نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۵۱ مطلب در نوامبر ۲۰۱۷ ثبت شده است

در روابط همیشه همانی برنده است که توانسته زودتر از لاکش بیرون آید، "حرف" هایش را یک کاسه کند و در بهترین نحو ممکن بیانش کند. گاهی آدمی میداند چیزهایی هست که سرجایی که باید نیست، میداند روبراه نیست، اما هیچ کدام حرفی نمی‌زنند، که مبادا آن یکی ناراحت بشود، که مبادا ناراحتیش به دیگری منتقل بشود.گاهی هم طرفین مراعات هم را می‌کنند، از مهربانیست، از دوست داشتن است، اما همین‌ها کلافه می‌کنند، همین سکوتی که رنجش خاطر می‌اورد، که یکی درمانده ای میشود در راه کشف دیگری و آن یکی ناجی که مراقب است که ناراحتیش را بروز ندهد و باعث رنجش بشود...اما باید مراقب بود، مراعات کردن همیشه هم خوب نیست، سکوت سرشار از سخنان ناگفته است اما نه برای کسی که چهره‌ات برایش تابلویی پراز سوال‌های بی جواب است و نگرانت هست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 25 November 17 ، 12:08
notenevis ...

هرچقدر هم که مدعی آن باشی که بی احساسی یا بی احساس و سر شده ای، باز هم گاه خودت را جایی آنقدر غرق در احساس می یابی که حتی ممکن است نم اشکی درون چشمت نشیند... یا حتی یک جا صدای قهقهه هایت تا دوکوچه آن طرف تر هم می‌رود و این یعنی معنا و مفهوم زندگی ، زنده بودن، جنگیدن برای هر آن چه لایق آن هستی و محکم و استوار بر سر باورها و رویاهایت ایستادگی کردن حتی اگر آنقدر زمین‌ خورده باشی که زانوانت زخم خورده باشند و برای بلند شدنت کمک خواسته باشی... آدمی احساس دارد، اشتیاق دارد، رویا دارد و اگر روزی فکر کرد بی احساس شده است همان روز بختک افسردگی روی زندگیش افتاده است و برای درمانش باید سریع تراز هرزمان دیگری دست به کار شود تا کل زندگیش را نباخته...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 November 17 ، 21:57
notenevis ...

گاهی لازم است از آدم هایی‌که گمان میکنی برایشان عزیز هستی اندکی فاصله بگیری، بگذاری و بگذری... شاید که عزیز بودنت برایشان تنها توهمات ذهنی تویی باشد که آنقدر دوستشان داری که نمیتوانی لحظه ای دوریشان را تحمل کنی یا در ذهنت و قلبت خطشان بزنی و مدعی شوی که عزیز نیستند... گاهی باید پشت کرد به تمام روابط نیم بندی که انگار تنها از سمت یکی دیگری عزیزترین است و آن سمت هیچ خبری نیست جز تکرار یک زندگی روزمره بدون حضور تو، حتی در یاد و ذهن او. گاهی باید چند قدم عقب نشست و منتظر نشست تا دید عزیزان واقعی چه کسانی است... این وسط گاهی مجبور میشوی فاصله ات را تا ابد هم که شده حفظ کنی حتی اگر اویی هست که برایت خیلی عزیز است اما درگیر یک رابطه بیمارگونه مهرطلبانه نشده ای و روح و روانت را از تکرار ملال آور یک رابطه یک طرفه نجات داده ای و اما عزیزش نگاه داشته ای در قلبت بی آن که به هیچ چیز دست زده باشی... اینطور فرصت بیشتری هم پیدا میکنی برای تمام آن هایی که آنقدر برایشان عزیزی که برای گذران وقتشان با تو حاضرند گاه از مشغله های زندگیشان حتی چشم بپوشند... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 November 17 ، 21:48
notenevis ...

گاهی حس میکنم چه دورم، از زندگی، از آدمای زندگیم...از همه آدما دورم، از همه چی دورم...حتی گاهی از خودم چقدر عقب افتادم..یهویی به همه چیز شک میکنم،میدونم خودم ،میدونم که تو این دنیا هیچی پایدار نیست، هیچ چیز قطعی نیست...هرچیزی امکان پذیر هست اما گاهی یه حس و حال عجیب تمام وجودمو میگیره. حس میکنم چقدر غریبه هستم بین این همه آدم، چقدر نمیفهممشون، چقدر فهمیده نمیشم... گاهی حس میکنم دلم میخواد دورترین نقطه کره زمین وایسم از اون بالا فقط همه چیز رو تماشا کنم، فقط تماشا کنم هیچی نگم...غرق افکار خودم باشم در حالی که دغدغه ای ندارم. گاهی تنها چیزی که بهم آرامش میده یه تنهایی عمیق و خلوت دونفره با خودم و سایم هست...اینجور تنهایی ها خودخواسته هست، حس میکنم گم شدم باید پیدا کنم خودم رو... این برگای پاییزی، نارنجی هاش بند دل آدم رو پاره میکنن، لبخند به لب آدم میاره..اینجور وقتا که میرم تو خودم حرفی نمیتونم بزنم حتی به عزیزترین هام که دوسشون دارم با تمام وجود.فقط انگار یه فاصله بخوام، یه تنهایی خودخواسته که مطمئنا وقتی ازش دست کشیدم از خجالت محبت همه عزیزانم در میای.... گاهی فقط دوری همین... عجیب میشی واسه خودتم ولی تنها چیزی که میخوای این هست که این حست درک بشه تا بتونی با آرامش بیشتر فکر کنی، تکلیفتو با خیلی چیزاروشن کنی پیدا که شدی شادتر سرحال تر برگردی بین جمع :)


پ.ن 1: مصداق من در میان جمع و دلم جای دیگرست .

