نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

عکس ها .... این قاتلان خاموش...عکس هایی که کنار هم نشانمان میدهد، کنار عزیزترین هایی که کیلومترها دوتر از تو هستند، همان‌هایی که پشت این صفحه مجازی، پشت دوربین های تانگو و وایبر و هزار اپلیکیشن دیگر هم که به تو لبخند بزنند دست آخر تو را از لمس صورتشان ، از آغوششان دور میکند. عکس ها را نگاه میکنی و یکهو دلت میخواهد کنارت باشند، آن ها از پشت صفحهمانیتور، صفحه موبابل بیرون بکشی، ببوسیشان، بغلشان کنی و بعد رهایشان کنی تا هرکجا که دلشان خواست بروند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 January 16 ، 07:04
notenevis ...

ما آدم‌ها گاهی حسرت به دل می‌مانیم، دلتنگی میکنیم. برای چه کسانی؟ برای همان هایی که یک روز صب از خواب بیدار شدیم و فکر کردیم که دیگر از امروز نمیخواهیم در زندگیمان نگهشان داریم، برای همان‌هایی که یک روز غروب در پایان روز که دیدیمشان تصمیم گرفتیم دیگر بار آخری باشد که آن ها را دیدیم، برای همان‌هایی که یک اتفاق دلیلی شد برای جمع کردن بار و بندیلمان، برای راهی کردنشان ، شاید هم یادت برود که چه شب و روزانی را گذراندی تا تمام شد، تا گذشت، تا گذر کردی از این پل عبور...اما هیچ وقت نمیشود فراموش کرد که آدم دیروز هیچ وقت دیگر آدم امروزی نمیشود، آدم دلش برای همان آدم دیروزی تنگ میشود، برای همان روزها، برای همان حال و احوال، آدم دلش برای آدم‌ها تنگ نمیشود، دلش برای حال و هوای آن وقت هایش، برای روزهایش، برای گذران عمرش تنگ میشود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 05 January 16 ، 04:40
notenevis ...

گفتم تمام کن، هرچه هست و نیست را بردار و پشت سرت را هم نگاه نکن و یک بار برای همیشه ریشه این ناراحتی که روز و شب هایت را غمگین کرده از هستی ساقط کن.داشتم برایش میگفتم که رابطه مسموم مثل غده سرطانی می ماند و روز به روز بیشتر تو را از پا در می آورد، اما هیچی نمیگفت. راستش خودم هم میدانستم که در بازی احساس آدم‌ها، گم شدن میان مرزهای عشق و نفرت ، مثل راه رفتن رو بند میان زمین و آسمان است، خودم هم میدانستم که نباید نسخه بپیچم برای کسی ، خودم هم میدانستم که این حرفی که میزنم تاوان دارد ، برای نفری که لحظه هایش را، تنهاییش را با کسی قسمت کرده، لحظاتی که من هیچ کدامشان را نبوده ام ، خبر ندارم ...داشتم فکر میکردم، شاید هم مسموم نبود، شاید هم مسموم نشده، شاید هم همه چیز خوب باشد و در غم و اندوه و نگرانی به من پناه آورده، یک لحظه ساکت شدم، دیگر سعی کردم هیچ چیزی نگویم، فقط خواستم بشنوم، فقط خواستم ببینم ودم نزنم. گاهی شنونده بودن بهتر است، لازم نیست نسخه پیچی کرد، شاید نظر شخصیم را گفتم اما یادم نرفت تهش اضافه کنم که این نظر من است تا شاید یکی را در اوج استیصال، غمگین تر نکنم و بگذارم دل سیری از غصه هایش بگوید تا بعد بتواند بهتر تصمیم بگیرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 04 January 16 ، 05:55
notenevis ...

باور آن که همیشه داستانی وجود دارد که هرچقدر هم که پستی و بلندی داشته باشد اما انتهایی دارد شیرین کارهر کسی نیست. خیلی باید آدم قوی و محکمی باشی که هربار دربازی الاکلنگ تو با زندگی، زندگیت اوج گرفت و بالا گرفت و تورا پایین گود گذاشت، قدرت به خرج بدهی، خودت را بالا بکشی و سختی ها و ناملایمتی ها را آن پایین نگه داری. همین است که به قول دوستی برند شده این حرفم که،  همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست باور داشته باش که هنوز به آخرش نرسیده ای... شاید خیالات باشد، شاید رویایی به نظر آید، اما هرچه هست اعتقاد و باور داشتن هرچیز با تمام وجود ضامن محقق شدنش است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 January 16 ، 20:28
notenevis ...

