نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۳ مطلب در فوریه ۲۰۱۹ ثبت شده است

گاه آدم با جهان بینی خودش، با ذهنیت خودش از دیگران شروع میکند به تند و تند تصمیم گیری ...در ذهن خودش خبری از قضاوت نیست ، در دنیای خودش تنها دارد تصمیم میگیرد و زندگیش را نجات میدهد. اما گاه یادمان میرود که معیارهای ذهن آدمی متفاوت است، آنقدر متفاوت که گاه همین تفاوت به نقطه اشتراکی میتواند تبدیل بشود. گاه لازم است ، اندکی زمان داد ، به همه چیز، به خشم درونت، به ذهن درگیرت که گیج شده و میخواهد زودتر تصمیمی بگیرد و خودش را رها کند از همه چیز...شاید مدتی که گذشت بتوانی متفاوت فکر کنی و بهتر درک کنی اویی را که میخواستی سر به تنش نباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 February 19 ، 20:01
notenevis ...

در 29 سالگی درست قبل از آن که دهه چهارم زندگیم را آغاز کنم یاد گرفتم که خیلی از چیزها را باید برای خودت نگاه داری. ب هیچکس حتی عزیزانت هم نگویی. نه آن که آن ها نامحرم باشند، نه آن که نخواهند کمکت کنند که اتفاقا عزیزترین های زندگیم هستند. اما راستش نگرانشان می‌کند. ذهنم را مغشوش میکند گاه توصیه های زیادی که با خط فکریم متفاوت است. شاید خوب باشد و شاید بد. اما بعضی حرف ها را باید درون خودت حل کنی و رد بشوی. گاه  بیاان جزییات زیاد دامنت را میگیرد و افکارت را مشوش میکند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 February 19 ، 19:57
notenevis ...

سی و یکم ژانویه 2019 برایم روز خاصیست. آنقدر خاص که تا همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند. اعتمادبنفسم را از دست داده بودم. با خودم گمان میکردم که برای آرزوهایم هرچقدر هم تلاش کنم و هرچقدر هم بخواهم، دست آخر نمیشود که نمیشود... تا زمانی که ایران بودم، آنقدر خواسته بودم همه چیز را و هی نشده بود و هی نمیشد که با خودم فکر میکردم اصلا هرچقدر هم که همه چیز خوب پیش برود، دست آخر باز خوب نمیشود که نمیشود. از بیان شادی هایم، از بیان آن که کوچکترین موفقیتی در زندگیم حاصل شده، چنان ترسی در تمام وجودم حس میکردم که برایم اینطور جاافتاده بود که فکر میکردم هیچ گاه از غم وشادیت دیگر صحبتی با کسی نکن... در ناامیدترین روزهای زندگیم دست دوستی یکی به سمتم دراز شد که به من امید تزریق کرد. به من انگیزه واعتمادبنفسی دوباره داد و تمام تلاشش شد آن که در ناامیدی و تاریکیش برایم شمعی از امید روشن کند. و اما یک سال بعد از شروع فصل جدید زندگی اکادمیکم، آنقدر خوب ارائه یک ساله ام را پرزنت کردم، که همه آن هایی که در جلسه دفاعم بودند  ، چنان تشویقم کردند که درباور خودم نمگنجید. سوپروایزرم آنقدر تشویقم کرد، که من هنوز باورم نمیشود که به من گفت برو و تا صدایت نزده ام برنگرد برای جلسه. و داورم، آنقدر از اعتمادبنفسم برای پرزنتم و استرس نداشتنم و ریلکس بودنم تعریف کرد که لبخند بر لبانم محو نشد. همه دپارتمان به من تبریک میگفتند و من با خودم فقط فکر میکردم، چطور اینقدر به خودم باور نداشتم؟ پس چه شد که اینقدر به خودم ایمانم ضعیف شد و چه شد که غمگین ترین روزهای عمرم را سپری کردم و فقط زندگیم داشت برایم تبدیل به یک زندگی از سرعادت تبدیل میشد. خوشحالم. خوشحالم که دوست جدیدی پیدا کردم. خوشحالم که توانستم بار دیگر به خودم ثابت کنم که میتوانم و خوشحالم که دفتر فصل اول زندگی آکادمیکم در دکترا به پایان رسید و فصل دیگری از زندگیم دارد ورق میخورد. این روزهایم را هرگز فراموش نخواهم کرد چرا که در آینده بارها باید به خودم یادآوری کنم که چقدر تلاش کردم برای رسیدن به این نقطه و تیک زدن تک تک آرزوها  ورویاهایم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 February 19 ، 17:47
notenevis ...