پ.ن2 : قلعه تنهایی فرامرز اصلانی رو حتما گوش بدید. 

پ.ن 3: پسردایی جان دیفالتش به من میگه جودی ابوت.میگه همه رفتارات منو یاد اون شخصیت کارتونی میندازه و جالبیش این هست خودمم شخصا به این شخصیت کارتونی تعلق خاطر خاصی دارم و به شدت به نظر خودمم شبیهش هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 24 November 17 ، 18:45
notenevis ...

میشود در سطح آب های مواج زندگی بالا پایین پرید، میشود آنقدر نفس گرفت که بتوان مدتی بیرون آب دوام آورد...اما حتی اگر آن ماهی قوی و پرچنب و جوش دریا هم باشی، زیاد بیرون آب دوام نمیاری و باید که به عمق آب برگردی و همانجا شنا کنی...گاهی هم اینطور است...میشوی همان ماهی ، اگر زیاد سطحی نگری کنی، اگر بخواهی زیادی از هرچیزی راحت عبور کنی و سخت نگیری دوام نمی آوری...باید در عمق دریای بیکران زندگی شنا کرد، آب هااز سر گذراند، تلاش ها کرد برای درک و فهمش تا روزی چشم باز کنی و ببینی آنقدر آب از سرگذرانده ای که دیگر از هیچ عمقی و از هیچ سوراخ و منفذی درون آب های خروشان زندگیت نمیترسی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 November 17 ، 17:59
notenevis ...

فرقی نمیکند کجای این کره خاکی باشی وقتی وطن همانی نباشد که باید...وقتی دلتنگی خاکت در لحظه هایت می نشیند به هر صورتی...میدانی؟ وقتی وطنت، پاره تنت نشده باشد، وقتی از هر آن چه اسمش میهن پرستی میشود گذاشت تنها یک غم درون دلت مانده ...وقتی وطن قدر تو را نمیداند...دیگر چه فرق میکند کجای این کره خاکی بخواهی سکنی گزینی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 November 17 ، 17:56
notenevis ...

میدانی ، همه چیز در زندگی مشمول گذر زمان است و این میان آن کسی برنده است که صبورتر است...تمام کارها و تلاش هایش را کرده و نتیجه را به زمان واگذار کرده است...کسی که بی توقع ترین است و میداند که زندگی گاهی هیچ چیز برای بخشیدن به تو باقی نمیگذارد و این ناعادلانه ترین اتفاق زندگیست...در زندگی زیاد به بن بست میرسی، زیاد مهربانی میکنی و نامهربانی می بینی، زیاد تلاش میکنی و اما شکست میخوری و باکله زمین میخوری...زیاد پیش می آید که دلت میگیرد و به زمین و زمان بدبین و بدگمان میشوی...اما این میان اگر صبور نباشی، اگر بی توقع نباشی نسبت به دیگرانت، اگر بخواهی با خودت لج کنی، زندگی انگار سخت تر میگیرد...درست شبیه وقتی می ماند که یک دیوانه سنگی به تو پرتاب کرده است و تو به جای فرار یا بی تفاوت نشان دادن خودت، سنگ بیشتری به سوی او پرتاب کنی و این میان تو بازنده میدان جنگ با یک دیوانه ای چرا که او زورش از هرچه عقل و احساس تو هست قوی تر است...زندگی گاهی همان دیوانه زنجیریست که تمام هوش و صبرو  قرار و حقوقت را از تو میگیرد و چنان به سمتت سنگ پرتاب میکند که چیزی از تو باقی نمی ماند...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 November 17 ، 17:52
notenevis ...

