نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

میدانی ، همه چیز در زندگی مشمول گذر زمان است و این میان آن کسی برنده است که صبورتر است...تمام کارها و تلاش هایش را کرده و نتیجه را به زمان واگذار کرده است...کسی که بی توقع ترین است و میداند که زندگی گاهی هیچ چیز برای بخشیدن به تو باقی نمیگذارد و این ناعادلانه ترین اتفاق زندگیست...در زندگی زیاد به بن بست میرسی، زیاد مهربانی میکنی و نامهربانی می بینی، زیاد تلاش میکنی و اما شکست میخوری و باکله زمین میخوری...زیاد پیش می آید که دلت میگیرد و به زمین و زمان بدبین و بدگمان میشوی...اما این میان اگر صبور نباشی، اگر بی توقع نباشی نسبت به دیگرانت، اگر بخواهی با خودت لج کنی، زندگی انگار سخت تر میگیرد...درست شبیه وقتی می ماند که یک دیوانه سنگی به تو پرتاب کرده است و تو به جای فرار یا بی تفاوت نشان دادن خودت، سنگ بیشتری به سوی او پرتاب کنی و این میان تو بازنده میدان جنگ با یک دیوانه ای چرا که او زورش از هرچه عقل و احساس تو هست قوی تر است...زندگی گاهی همان دیوانه زنجیریست که تمام هوش و صبرو  قرار و حقوقت را از تو میگیرد و چنان به سمتت سنگ پرتاب میکند که چیزی از تو باقی نمی ماند...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 November 17 ، 17:52
notenevis ...

مواقعی هست در زندگی خودت هم درست نمیدونی چت هست.نه این که غمگین باشی، نه...نه که شاد باشی اونم نه. فقط خالی هستی.اگر بخوای به این لحظات از عمرت طعمی نسبت بدی شاید طعم شکلات تلخ بده. هم شکلاته و هم تلخه! این جور وقتاست که برات حرف زدن هم مشکل میشه، چون از اساس خودت هم اصلا نمیدونی تو این ذهن خالیت چه خبر شده که اینجوری ساکتت کرده.لحظات کوتاهی هست، گذراست...نه که دایمی باشه...ولی میون همین لحظه هات هست که حس میکنی داری گم میشی، کم کم اگر ادامه پیدا کنه خودت رو میون یه عالمه خیال پیدا میکنی که حتی نمیتونی تفکیکشون کنی از هم، انگار ذهنت یه کلاف سردرگمی شده باشه، که درست عین همون شالگردنی که گربه همسایه یه سرشو گرفت و کشید و شالگردن کاملا کاموایی شد رشته رشته ولی نه سرش مشخص، نه تهش...یه وقتایی آدم دقیقا ذهنش همین شکلی میشه. یه کلاف سردرگم مغشوش...حسش عجیب غریبه، خیلی شاید پیش نیاد اینقدر احساس عجیب غریب شدن خودت بهت دست بده ولی یه حس ناشناخته هست که گاهی تجربش میکنی. درست انگار زمان جوری در ظرف زندگی حل شده باشه که نتونی زمان و زندگی رو از هم تفکیک کنی و این باعث میشه که شاید ساعت‌ها مشغول واکاوی درون خودت باشی که علت را پیدا کنی ولی به جایی نرسی و اینجور وقتاست که من اسمش رو میذارم، حال و هوای عجیب غریبی که فقط یه خلوت درست و حسابی ویه پیاده روی توام با موزیک گوش دادن هست که میتونه حالت رو جا بیاره.شاید وقتی ریه‌هات رو پراز اکسیژن میکنی اون موقع ذهنت هم باز بشه و این حس عجیب غریب هم تبدیل به یک نشاط و طراوت روحی بشه ....


پ.ن 1 : وقتی شیراز زندگی کنی و پاییز باشه و آذرماه و بارونم باشه قطعا هوا اینقدر دلپذیر هست که دلت بخواد همش تو این هوا پیاده روی کنی :)


 پ.ن 2: اینجور مواقع آدم نه خوشحاله و نه ناراحت ولی ذات غم پرست ما آدما معمولا گاهی به اشتباه این حس رو با غمگینی از نظر من اشتباه میگیریم در حالی که شادی و غم از این قضیه کاملا مستثنی هستند به زعم بنده.


پ.ن 3: گویند سنگ صبر شود در مقام صبر / آری شود ولیک به خون جگر شود #حافظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 November 17 ، 13:15
notenevis ...

