مواقعی هست در زندگی خودت هم درست نمیدونی چت هست.نه این که غمگین باشی، نه...نه که شاد باشی اونم نه. فقط خالی هستی.اگر بخوای به این لحظات از عمرت طعمی نسبت بدی شاید طعم شکلات تلخ بده. هم شکلاته و هم تلخه! این جور وقتاست که برات حرف زدن هم مشکل میشه، چون از اساس خودت هم اصلا نمیدونی تو این ذهن خالیت چه خبر شده که اینجوری ساکتت کرده.لحظات کوتاهی هست، گذراست...نه که دایمی باشه...ولی میون همین لحظه هات هست که حس میکنی داری گم میشی، کم کم اگر ادامه پیدا کنه خودت رو میون یه عالمه خیال پیدا میکنی که حتی نمیتونی تفکیکشون کنی از هم، انگار ذهنت یه کلاف سردرگمی شده باشه، که درست عین همون شالگردنی که گربه همسایه یه سرشو گرفت و کشید و شالگردن کاملا کاموایی شد رشته رشته ولی نه سرش مشخص، نه تهش...یه وقتایی آدم دقیقا ذهنش همین شکلی میشه. یه کلاف سردرگم مغشوش...حسش عجیب غریبه، خیلی شاید پیش نیاد اینقدر احساس عجیب غریب شدن خودت بهت دست بده ولی یه حس ناشناخته هست که گاهی تجربش میکنی. درست انگار زمان جوری در ظرف زندگی حل شده باشه که نتونی زمان و زندگی رو از هم تفکیک کنی و این باعث میشه که شاید ساعتها مشغول واکاوی درون خودت باشی که علت را پیدا کنی ولی به جایی نرسی و اینجور وقتاست که من اسمش رو میذارم، حال و هوای عجیب غریبی که فقط یه خلوت درست و حسابی ویه پیاده روی توام با موزیک گوش دادن هست که میتونه حالت رو جا بیاره.شاید وقتی ریههات رو پراز اکسیژن میکنی اون موقع ذهنت هم باز بشه و این حس عجیب غریب هم تبدیل به یک نشاط و طراوت روحی بشه ....
پ.ن 1 : وقتی شیراز زندگی کنی و پاییز باشه و آذرماه و بارونم باشه قطعا هوا اینقدر دلپذیر هست که دلت بخواد همش تو این هوا پیاده روی کنی :)
پ.ن 2: اینجور مواقع آدم نه خوشحاله و نه ناراحت ولی ذات غم پرست ما آدما معمولا گاهی به اشتباه این حس رو با غمگینی از نظر من اشتباه میگیریم در حالی که شادی و غم از این قضیه کاملا مستثنی هستند به زعم بنده.
پ.ن 3: گویند سنگ صبر شود در مقام صبر / آری شود ولیک به خون جگر شود #حافظ