نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

سن و سالی از او گذشته بود. بین تمام حسرت هایش تنها همین باقی مانده بود که چرا هرگز نفهمیده که طلوع خورشید از غروبش زیباتر است، من اما ساکت و آرام در خیالم فرو رفته بودم و تمام طلوع های آفتابی را با خودم به یاد آورده بودم که از خیال تو خواب از من دریغ شد، یادم به تمام آن روزها افتاد که آفتاب را که دیدم،  خورشید که خودش را به من نشان داد، کتابم را زمین گذاشتم و فارغ از یادتو در زمستانی سرد آرام زیر پتویم خزیدم و در سکوتی سرد کنار گرمای بخاری خوابم برد، بعد با خودم فکر کردم غروب اما مفهومش دلتنگیست، سرخیش رنگ چشمان عاشقو زردیش رنگ رخسارش هست، هرچه هست بی قراریش آشکارتر است، همه می بینندش، رسوا میکند آدم را، عاقبت نگاهش کردم و سری تکان دادم و گفتم حق با شماست، طلوعش به از غروبش، من تسلیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 November 17 ، 16:41
notenevis ...

من را همچون تک تک آدمهای دور و بر خودت نگاه کن!همه ی دل نگرانی هایم مثل تمامی زنهایی است که تو میشناسی، شاید کمتر، شاید بیشتر.دل نگرانی هایی که گاهی مرا تا سر حد بیخود شدن میبرد و گاهی هم باز نمیگرداند. از نبودنت می ترسم.از بودنت دلهره دارم و باز هم میمانم میان بودن و نبودن تو،ای کاش میشد لیلی ات باشم... 


"بگذار لیلی ت باشم __ شهرزاد مشیری"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 November 17 ، 16:39
notenevis ...

گفت برمی‌گردم،

و رفت،

و همه‌ی پُل‌های پشتِ‌سرش را ویران کرد.

همه می‌دانستند دیگر باز نمی‌گردد،

اما بازگشت

بی‌هیچ پُلی در راه،

او مسیرِ مخفیِ بادها را می‌دانست.

قصه‌گوی پروانه‌ها

برای ما از فهمِ فیل وُ

صبوریِ شتر سخن می‌گفت.

چیزها دیده بود به راه وُ

چیزها شنیده بود به خواب.

او گفت:

اشتباه می‌کنند بعضی‌ها

که اشتباه نمی‌کنند!

باید راه افتاد،

مثل رودها که بعضی به دریا می‌رسند

بعضی هم به دریا نمی‌رسند.

رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد!


سیدعلی صالحی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 November 17 ، 12:11
notenevis ...

ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﻳﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻲ

ﻧﻮﻳﺴﻢ ﻛﻪ ﺟﻠﻮ ﭼﺮﺍﻍ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭ

ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ،ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻬﺶ

ﻣﻌﺮﻓﻲ ﺑﻜﻨﻢ!

ﺑﻮﻑ ﻛﻮﺭ

صادق هدایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 November 17 ، 12:10
notenevis ...

در روابط همیشه همانی برنده است که توانسته زودتر از لاکش بیرون آید، "حرف" هایش را یک کاسه کند و در بهترین نحو ممکن بیانش کند. گاهی آدمی میداند چیزهایی هست که سرجایی که باید نیست، میداند روبراه نیست، اما هیچ کدام حرفی نمی‌زنند، که مبادا آن یکی ناراحت بشود، که مبادا ناراحتیش به دیگری منتقل بشود.گاهی هم طرفین مراعات هم را می‌کنند، از مهربانیست، از دوست داشتن است، اما همین‌ها کلافه می‌کنند، همین سکوتی که رنجش خاطر می‌اورد، که یکی درمانده ای میشود در راه کشف دیگری و آن یکی ناجی که مراقب است که ناراحتیش را بروز ندهد و باعث رنجش بشود...اما باید مراقب بود، مراعات کردن همیشه هم خوب نیست، سکوت سرشار از سخنان ناگفته است اما نه برای کسی که چهره‌ات برایش تابلویی پراز سوال‌های بی جواب است و نگرانت هست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 November 17 ، 12:08
notenevis ...

هرچقدر هم که مدعی آن باشی که بی احساسی یا بی احساس و سر شده ای، باز هم گاه خودت را جایی آنقدر غرق در احساس می یابی که حتی ممکن است نم اشکی درون چشمت نشیند... یا حتی یک جا صدای قهقهه هایت تا دوکوچه آن طرف تر هم می‌رود و این یعنی معنا و مفهوم زندگی ، زنده بودن، جنگیدن برای هر آن چه لایق آن هستی و محکم و استوار بر سر باورها و رویاهایت ایستادگی کردن حتی اگر آنقدر زمین‌ خورده باشی که زانوانت زخم خورده باشند و برای بلند شدنت کمک خواسته باشی... آدمی احساس دارد، اشتیاق دارد، رویا دارد و اگر روزی فکر کرد بی احساس شده است همان روز بختک افسردگی روی زندگیش افتاده است و برای درمانش باید سریع تراز هرزمان دیگری دست به کار شود تا کل زندگیش را نباخته...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 November 17 ، 21:57
notenevis ...

