نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۷ مطلب در اکتبر ۲۰۱۷ ثبت شده است

انگار افسردگی مزمنی در وجود همه آدم های روی زمین باشد که منتظر ان نشسته باشد کمی از زندگی غفلت کنی، کمی روزگار آه از نهادت بلند کند تا که خودش را سریع السیر برساند بر سر خرابه های امیدت  و چادرش را برپا کند و سایه بیاندازد بر زندگیت ... این میان باید خیلی زرنگ باشی تا خودت را نبازی، قوی تر از هربار ، محکم تر از همیشه به مسیرت نگاهی کنی و امیدت را به ته مسیر ببندی و ادامه بدهی، آنقدری که با هربار شکست بدانی، همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست هنوز آخرش نیست...


پ.ن :چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 October 17 ، 20:31
notenevis ...

چیزهایی هست که درون آدم ها از گذشته شان ته نشین میشود، گاهی درد میشود، گاهی درمان حالشان ... درد نرسیدن ها، درد شکست ها، به در و دیوار خوردن هایی که گمانشان میرود حقشان نبود ... ته نشین میشود، رسوب میکند  درون آدمی، فراموش نمیشوند اما کمرنگ تر میشود، مثل زخمی که خوب میشود اما جایش می ماند ، دیگر عادت میکنی به جایش... اما گاهی به عکس، جایش باعث شادیت میشود ... مثل همانی که در تصادفی ضربه مغزی شده باشد، اما سالم در رفته باشد، به زندگی بازگشته باشد و آن وقت حالا میداند قدر زندگی کردن را، امید و آرزوهایش را دودستی چسبیده است تا دیگر هیچ کس نتواند از چنگش در بیاوردش...شاید هم که به نگاهمان برگردد که درد گذشته را درمان حالمان کنیم، ضمادی برای بهبود حالمان یا انقدر تکرارش کنیم در ذهنمان که رسوبش بشود چون آهکی که سفت شده در ذهنمان و جایی اشغال کرده و نمیگذارد که آن تکه از روح و ذهنمان را درگیر چیزهای بهتری کنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 October 17 ، 20:10
notenevis ...

وقتی نوشتن دغدغه ات شده باشد، وقتی که آدم های زیادی با نوشته هایت زندگی کرده باشند، به تو از انرژی که از لایف استایل تو گرفته اند، از تخیل  و تجربه و هر آنچه که نوشته ای میگویند و حس میکنی زندگی خیلی ها شاید تحت تاثیر نوشته هایت بوده باشد، آن وقت است که حس مسوولیت میکنی، حس مسوولیت در قبال مخاطبین وبلاگیت، مخاطبین مجازی که در جریان زندگی شخصیت هرگز قرار نگرفتند ... آن وقت است که دیگر برایت سخت است خیلی چیزها را گفتن، خیلی حرف ها را زدن، از درد و غم و غصه ها و ناراحتی های زندگیت گفتن، چراکه گمان میکنی خیلی از حرف های امیدوارکننده ای که برای دیگری زده ای تا از غم و غصه نجاتش بدهی، حالا شده دردت ... آن وقت است که اگر نوشتن، هنر، نقاشی و عکاسی که همیشه برایت حکم آرام بخش را داشته اند ، حال میشوند خودشان درد ... آن وقت است که با خودت فکر میکنی امیدت، رویاهایت، باورهایت دیگر متعلق به خودت تنها نیستند، که باید قوی تر ظاهر بشوی، صبورتر باشی تا ابهتت پیش خودت لااقل حفظ بشود و بتوانی از پا بلند شوی و خودت را بتکانی و شروع به دویدن کنی، چنان قبل ترها که آهویی تیزپای جنگل روزگار بودی... باید بلند شد، نوید بخش امید و پیروزی بود برای دیگران..نباید فراموش کرد هرانسان در این زمین رسالتی دارد و آن چیزی نیست جز امید، مهربانی و عشق....

 

پ.ن: راستی روز کوروش مبارک. متاسفانه کوروش هم در حصر شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 October 17 ، 20:03
notenevis ...

هر دختری مرزهایی دارد

برای دست هایش

برای موج موهایش

برای قلبش

و اگر مرزهایش را برای کسی بشکند

و اگر از مرزهایش عبور کنی

باید مرد باشی

باید پای تمام جمله ها و رفتارهایت باشی

قصه ی زنده به گور کردن دختر ها را شنیده ای؟

دختر ها خود را از درون زنده به گور میکنند

#نیکتا_جمشیدی

@textplace

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 October 17 ، 11:37
notenevis ...