گاهی با خودم فکر میکنم اگر همه آن چه که در زندگی میبینم یک‌ خواب باشد و یک روز بیدار شوم و تازه بفهمم زندگی آغاز شده چه؟ انگار اینطور باشد که هر صبح که از خواب بیدار میشوی نقشت را تن کنی و بازیگر نقش اول زندگی بشوی که معلوم نیست ته آن چه برایت خواب دیده... هرچه هست و نیست گاهی دلم از زندگی میگیرد و دلم میخواهد لحظاتش واقعا خوابی بیش نباشند... یک خواب بد که بیدار شوم از آن و باز دریچه هایی از نور و روشناییش به رویم باز شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 November 17 ، 13:11
notenevis ...

چه احمقند آدم هایی که گمان میکنند آن دختر عاقل و دانایی که تمام دوستانش روی کمکش حساب میکنند و عقلش همیشه برای همه کار کرده است ، هیچ احساساتی ندارد...که هیچ میلی به عشقی پزاز گرما و شور و هیجان ندارد...که درونش آتشفشانی از مهر و عاطفه نیست برای کسی که نیست...گاه با خودم فکر میکنم آن که همیشه از بیرون دختری سرد که به همه چیز منطقی و عقلانی نگاه میکند و جز دوستان همسن  وسالش همیشه دوستان بالاتر از سن و سال خودش روی عقلش حساب کرده اند گاهی به ضرر آدمی تمام میشود ...آن جا که کسی را پیدا نمیکنی تا خودت هم کمی از احساست بگویی، کمی دختر کوچولوی درونت را بیرون بریزی یا کمی از شعله آتش عشقی که درونت همیشه روشن بوده با پررویی و بدون شرم حرفی به میان آوری تا بقیه هم بدانند پرهستی از عشق، از فانتزی ها و رویاهای عاشقانه  وشعرها و غزل هایی که گذاشته ایشان تنها برای یک نفری که نیامد...که نیست...گاه با خودم میگویم شاید این شکل از پایبندی به تنهایی و مراقبت از آن درست مثل مراقبت از عشق خیلی این روزها طرفدار نداشته باشد و بیشتر شبیه رمان های عاشقانه به نظر بیاید...اما باز با خودم زیر لب زمزمه میکنم من رویایی دارم و شوق رسیدن به آن و تمام رویاهای عاشقانه  وغیرعاشقانه ام را دوباره دورن پستوی دلم میریزم تا به وقتش تنها نتیجه اش را بیرون آورم و به همگان ثابت کنم که پتانسیل های درونم  چه بود و چه هست ...هنوز هم ایمان دارم که کسی می آید که من او را خوشبخت ترین عالم میکنم و او مرا لبریز از احساسی میکند تا بدون هیچ ترس و خجالتی تمام زندگیمان را بهشت کنم برای هردومان...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 November 17 ، 20:14
notenevis ...

بی توجهی به کسی که دوستت دارد ... داستان مشابه زندگی خیلی از آدم ها و قضاوت هایی که ابتدا خود شخصی که عاشق است میکند و بعد هم دیگرانی که گمان میکنند هر که عاشق است باید آنقدر غرق محبت  ومهربانی بشود که از عشق و عاشقی پشیمان نشود...اما زندگی به من یاد داد که روراست بودن از همه چیز بهتر است که اگر قرار است عشقی یک طرفه به نتیجه برسد همان بهتر که نرسد...که اگر قرار است یکی له شود تا دیگر غرق غرور و اطمینان و اعتمادبنفس بشود همان بهتر که این اتفاق نیافتد...که اگر رفاقت خوبی دارید که بی توجهی هم خرابش نمیکند و تنها یک رفاقت خوب است، لااقل به نام عشق و با وسط کشیدن پای عشق و عاشقی گند نزنید به همه چیز...عاشقی یک طرفه جاده ایست روبه مرگ که شاید اولش پراز هیجان و پیچ و خم و پستی و بلندی باشد که آن را شبیه جاده های پرهیجان و مرگ آور دنیا کند اما تهش به پایانی برای تمام آن چه که روح و روانت را روزی جلا میداد میشود...عشق زیباست ... زیباترین داشته ای که میتوان روی زمین به عنوان یک انسان داشت اما ای کاش بدانیم زیباییش به دوطرفه بودنش هست و به التماس  و خواهش و یک طرفه بودن آلوده اش نکنیم...کاش همه آن چیزهایی که قشنگ هست را بگذاریم قشنگ بماند و با رفتارها  وتفکرات و تصوراتمان گند نزنیم به همه چیز...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 November 17 ، 20:06
notenevis ...