گاهی لازم است از آدم هایی‌که گمان میکنی برایشان عزیز هستی اندکی فاصله بگیری، بگذاری و بگذری... شاید که عزیز بودنت برایشان تنها توهمات ذهنی تویی باشد که آنقدر دوستشان داری که نمیتوانی لحظه ای دوریشان را تحمل کنی یا در ذهنت و قلبت خطشان بزنی و مدعی شوی که عزیز نیستند... گاهی باید پشت کرد به تمام روابط نیم بندی که انگار تنها از سمت یکی دیگری عزیزترین است و آن سمت هیچ خبری نیست جز تکرار یک زندگی روزمره بدون حضور تو، حتی در یاد و ذهن او. گاهی باید چند قدم عقب نشست و منتظر نشست تا دید عزیزان واقعی چه کسانی است... این وسط گاهی مجبور میشوی فاصله ات را تا ابد هم که شده حفظ کنی حتی اگر اویی هست که برایت خیلی عزیز است اما درگیر یک رابطه بیمارگونه مهرطلبانه نشده ای و روح و روانت را از تکرار ملال آور یک رابطه یک طرفه نجات داده ای و اما عزیزش نگاه داشته ای در قلبت بی آن که به هیچ چیز دست زده باشی... اینطور فرصت بیشتری هم پیدا میکنی برای تمام آن هایی که آنقدر برایشان عزیزی که برای گذران وقتشان با تو حاضرند گاه از مشغله های زندگیشان حتی چشم بپوشند... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 November 17 ، 21:48
notenevis ...

گاهی حس میکنم چه دورم، از زندگی، از آدمای زندگیم...از همه آدما دورم، از همه چی دورم...حتی گاهی از خودم چقدر عقب افتادم..یهویی به همه چیز شک میکنم،میدونم خودم ،میدونم که تو این دنیا هیچی پایدار نیست، هیچ چیز قطعی نیست...هرچیزی امکان پذیر هست اما گاهی یه حس و حال عجیب تمام وجودمو میگیره. حس میکنم چقدر غریبه هستم بین این همه آدم، چقدر نمیفهممشون، چقدر فهمیده نمیشم... گاهی حس میکنم دلم میخواد دورترین نقطه کره زمین وایسم از اون بالا فقط همه چیز رو تماشا کنم، فقط تماشا کنم هیچی نگم...غرق افکار خودم باشم در حالی که دغدغه ای ندارم. گاهی تنها چیزی که بهم آرامش میده یه تنهایی عمیق و خلوت دونفره با خودم و سایم هست...اینجور تنهایی ها خودخواسته هست، حس میکنم گم شدم باید پیدا کنم خودم رو... این برگای پاییزی، نارنجی هاش بند دل آدم رو پاره میکنن، لبخند به لب آدم میاره..اینجور وقتا که میرم تو خودم حرفی نمیتونم بزنم حتی به عزیزترین هام که دوسشون دارم با تمام وجود.فقط انگار یه فاصله بخوام، یه تنهایی خودخواسته که مطمئنا وقتی ازش دست کشیدم از خجالت محبت همه عزیزانم در میای.... گاهی فقط دوری همین... عجیب میشی واسه خودتم ولی تنها چیزی که میخوای این هست که این حست درک بشه تا بتونی با آرامش بیشتر فکر کنی، تکلیفتو با خیلی چیزاروشن کنی پیدا که شدی شادتر سرحال تر برگردی بین جمع :)


پ.ن 1: مصداق من در میان جمع و دلم جای دیگرست .

پ.ن2 : قلعه تنهایی فرامرز اصلانی رو حتما گوش بدید. 

پ.ن 3: پسردایی جان دیفالتش به من میگه جودی ابوت.میگه همه رفتارات منو یاد اون شخصیت کارتونی میندازه و جالبیش این هست خودمم شخصا به این شخصیت کارتونی تعلق خاطر خاصی دارم و به شدت به نظر خودمم شبیهش هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 November 17 ، 18:45
notenevis ...

میشود در سطح آب های مواج زندگی بالا پایین پرید، میشود آنقدر نفس گرفت که بتوان مدتی بیرون آب دوام آورد...اما حتی اگر آن ماهی قوی و پرچنب و جوش دریا هم باشی، زیاد بیرون آب دوام نمیاری و باید که به عمق آب برگردی و همانجا شنا کنی...گاهی هم اینطور است...میشوی همان ماهی ، اگر زیاد سطحی نگری کنی، اگر بخواهی زیادی از هرچیزی راحت عبور کنی و سخت نگیری دوام نمی آوری...باید در عمق دریای بیکران زندگی شنا کرد، آب هااز سر گذراند، تلاش ها کرد برای درک و فهمش تا روزی چشم باز کنی و ببینی آنقدر آب از سرگذرانده ای که دیگر از هیچ عمقی و از هیچ سوراخ و منفذی درون آب های خروشان زندگیت نمیترسی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 November 17 ، 17:59
notenevis ...

فرقی نمیکند کجای این کره خاکی باشی وقتی وطن همانی نباشد که باید...وقتی دلتنگی خاکت در لحظه هایت می نشیند به هر صورتی...میدانی؟ وقتی وطنت، پاره تنت نشده باشد، وقتی از هر آن چه اسمش میهن پرستی میشود گذاشت تنها یک غم درون دلت مانده ...وقتی وطن قدر تو را نمیداند...دیگر چه فرق میکند کجای این کره خاکی بخواهی سکنی گزینی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 November 17 ، 17:56
notenevis ...