نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امیدواری» ثبت شده است

میدانی؟ وقتی انسان تنها انتخابش در زندگی میشود قوی بودن، محکم ماندن بر سر تک تک خواسته ها و رویاهایش و مُصر بودن بر سر گرفتن سهمش از زندگی، تن میدهد به تلاش، به امیدواری، به قوی بودن و محکم و استوار ماندن بر سر تک به تک خواسته هایش... مثل درختی که چهار فصل سالش را دیده باشد،  گرمای تابستان چنان ریشه اش را تشنه کرده  که تمام برگ هایش رنگ رخساره شان زرد و سرخ شده  و رقصان رقصان خودشان را تا پاییز رسانیده اند...سرمای خزانش را چشیده و تمام وجودش از ریشه تا شاخه هایش لرزیده و از سرما ترسیده  اما استوار مانده باشد چرا که تنها چشم امیدش مانده در انتظار شکوفه های بهارش، سرسبزی برگانش و آخر قصه سرد خزانش... آدمی هم فصل های زندگیش را می چشد اما یکهو تصمیم میگیرد قوی تر شود، صبورتر شود و در انتظار بهار عمرش از لحظه های فصول مختلف لذت ببرد... به امید آن که همیشه آخر داستان خوب خواهد بود و اگر اکنون خوب نیست پس هنوز آخرش نیست...


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 22 March 17 ، 20:57
notenevis ...

آدم ها بزرگ میشوند، بزرگتر و بزرگتر و این میان پوست کلفت تر میشوند هربار که زمین میخورند و بلند شدن را تجربه میکنند، هربار که سختی ها، دغدغه های ریز و درشتش بیشتر میشوند و گاهی بنابر مصلحت تنها پنهان کردنش را خوب تمرین میکنند... آدم ها بزرگتر میشوند، پخته تر میشوند، این میان صبورتر میشوند و اما این میان چیزی هست که اگر از بین برود هیچ کدام از این بزرگ شدن ها به هیچ دردی نمیخورد و آن هم امید است... امید... این امیدِ لامروت که به کجا ها که آدمی را نمی برد...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ 17 November 16 ، 20:59
notenevis ...

آدم است دیگر، در جاده زندگی گه گاه از مسیر منحرف میشود، اصلا آدرس گم میکند، میرسد به یک روستای دورافتاده میان بیابان بی آب  وعلف...تازه آن جاست که خستگی راه آمده به تنش می ماند و تاول پاهایش تازه خودش را نشان میدهد...آنقدری که تشنگی عذابش میدهد  وگرسنگی امانش را بریده دیگر گم کردن آدرس به چشمش نمی آید...تنها دنبال راه نجات است،  وبرنده همان کسیست که در اوج مشکلات، همان وقتی که آدرس گم کرده و به جاده خاکی زده است هم بتواند نفس عمیقی بکشد، درونش را آرام کند  ومحکم روی پای خودش همچنان قوی، استوار، محکم بماند و نگذارد هیچ چیز او را از رسیدن منع کند...اینطور حتی یک مسیر انحرافی هم میشود یک چاشنی برای بالا بردن هیجان سفر، اصلا چالشی برای ثابت کردن قوی بودنت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 July 16 ، 16:47
notenevis ...

در رابطه ات با بعضی آدم‌ها به آن جا میرسی که در کنارشان هم دلتنگشان میشوی، دلت میخواهد یک گوشه را پیدا کنی، کنارشان بنشینی و حال و روز خوبتان را هی مرور کنی، هی مرور کنی، ثانیه روی ثانیه بگذاری، آجربه آجر خاطراتت را روی هم بگذاری و چاردیواری امن رابطه ات را هی محکم ترش کنی، انقدری که هیچ زلزله ای نتواند خرابش کند، هچ طوفانی به آن اثر نکند...اما ته تمام این تلاش ها،دست اخر باز هم دلتنگی انگار و به گمانم این نهایت دوست داشتن است که نتوانی حتی با خودت تصورش را هم کنی که یک روز در زندگی هم نباشید...از یک جا در رابطه ات به جایی میرسی که خودت هم دیگر نمیدانی دقیقا کجا نشسته ای، روی قله یا ته دره یا هرجای دیگر از رابطه هستی، فقط همین را میدانی که دلتنگی و با هیچکس میل سخنت نیست.... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 09 June 16 ، 19:56
notenevis ...

هر آدم وبلاگ نویسی احتیاج دارد گاهی آرشیو خودش را بخواندو گاهی هم از به کاربردن بعضی کلمات و عبارات قلمبه سلمبه ای که به کاربرده خنده اش بگیرد. یک زمان نوشتن جان من بود چرا که اصلا شده بود دغدغه زندگی شخصیم، درست مثل اکسیژن شده بود برایم، اگر یک روز نمی نوشتم به حسابخودم آن روز زندگی نکرده بودم. یادم هست پیج فیسبوکم که به ثمر نشست و مخاطبان خودش را پیدا کرد ذوق زده تر هم شدم و انگیزه ام چندبرابر شد، تاحتی جایی پیش رفت که چندتایی ناشر هم سر وکله شان پیدا شد و حتی دوسه نفری هم پیشنهاد دادندکه برای مطالبم تصویرسازی کنند، اما نفهمیدم چه شد یکهو نوشتن دیگر جانم نشد، دغدغه هایم تغییر کرد؟ سرم شلوغ تر شد؟ حال و حوصله ام کم وزیاد شد؟ هرچه دنبال علت گشتم چیزی پیدا نکردم و به تنها دلیلی که رسیدم خودم بودم... از یک جایی به بعدکسانی نبودند که تشویقم کنند و من اماعادت کرده بودم به بودن آدم ها وفیدبک ها مکررشان، خودم سرگرم کار شدم و شاید مطالعه ام آنقدر کمتر از قبل شد که دامنه لغات ذهنم هم کاهش محسوس داشت... اما حالا بعد از این همه مدت دوباره انگار جان دوباره یافته باشم، انگاروارد یک دوره جدید از زندگی وبلاگی خودم شده باشم، انگار دوباره وبلاگ نویسی جانم باشدو دغدغه ام و دلم بخواهد همچون گذشته فعال باشم و بنویسم...باشد که به جایی که باید برسم مجددا:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 01 June 16 ، 20:25
notenevis ...