مواقعی هست در زندگی خودت هم درست نمیدونی چت هست.نه این که غمگین باشی، نه...نه که شاد باشی اونم نه. فقط خالی هستی.اگر بخوای به این لحظات از عمرت طعمی نسبت بدی شاید طعم شکلات تلخ بده. هم شکلاته و هم تلخه! این جور وقتاست که برات حرف زدن هم مشکل میشه، چون از اساس خودت هم اصلا نمیدونی تو این ذهن خالیت چه خبر شده که اینجوری ساکتت کرده.لحظات کوتاهی هست، گذراست...نه که دایمی باشه...ولی میون همین لحظه هات هست که حس میکنی داری گم میشی، کم کم اگر ادامه پیدا کنه خودت رو میون یه عالمه خیال پیدا میکنی که حتی نمیتونی تفکیکشون کنی از هم، انگار ذهنت یه کلاف سردرگمی شده باشه، که درست عین همون شالگردنی که گربه همسایه یه سرشو گرفت و کشید و شالگردن کاملا کاموایی شد رشته رشته ولی نه سرش مشخص، نه تهش...یه وقتایی آدم دقیقا ذهنش همین شکلی میشه. یه کلاف سردرگم مغشوش...حسش عجیب غریبه، خیلی شاید پیش نیاد اینقدر احساس عجیب غریب شدن خودت بهت دست بده ولی یه حس ناشناخته هست که گاهی تجربش میکنی. درست انگار زمان جوری در ظرف زندگی حل شده باشه که نتونی زمان و زندگی رو از هم تفکیک کنی و این باعث میشه که شاید ساعت‌ها مشغول واکاوی درون خودت باشی که علت را پیدا کنی ولی به جایی نرسی و اینجور وقتاست که من اسمش رو میذارم، حال و هوای عجیب غریبی که فقط یه خلوت درست و حسابی ویه پیاده روی توام با موزیک گوش دادن هست که میتونه حالت رو جا بیاره.شاید وقتی ریه‌هات رو پراز اکسیژن میکنی اون موقع ذهنت هم باز بشه و این حس عجیب غریب هم تبدیل به یک نشاط و طراوت روحی بشه ....


پ.ن 1 : وقتی شیراز زندگی کنی و پاییز باشه و آذرماه و بارونم باشه قطعا هوا اینقدر دلپذیر هست که دلت بخواد همش تو این هوا پیاده روی کنی :)


 پ.ن 2: اینجور مواقع آدم نه خوشحاله و نه ناراحت ولی ذات غم پرست ما آدما معمولا گاهی به اشتباه این حس رو با غمگینی از نظر من اشتباه میگیریم در حالی که شادی و غم از این قضیه کاملا مستثنی هستند به زعم بنده.


پ.ن 3: گویند سنگ صبر شود در مقام صبر / آری شود ولیک به خون جگر شود #حافظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 November 17 ، 13:15
notenevis ...

گاهی با خودم فکر میکنم اگر همه آن چه که در زندگی میبینم یک‌ خواب باشد و یک روز بیدار شوم و تازه بفهمم زندگی آغاز شده چه؟ انگار اینطور باشد که هر صبح که از خواب بیدار میشوی نقشت را تن کنی و بازیگر نقش اول زندگی بشوی که معلوم نیست ته آن چه برایت خواب دیده... هرچه هست و نیست گاهی دلم از زندگی میگیرد و دلم میخواهد لحظاتش واقعا خوابی بیش نباشند... یک خواب بد که بیدار شوم از آن و باز دریچه هایی از نور و روشناییش به رویم باز شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 November 17 ، 13:11
notenevis ...

چه احمقند آدم هایی که گمان میکنند آن دختر عاقل و دانایی که تمام دوستانش روی کمکش حساب میکنند و عقلش همیشه برای همه کار کرده است ، هیچ احساساتی ندارد...که هیچ میلی به عشقی پزاز گرما و شور و هیجان ندارد...که درونش آتشفشانی از مهر و عاطفه نیست برای کسی که نیست...گاه با خودم فکر میکنم آن که همیشه از بیرون دختری سرد که به همه چیز منطقی و عقلانی نگاه میکند و جز دوستان همسن  وسالش همیشه دوستان بالاتر از سن و سال خودش روی عقلش حساب کرده اند گاهی به ضرر آدمی تمام میشود ...آن جا که کسی را پیدا نمیکنی تا خودت هم کمی از احساست بگویی، کمی دختر کوچولوی درونت را بیرون بریزی یا کمی از شعله آتش عشقی که درونت همیشه روشن بوده با پررویی و بدون شرم حرفی به میان آوری تا بقیه هم بدانند پرهستی از عشق، از فانتزی ها و رویاهای عاشقانه  وشعرها و غزل هایی که گذاشته ایشان تنها برای یک نفری که نیامد...که نیست...گاه با خودم میگویم شاید این شکل از پایبندی به تنهایی و مراقبت از آن درست مثل مراقبت از عشق خیلی این روزها طرفدار نداشته باشد و بیشتر شبیه رمان های عاشقانه به نظر بیاید...اما باز با خودم زیر لب زمزمه میکنم من رویایی دارم و شوق رسیدن به آن و تمام رویاهای عاشقانه  وغیرعاشقانه ام را دوباره دورن پستوی دلم میریزم تا به وقتش تنها نتیجه اش را بیرون آورم و به همگان ثابت کنم که پتانسیل های درونم  چه بود و چه هست ...هنوز هم ایمان دارم که کسی می آید که من او را خوشبخت ترین عالم میکنم و او مرا لبریز از احساسی میکند تا بدون هیچ ترس و خجالتی تمام زندگیمان را بهشت کنم برای هردومان...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 22 November 17 ، 20:14
notenevis ...