هر دلی ظرفیتی دارد، هرچقدر هم آدمی صبور باشد، هرچقدر هم که در دلش دریایی باشد بزرگ، صبور و بی انتها تهش یک جا، این دریا کرانه ای دارد که به ساحلی میرسد که اگر امن نباشد آدمی را زده میکند از دریادلیش... آن وقت است که صبرش سرریز میشود دلش را برمیدارد و میرود و  به نبودنش اکتفا میکند تا شاید بودنش قدر دانسته شود.  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 January 16 ، 18:06
notenevis ...

می‌شود لبخند گرمی زد و روزهای سرد را با آفتاب نگاهت گرم کرد، می‌شود از مناظر پشت چشمانت، قابی ساخت و آن را بر لوح قلبت جاودانه کرد. اما اجازه نداد که رویاهایت فراموش بشوند، همچون خوابی درپیچ شلوغی‌های یک شهر دراندشت،  اجازه نداد که مهربانیت ، لبخندت، عشقت فراموشت بشود. زندگی یعنی همین‌ها، یعنی لبخندی که از سر عادت نباشد، یعنی متفاوت بودن لحظه ها و من فکر می‌کنم که این روزها شاید خوشبخت‌ترین دختر روی زمین باشم که تلاش می‌کنم هنوز میان این همه شلوغی، این همه سختی، باز در ذهنم دوباره و دوباره از رویاهایم بگویم، تکرار کنم، نام کوچک کسانی که دوستشان دارم را هجی کنم و  از عشق بی‌پایانم به این زندگی، از تلاشم برای بهتر زیستن، از رها شدن از همه آن چیزهایی که مرا در زندگی آزار می‌دهند، از خندیدن‌های عمیق از ته دل گه گداریم بگویم...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 02 January 16 ، 05:37
notenevis ...

بعضی مسایل ذهنت را درگیر میکنند، به بن بست میرسانند فکرت را، شاید که حالت در لحظه را هم تحت تاثیر خود قرار دهند، اصلا انگار وسط یک چهارراه بزرگ ایستاده باشی و تمام ماشین ها با سرعت و سروصدای زیاد از کنارت رد بشوند، آن وقت تمرکز کردن برایت سخت میشود، ذهنت خالی نمیشود و به اجبار تمام هرچه هست و نیست را رها میکنی به حال خودش، میگذاری یک وقت سر فرصتی مناسب، شاید یک زمانی که کاری از تو بر بیاید، حلش کنی. اما همیشه پس زمینه ذهنت، در ناخودآگاهت انگار یک کار ناتمام داری، انگار حرف هایی برای گفتن، کارهایی برای انجام و رفتاری برای نشان دادن داشته باشی. گاهی اما تمام کردن کاری ناتمام آنقدر لذت بخش است که انگار وجدانی برای همیشه راحت شده باشد و بتوانی با لبخند یکی از لیست محدود کارهای ناتمامت خط بزنی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 31 December 15 ، 19:53
notenevis ...

درخت به زمستان که میرسد مجبور میشود از دست دادن برگ‌هایش را بپذیرد و تا جوانه زدن منتظر بماند. یک وقتی هم رخ زردش را سعی میکرد پنهان کند در پشت طبیعت هزاررنگ، با اغواگری و سحر و جادو در مقابل چشمان هزار هزار عابر. گاه اما در مواجهه با سختی ها این اتفاق در زندگیت می افتد، به مشکل میخوری، غمگین میشوی، به در بسته میرسی، مجبور میشوی نهایتا بپذیری، شاید که ابری هم شد و بارید، اما هرچه مقاومت کنی، در نهایت یک راه داری، قبول هرچه هست به عنوان شرایط حال هزار و تلاش برای جوانه زدن و دوباره سبز شدن و لذت بردن تمام و عیار از زمستان سفید و پرباران و شاید هم که در نوع خودش بسیار زیبا و خاطره انگیز.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 31 December 15 ، 05:41
notenevis ...
از قشنگترین حس های دنیا یکی این است که یک روز می فهمی یکی هست که تو را مدت هاست دوست داشته و هرگز نتوانسته احساسش را بر زبان بیاورد. 
و از تلخ ترین حس های دنیا هم یکی این است که آن روزی که می فهمی او تو را خیلی دوست داشته و تو هم به او می گویی دوستت دارم، خیلی خیلی دیر شده باشد. او سهم دیگری شده باشد. عشق آب شده باشد در سبوی شکسته ی فرصت.
دریغا که در پس هر احساس قشنگی، احساسی تلخ در کمین نشسته.

متن از : مهدی رجبی
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 31 December 15 ، 05:25
notenevis ...

مهم است یک جا که رسیدی، چشم که برگرداندی، دنبال آشنا که گشتی، دست آخر دیدن چه کسی لبخند به لبت می آورد. شاید که در آن فضا همه برایت آشنا باشند، شاید که اصلا غریبه نبودی، غریبه نباشند، اما همانی که دیدنش لبخند به لبت می آورد که سریع سمتش بروی باید جایگاه مهمی در قلبت داشته باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 December 15 ، 18:34
notenevis ...