گمان میکنی چیزی درونت گم شده که خیلی وقت پیش،  آن زمان که بچه بودی، همان وقت ها که بیشترین باورت مال آدم هایی جز آدم بزرگ ها بود،  جایش گذاشتی... آن صفا و صمیمیت همان وقت هایت، کودکانه هایی که همیشه فرصت آن را داشت که در هر زمان و مکانی خودش را بروز بدهد آن وقت هیچکس ایرادی نمیگرفت ازت، میگفتند "بیخیال، بچه است، بگذار بچگی کند. " خنده های از ته دل، بازی های شادمانه از سر ذوق، احساسات پاک ناب تکرار ناشدنی و لحظاتی که تنها مختص همان کودکیست... گاه چه بی ریا و بى دلیل دلت هوای همان وقت ها را میکند، حتی اگر آن لحظه ای به یادت بیاید که دوست دوران بچگیت سنگی به سرش خورده و سرش شکسته باشد و تو از شدت ترس و نگرانی مقابلش مات ایستاده باشی و زارزار گریه کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 October 17 ، 21:53
notenevis ...

ارزش احساسات آدم به آن است که در تمام لحظات زندگی چه شاد چه غمگینش لمس شود، احساس بشود و هرچه غیر از این باشد، معنای زندگی را زیر سوال میبرد... میشود روزمرگی، عادت... اما گاهی آدم ها برای در رفتن از زیربار "احساسات"،  برای درگیر نشدن زیادشان  و معلق ماندنشان بین "دل" و "عقل" برمیدارند و قید احساساتشان را کامل میزنند و ریشه اش را از بیخ و بن میکنند، آنقدر خودشان را درگیر کار میکنند، آنقدر مشغول موفقیت ها و خودخواهی ها و منیت ها که یادشان برود "احساس" چه بود... غافل از آن که احساسات درست مثل زخمیست کهنه که اگر دهان باز کند، که اگر نمک روی آن ریخته بشود میسوزاندت... انگار پرنده ای که بالش هدف گرفته شده باشد و اما زنده مانده باشد، راه میرود، دانه میخورد، زندگی میکند، اما عمیق ترین دردش آن است که پرواز نمیداند، پرواز نمیتواند، آن وقت است که هرچقدر هم که زندگی کند، دست آخر باز هم یک چیز کم است... پرواز... همان آرزویی که تا همیشه حسرتش بر دل پرنده باقی می ماند مگر آن که بالش خوب بشود و بازپرواز را از سرگیرد...بال احساس را اگر از خودت بگیری پرواز دردی میشود که در عمیق ترین لحظاتی که فرصت سر خاراندن هم نداری یک لحظه هجوم می آورد به تک تک ثانیه های بی قرارت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 October 17 ، 21:50
notenevis ...

آدم ها را باید آن وقتی بشناسی که حسابی بهشان پرو بال داده ای، تنها روی نقاط قوتشان متمرکز شده ای و آن قدر از خوبی هایشان بهشان گفته ای که تازه کم کم گمان آن را ببرند که نقطه ضعفی ندارند، که کامل ترین آدم روی زمین هستند، آن قدر که اگر خواستند خودشان را گم کنند،  آنقدر توانش را داشته باشی که خیلی راحت فراموش کنی و انگار از ابتدا نه نقطه قوتی بود و نه نقطه ضعفی. اینطور اگر وفادار ماندند، اگر فراموششان نشد مهرشان به تو چگونه بود، میفهمی ارزش رفاقت، دوستی، معاشرتت را دارند و تو اشتباهی مرتکب نشده ای.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 October 17 ، 18:40
notenevis ...

