وقتی که با آدم ها خاطره میسازی حواست نیست، لحظه روی هم میگذاری، لحظه ها میشوند چاردیواری امن، شاد میشوی، لذت میبری، اما حواست نیست.. یادت میرود که یک روز هم موعد آن میشود بگذاری و بگذری و چاردیواریت را همانطور که هست دوست داشته باشی اما ترکش کنی، به امید یافتن جایی بهتر... راهی بهتر و شاید سرنوشتی که میخواهی از سر بنویسی اش... گاهی به این فکر میکنی که چقدر آدم های حال حاضرت را دوست داری، چقدر دوری ازشان سخت بشود، چقدر باید بغضت را پشت هم بخوری، قورت بدهی، زیر لب زمزمه کنی حالت را بچسب، آینده را رها کن، و هی هربار بعد از هر شادی، هرلبخندی که کنار آدم هایت، دوستان و رفیقانت میزنی در تنهاترین لحظاتت، آن لحظه که میخواهی چشم ببندی و خوابت ببرد بغضت را فرو بخوری و دعاکنی که آینده بهتر از حالت باشد...گاهی چه سخت میشود زندگی در لحظاتی که آنقدر دوستشان داری که دلت میخواهد زندگی همانجاها همان حوالی متوقف شود...
پ.ن: تو اوج روزهای استیصال و استرس و نگرانی و فشار هستم. کاش دعام کنید حالم خوب بشه. کاش بتونم یه تصمیم درست و به جا بگیرم. کاش آدم های زندگیم همیشه خوب و دوسداشتنی باشن....
بیست و هشتم آبان ماه نودوچهار