نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۵ مطلب در می ۲۰۱۵ ثبت شده است

طبقه پایین شرکت دکتری هست که متخصص رماتیسم و بیماری های این چنینی هست. صبح به صبح که میرم یه تعداد مریض روپله ها ولو شدن که بعضا گاهی اکثرشون لباس محلی تنشونه و از لهجه مشخصه که طفل معصوم ها مسافتی رو طی کردن که فقط آقای دکتر ایکس معاینشون کنه و باقی ماجرا. چندروز پیش یکیشون از من پرسید دکتر کی میاد و من که عجله داشتم واسه ثبت اثر انگشت مبارک راس ساعت، گفتم نمیدونم، باز پرسید دکتر طبقه بالا کی میاد!؟با استیصال نگاش کردم گفتم باور بفرمایید نمیدونم که یکهو با عصبانیت گفت پس تو اینجا چی میخوای!؟ گذشت تا امروز باز در بدو بدوی ماراتن پله ها یکی دیگشون گیر داد تو منشی دکتر نیستی!؟ با قیافه متعجب زده از این که کدوم منشی آخه لپ تاپ داره یا تیپ اداری این چنینی داره گفتم نه و رفتم بالا... داشتم فکر میکردم چه اتفاقی میوفته که یک پزشک که قسم خورده جون آدم ها هم براش باارزش باشه اینقدر بی مسوولیت میشه که اوج استرس و اضطراب تو چهره مریضاشه و انتظار کشنده پشت در مطبش قطعا حال مریض رو بدترم میکنه. داشتک فکر میکردم چنددرصد ما آدما وقتی به جایی میرسیم افاده هامون طبق طبق میشه؟ خودمن هم عضوی از همین جامعه هستم و بالطبع ممکنه همینقدر بی جنبه بشم! که البته سعی میکنم نشم..کلا ما آدماعجیبیم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 31 May 15 ، 20:47
notenevis ...

استتسش این است:"ناگهان وقت رفتنت باشد." و هربار که رد میشوم از روی اسمش، هربار با خودم که میخوانمش یک لحظه حس غریبی تمام وجودم را میگیرد، آن که ناگهان وقت رفتن آدمی باشد، فرق ندارد سفری دور ودراز باشد، رابطه ای دوستانه یا عاشقانه باشد یا هرچیز دیگری... همین که فعل "رفتن" در کنار لغت "ناگهان" صرف شده باشد یعنی اوج تراژدی و احساس غربت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 31 May 15 ، 20:44
notenevis ...

این روزها که میگذرند...آخ از این روزها...هی آه میکشم، هی بغضم را فرو می‌دهم..هی با خودم مدام تکرار می‌کنم که درست می‌شود، بگذرد این روزها  و یک روز من با خودم ببالم که دختری با احساس بوده‌ام که با احساساتش زندگی کرده اما حرامش نکرده، قوی بوده، روی پای خود ایستاده، محکم بوده، درختی بوده که ریشه‌اش در خاک محکم بوده است...کار می‌کنم، صبح هفت و نیم صبح در محل کار حاضر می‌شوم، آخر روز آخرین نفر خارج می‌شوم، خودم را سرگرم کار کرده‌ام ، قصد کرده‌ام زبان و ورزش را از سر بگیرم. هر مشکلی که سر راهم هست را برمی‌دارم ، سعی می‌کنم کمتر با آدم‌ها درگیر بشوم، از روابط اجتماعی گریزان نیستم، اما تمایلی به صمیمیت با آدم‌ها نشان ندهم...گاهی چنان بغض می‌کنم که دلم می‌خواهد زار بزنم، اما اشک نمی‌شوم...تمام تنهاییم را چنان با دویدن و  تکاپوی زندگی می‌گذرانم که آخر شب فقط بیهوش شوم و فرصت فکر به هیچ چیز و هیچکس را نداشته باشم...آخ از این روزهای تنهایی و بی عدالتی که از آدم‌ها گریزانم کرده و به آدم‌ها معتادم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 31 May 15 ، 13:39
notenevis ...

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن، 

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

#حافظ

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 30 May 15 ، 21:20
notenevis ...

