بخواهد اتفاق می افتد و اگر اتفاق نیوفتاد ، شاید به نفع آدمی باشد ، چرا که گاه تنها بودن بهتر از بودن در یک رابطه سرتاسر اشتباه است.