شعار نیست ، که دروغی هم نیست که کائنات قوانین مخصوص به خودش را دارد، خشمش یک جور است، مهربانیش یک جور و قهرش هم یک جور... که اگر با کائنات بدرفتار کردی، پاسخش را یک جا در همین کره خاکی خواهی گرفت... مثل مشتی می ماند که در لحظه هایت نشسته تا خطایی از ت سربزند و بکوبدش فرق سرت... امان از ان وقتی که دیگر باور نداشته باشی قوانین کائنات را و مدام منتظر بدی هایش باشی، ان وقت است که مثل گوشکوبی میشود که مدام در حال زدن برفرق سرت باشد ... اما من به نتیجه رسیده ام، من اکنون میدانم که خدایی دارم که صاحب همه این دنیا و زمین  وزمان است ، که همیشه مراقبم هست حتی اگر من ناشکری باشم که به گوشکوب اتوماتیک کائنات ایمان اورده باشم و باور کرده باشم که تمام زندگیم تلخیست، جبر است، نامهربانی و لجبازی و حسرت است... الان دیگر میدانم هرچه شده، میشودو نشد و نمیشود از الطافش به من است، از مهربانی های بی امانش است...من میدانم که مهربانی، صفا ، صمیمیت و عشق و امیدواری ته ندارد، بی انتهاست ... میدانم که هرخوبی و بدیم انعکاس دارد در زندگیم...میخواهم دست از رخوت بکشم، خودم آغازی دگر باشم بر خودم و امیدواری را مجددا در دختر بهار زنده کنم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 October 17 ، 11:28
notenevis ...

حرفت در دهانت ماسیده است، نوک زبانت هست تمام آن حرف هایی که باید بزنی و اما به خاطر خیلی چیزها، مصلحت اندیشی ها ، محافظه کاری ها درونت ته نشین شده همه چیز ... آی از احتیاط...امان از احتیاطی که تمام آن چه که باید میگفتی درونت رسوب کرد، اه از ترسی که به جانت افتاد و نتوانستی هیچ بگویی...آخ از ترسی که به جانت افتاد و ک مکم داستان زندگیت را تبدیل به یک محرمانه کرد در صندوقچه دلت ... کم کم پرحرف ترین آدم روی زمین هم که بوده باشی، میشوی انسانی آرام که نه دیگر از موفقیت هایش چیزی میگویئ و نه از شکست هایش چندان می نالد...فقط گام برمیداری در مسیر، بی توجه به هر آنچه که دیگران میخواهند ببینند، میبینند، درباره اش حرف میزنند و قضاوت میکنند...مهم آن است که تو چه میخواهی، تو چه باید بکنی و تو در زندگی قرار است کجای زندگیت باشی...انگار میشوی موجی متلاطم از درون و آرامشی عظیم از بیرون که به ساحل رسیدنش را هم درونش جشن میگیرد...این ها همه از نرسیدن های پشت سرهم است، از ترس گفتن ها  ونرسیدن  ها و نشدن های بعدش است... شاید که راه رستگاری هم همین باشد که زندگیت را جعبه ای نگاه داری مرموز که از درون آن هراز گاهی به خواست خودت برگی رو کنی و به بقیه نشان بدهی در سکوت ... شاید هم ره رستگاری همین باشد که موفقیت هایت را نشان بدهی و از آن ها هیچ وقت، هیچ جا حرفی به میان نیاوری...کسی چه میداند ره کدام است و بیراه کدام؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 October 17 ، 11:20
notenevis ...

بزرگتر میشوی و با خودت دغدغه هایت هم بزرگتر میشود، آرزوهایت ... فکر و خیالت بزرگتر میشود، آنقدری که یادت میرود شادمانه هایت را ، کودکانه هایت را ، معصومیت تا سرحد مرگ احساساتی شدنت را ، هیجانات نابت برای رسیدن هایی که حال برایت کمتر شده است ارزششان ... یادت می آید؟ آن وقتی که برای کوچککترین خواسته ه چه تلاش ها نمیکردی و اکنون برایت دستاوردش آنقدرها هم سخت و غیرقابل باور نیست...بزرگتر میشوی و هرچه را باور نمیکردی که به حقیقثت بپیونند به حقیقت پیوسته  واکنون چیزهایی به لیست باورنکردنی هایت اضافه شده است، که سخت تر شده مسیرشان ... هیجان هایت قابل کنترل شده ، عقلت بر احساست حکم میکند ، محافظه کار تر شده  وآرام تر و محتاط تر در جاده زندگیت قدم برمیداری...هرچه هست و نیست ، بزرگتر شدن  وعاقل تر شدن از خصلت های انسانیست..اما خودم و شما را به خدا قسم که هیچ گاه نگذاریم شادمانه های کودکانه مان، ذوق کردن هایمان برای چیزهای کوچک و هیجانات پاک و زلال کودک درونمان قربانی بزرگتر شدنمان شوند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 25 October 17 ، 11:11
notenevis ...