یک جا هست در زندگی که فکرت به بن بست خورده است، دیواری بلند که تمام نردبان های عالم هم نتواند چاره کار بشود که بتوانی پشت دیوار را لااقل نیم نگاهی کنی، یک نگاه به پشت سرت کافیست بدانی مسیری که آمده بودی اشتباه بوده، آنقدر زود متوجهش شده ای که کافیست چندقدم فکرت را به عقب برگردانی، در مسیر قرارش بدهی و تمام، خیالت راحت بشود که بن بستی نیست و اکنون در راهی روبه جلو ذر مسیری باز قدم میزنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 November 17 ، 18:07
notenevis ...

داشتیم بحث میکردیم، بر سر آرزوهای دیروزمان،  رویاهای امروزمان، شمردن حسرت های حال حاضرمان. دیدم جایی میان دیروز گم میشوم اگر ادامه بدهم. گاهی رویای دیروزت فانتزی امروزت میشود، آنقدر دور و نزدیک به خیال که تصور میکنی دختربچه ای درونت هست که گاهی در زندگیت به جایت فقط آرزو میکند، بی قید، بی توجه و لاقیدتر از آن است که بادکنک خیالاتش را رها کند یا حتی گمان کند یک روز بادکنک میترکد و دیگر نداردش... بعضی رویاهای زندگی تنها یک فانتزی و خیال است،  نه ضمانت واقعی شدنشان هست،  نه تاب و توان رها شدنشان، دلیلی هستند برای لبخندت، برای بازی های کودکانه کودک درونت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 November 17 ، 18:05
notenevis ...

گاهی با خودت فکر میکنی ای کاش ذره ای، فقط ذره ای از آینده ات خبرداشتی تا بتوانی با خیالی آسوده تر، با روحیه ای جنگنده تر و امیدوارتر از همیشه بر سر آرزوها و رویاهایت سماجت کنی اما انگار اینطور وقت ها یادت میرود که همین تویی که این آرزو را میکنی، هرکار راحتی در زندگیت آنقدر برایت پیش پاافتاده است که انگار قایقرانی باشد در یک دریاچه محدود و کوچک... حالا دیگر هروقت این فکر به سراغم می آید میدانم که من آدم آب های راکد یا جاری اما آرام نیستم، آدم موجم، آدم هیجان، چالش ، ماجراجویی های جدید و آدمی عاشق پیچیدگی های زندگی و البته عاشق آدم های جنگو و محکم و مستقلی که به من هم جرات و جسارت خطر کردن بیشتر را بدهند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 21 November 17 ، 14:51
notenevis ...

اگرخیلی بخوایم دنبال معنی و هدف زندگی بگردیم راه به جایی نمی بریم و تهش به سرابی بیش نمی رسیم.زندگی رو فقط باید به عنوان یک واژه که از دید هرکس معناش متفاوت هست پذیرفت شایدم به عنوان یک اصل پذیرفتش و نه یک قضیه که میشه ثابتش کرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ 18 November 17 ، 08:08
notenevis ...

آدم ها همه رفتنی نیستند، باور کن. گاهی هم می آیند و می مانند و همه چیزت را از آن خود میکنند حتی قلبت را. جوری می شوند که نمیتوانی نادیده شان بگیری، جوری می شوند که در اوج نگرانی و اضطراب حضورشان آرام جانت میشود، همانطوری که تو در اوج عصبانیت و گرفتگی چهره ات با یک کلامشان لبخند میزنی، دلت پیششان نمیگیرد، انگار گیرش کرده باشند به یک جایی که دیگر جدا نشود از آن حال خوب خودش، راستش میخواهم بگویم که به جای ترس  از رفتن آدم ها،  گاهی به آمدن آدم ها هم امید داشته باشیم و ایمان بیاوریم که گاهی ماندن بعضی آدم ها ممکن ترین است اگر از، از ماندنشان ناامید نباشیم و از لذت حضورشان چشم نپوشیم و با تمام وجودمان مهربانی و عشق را باور داشته باشیم.فرق است بین آدم امیدوار و ناامید، فرق است بین آدم پرانرژی و بی حال، فرق هاست بین همه آن آدم هایی که هرروز برای بهتر شدن تلاش میکنند و آدم هایی که در گذشته شان درجا میزنند،  آدمیزاد با همین تفاوت هاست که خودش زندگیش را رقم میزند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 18 November 17 ، 08:06
notenevis ...