کمتر از سنت فهمیدن یه درده، بیشتر از سنت فهمیدن یه درد دیگه... باهوش بودن یه دردسره، کم هوشی یه دردسر دیگه... زیبا بودن یه حسنه، زیبا نبودن هم یه جور حسن دیگه... کلا گاهی انگار هیچی سرجاش نیست. مرغ همسایه گاهی بدجور غاز میشه انگار...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 30 May 15 ، 19:12
notenevis ...

درد دارد که تمام آدم های زندگیت همیشه یا خیلی دیر رسیده باشند یا آنقدر زود رفته باشند که لذت بودن با آن ها یا فراموشت شده باشد یا اصلا فرصت نشده باشد تجربه اش کنی...چای داغ اگر سرد شود حتما از دهان افتاده، خوردنش تنها یک چیز در خاطرت می آورد و آن هم گذرزمان... راستش این قانون حتی مشمول دوست داشتن آدم ها هم میشود، گاهی یک آدم آنقدر دیر تو را میخواهد که دیگر خواستن و نخواستنش برایت تفاوت ایجاد نکند یا گاهی آنقدر زود که برعکس دلت را بزند... همین که آدم بداند اگر یک نفر را با تمام وجودش میخواهد زمان از دستش بیرون نرود، همین که بداند ناگهان چقدر زود دیر میشود کافیست تا درست احساساتش ابراز بشود که دیگر نه کسی دیر برسد و نه کسی زود برود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 30 May 15 ، 18:05
notenevis ...

آدمی که یک اتفاق تلخ در زندگیش افتاده باشد، یک بار تا مرز بی تفاوتی و خنثی شدن نسبت به همه چیز پیش رفته باشد در دوست داشتن آدم ها گاهی ترسو میشود...در شادترین لحظاتش یک غم عجیب و آرامی نشسته که باور ندارد که شادمانیش ماندنی باشد، که دوست داشتنی وجود داشته باشد. از بس هربار امید داشت و ناامیدش کردند، از بس هربار اعتمادش، بی اعتمادی شد... آدمی که یک بارتا ته همه چیز را رفت و به بن بست رسید و پیش همه رسوا شد دیگر از ریسمان سیاه و سفید میترسد، بیشتر از خودش از یادآوری  اشتباهش توسط بقیه میترسد...آدم ها را نباید بی تفاوت کرد، نباید ترساندنشان!  کاش در حق آدم ها بیشتر مهربان و انسان باشیم.


پ.ن:جواب ایمیل و نظرات رو ذر اسرع وقت میدم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 30 May 15 ، 17:49
notenevis ...

ما آدم های ترسویی هستیم! از بس هربار گفتیم از خوشی هایمان و بد اتفاق افتاد بعدش، از بس هربار یکی خوشبخت بود دیگران هی مدام اسمش را برسر زبان انداختند تا شکست خورد آخر و بعد هی بقیه خوشحال تر شدند، از بس ناله هامان به گوش بقیه خوشتر آمد تا خوشیمان ترسیدیم دیگر خوشبختیمان را، شا دیمان را داد بزنیم. از دلهره بعدش، از اتفاقات بدش... آدم های خسیس ترسویی که همیشه نگران از دست دادند هستند، آنقدری که در خوشیشان هم حسرت حال بعدش را بخورند، از بس که نشد برای یک بار هم خوشی مداوم نصیبشان بشود..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 May 15 ، 21:32
notenevis ...

خوش آن بهار که یار در برت باشد
به هر طرف نگری همدمت باشد
خوش آن غزل که در ستایش او
مدام بر سر زبان و لبت باشد

شعر از خودم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 29 May 15 ، 18:19
notenevis ...

برای کسی که می‌نویسد وبلاگش هم یک جور خانه مجازیش محسوب می‌شود...صاحب‌خانه که بلاگفا بود و اما یک جا در خانه‌اش را بست و دیگر سرویس‌دهی نکرد، یعنی مخاطبش ما بودیم و اما هرچه صبوری کردیم برنگشت ...به خانه جدید رفتم.وبلاگم منتقل شد به blog.ir. امیدوارم این بار ناامید نشوم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 29 May 15 ، 17:46