نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عزیز» ثبت شده است

لحظاتیست در زندگی که به یاد ماندنیست، مثلا آن لحظه که در جایی میان یک جمعیت شلوغ عظیم گیر کرده ای،  با یک حس دلتنگی، بلاتکلیفی، یا احساسی کاملا عجیب و با یک غریبگی سر بر میگردانی دنبال آشنا میگردی، یک لحظه عزیزت را میبینی، یک لحظه آشنایی میبینی، تمام وجودت، سرتا پایت خالی از انتظار تلخ پر از یک آرامش عمیق و شیرین و دوسداشتنی میشود، تلخی انتظار را از یادت میبرد و انگار کل دنیای پیرامونت را با تو دوست تر کند، اصلا انگار دیگر غریب نباشی چون همانی را که باید پیدا کردی و تو دیگر نقش یک غریبه را نداری، میشوی آشنایی که در میان هزار غریبه گیر افتاده در غربت.

 یکی را در نزدیک ترین فاصله به خودت داری و این یعنی بی اهمیت شدن هرچه اتفاق است در پیرامونت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 15 July 15 ، 21:54
notenevis ...

گاهی با خودت فکر می‌کنی که نگذاری هیچ آدمی، هیچ رفیقی، یا حتی عزیزترینی بداند که چقدر دوستشان داری، از همان گاه‌هایی که این سوال برایت پیش می‌آید که آدم‌هایی که در قلبت از جایگاه ویژه برخوردارند، چقدر دوستت دارند؟ که کاش ندانند دوستشان داری، که کاش دور بشوی ازشان تا از آن‌ها آزمون دوری بگیری...گاهی هم دلت می‌خواهد خودت را برداری بروی در غارت، همان‌جا مدتی بمانی و آن وقت ببینی چه کسانی برای بیرون آوردنت تلاششان را می‌کنند، که اصلا کدامشان اولین نفر نامت را صدا می‌زند و سراغی از تو می‌گیرد...بعضی وقت‌ها هم آدم با خودش حساب و کتاب می‌کند، چرتکه می‌اندازد که نکند در زندگی ان‌هایی که برایش عزیزند، تکراری شود، زیادی شود، که دوست داشته بشود، که گرفتار احساسات متناقض نشود...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 19 June 15 ، 20:36
notenevis ...