جنونِ بعد توهم همیشه هم بد نیست
خیال میکنم اما، کسی که باید نیست
کسی که آمد و از ذهن من قدم برداشت
خیال بودنش ایکاش واقعیت داشت
ببخش خاطرهها را اگر عذابت داد
ببخش اشکی اگر روی گونهات افتاد
ببخش با من اگر خوابهای بد دیدی
که بغض بودی و از زور گریه خندیدی
به دفن کردن یک عمر آرزو در گور
به حرفهای نگفته، به دیدنت از دور
که درد آمد و تا عمق سینه را پیمود
تو را به گریه سپردم که وقت رفتن بود
شروع میشوم از اتفاق تکراری
به ضجههای من از زندگی اجباری
شروع میشوم از خندههای تزئینی
تمام میشوم اما مرا نمیبینی
فرار میکنم از سرنوشت معلومم
عبور میکنی از من، به مرگ محکومم
به آرزوی من از تو که حاصلش درد است
بهارِ بعدِ زمستان رفتنت سرد است
که آرزوی من از تو گذشتهام را ساخت
کسی به قدرِ من اما تو را نخواهد باخت
که بیتو پنجه کشیدم به سرنوشت خودم
جنون گریستم و در خودم مچاله شدم
مچالهتر شدم از اضطراب وامانده
و خندههای تو در خاطرات جامانده
که هیچ از تو ندارم میان شبگردی
تو را به گریه سپردم، دوباره برگردی
که بیعبورتر از کوچههای بنبستم
که نیستی و من از فکر بودنت مستم
تو نیستی و من از قبل خستهتر شدهام
تو نیستی و من از من شکستهتر شدهام
تو نیستی و به عکسی که مانده بر دیوار
به قولهای نداده، در آخرین دیدار
به بغضهای شبانه به آه دامنگیر
به گریههای نکرده، گلایه از تقدیر
گریستیم و غم از شانههای هم خوردیم
به بوسههای پس از بغضمان قسم خوردیم
قرار شد بنویسیم یادمان نرود
کسی که آمده یک روز ناگهان نرود
قرار شد که کسی پشت بیکسی باشد
که عشق دلهرههای مقدسی باشد
قرار شد که شبی راهمان جدا نشود
که دستهای تو از دست من رها نشود
قرار شد که نفهمیم حاصل دردیم
قرار شد به گذشته دوباره برگردیم
قدم زدیم و کسی بین آرزوها ماند
قدم زدیم و کسی تا همیشه تنها ماند
هنوز عکس تو در قاب ذهن من رنگیست
هنوز خاطرههایت شروع دلتنگیست
هنوز بعد تو بر روی سینهام داغ است
به طاقتی که ندارم که طاقتم طاق است
هنوز چشم تو از پشت پنجره پیداست
که رد پای تو بر سینهی خیابانهاست
که کوچههای پس از تو همیشه غمگینند
که ردپای تورا لای گریه میبینند
به آرزوی من از تو که باورت کردم
صدا بزن که من از راه رفته برگردم
صدا بزن که بگیری دوباره دستم را
صدا بزن که نبیند کسی شکستم را
مرا دوباره صدا کن که رفتهام از دست
مرا دوباره صدا کن، مرا که یادت هست؟
بمان میان توهم، که جز تو راهی نیست
که روزگار پس از تو به جز سیاهی نیست
صدا بزن که بفهمم هنوز بیدارم
من از زمان نبودت دو شخصیت دارم
دو شخصیت که یکی فکر میکند هستی
و دیگری که تو را دیده توی بدمستی
که پلک میزنم و تو نشستهای با من
مرور میکنم از نو! تو رفتهای یا من!؟
عبور میکنی از من، کسی کنارم نیست
بگو که بعد تو آنکه نشسته با من کیست؟
مرا به بغض غریبی همیشه میخواند
زمان برای کسی منتظر نمیماند
من آمدم که تنت جامهی تنم باشد
که دستهای تو بر دور گردنم باشد
من آمدم که تو را با خودم رقم بزنم
تو را میان خیابان شبی قدم بزنم
کسی نبود مرا لحظهای امان بدهد
به تکههای من از زخم کهنه جان بدهد
کسی نبود و کسی آمد از تو دورم کرد
کسی نبود و غم رفتنت صبورم کرد
کسی نبود و زمان لحظه لحظه با من مُرد
کسی نبود و من از زور گریه خوابم برد
به خواب رفتمت از خوابهای پر دردم
تو را به سینه گرفتم که گریهات کردم
گریستی و کنارت برای من جا بود
و اشکهای کسی پشت خنده پیدا بود
گریستی و جهان توی دست من جان داد
گریستی و غمت روی شانهام افتاد
بیا میان توهم کمی کنارم باش
درون خاطرههایت در انتظارم باش
بغل بگیر و غمم را به سینهات بسپار
بگیر دست مرا روی شانهات بگذار
بغل بگیر و مرا لای گریهات گم کن
به سالهای نبودن، به من ترحم کن
به روزهای نبودن که رفته از دستم
برای دیدنت از دور منتظر هستم
من از غروب و غم عصر جمعه بیزارم
به هرچه از تو ندارم که دوستت دارم
پس از تو حرف نگفته، نگفته میماند
سکوت میکنم اما کسی نمیداند
پس از تو در تب دوری اگرچه خواهم سوخت
نگاه غمزدهام را به کوچه خواهم دوخت
کنار پنجره از انتظار خواهم مرد
«امید آمدنت را به گور خواهم برد»
دلم به وسعت حجم نبودنت تنگ است
و شب سیاه و جهان تا ابد همین رنگ است