نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فروغ فرخزاد» ثبت شده است

کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم.
 کاش لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند، کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب دهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند.کاش می توانستم برای کلمه موقعیت ارزشی قائل بشوم.
 در بیابان ایستادن و فریاد زدن و جوابی نشنیدن و به این کار ادامه دادن، قدرت و ایمانی خلل ناپذیر و مافوق بشری می خواهد. چه دنیای عجیبی است...
من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند. نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم. من نمی توانم مثل صد هزار مردم دیگری که در یک روز به دنیا می آیند و در روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند، زندگی کنم.فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود. بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم آنرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظار خرد کننده ای روی هم بگذارم...

"فروغ فرخزاد"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 13 February 17 ، 10:32
notenevis ...

میدانی چقدر دوستت دارد، میدانی چقدر دوستش داری اما یک جا می ایستید، آنقدر معطل میکنید تا زمان برایتان تصمیم گیری کند، یک جا به گمان خودتان دارید زمان میخرید برای با هم بودن بیشترتان، برای درک بیشتر ، برای عمیق تر شدن دوست داشتن، برای بی چشم داشت دوست داشتن، برای عاشق بودن فارغ از نتیجه ... اما یک جا هست یکی پیدا میشود زرنگ تر از شما دو نفر و دل یکیتان را جوری میبرد که تمام این دوست داشتن ها را میتواند به راحتی خراب کند... ان وقت است که یکیتان تبدیل میشود به یک شخصیت جاودانه قلب دیگری، زندانی قلبش و یک نفر سوم فاتح قلب آن یکی دیگر از شما ... آن وقت است که با خودتان میگوید حتما اگر زندگی همیشه بر وفق مرادمان نشد و طبق نقشه پیش نرفت پس حتما همیشه آن طور نمیشود که ما فکر میکنیم و حتما قسمت و تقدیر واقعیت دارید و ما قسمت هم نبودیم و حتما نباید مال هم میشدیم و این غم انگیزترین نتیجه گیری زندگیتان میشود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 May 16 ، 19:30
notenevis ...

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی 

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار 

و یک دریچه که از آن 

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم


فروغ فرخزاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 31 July 15 ، 20:33
notenevis ...

داشتم ابی گوش میدادم و می‌خواند:" یه عاشق نگرون آخرش نیست." پرت شدم وسط تمام لحظاتی که در خیالاتم یکی را دوست داشتم، یا حس کردم شاید بتوانم یک نفر را دوست داشته‌باشم اما هیچ وقت نتوانستم نگران آخرش نباشم، همیشه این دوست داشتن تا یک جایی در خیال و رویایم بود، بعد حس کردم نکند واقعی باشد، تا جایی هیچ وقت کلام نشد، تا آن جا که آن آدم‌ها هیچ وقت نفهمیدند دوستشان دارم و من هم هیچ وقت بروزش ندادم و یک جا فهمیدم که آنقدر نگران آخرش هستم که حتی در مقابل ابراز علاقه آنها فقط دست و پایم را جمع و جورتر کردم و یکجور مثل آن دخترک خجالتی رویم را برگرداندم و سرم را انداختم زیر و یک "نه" گفتم و پابه فرار گذاشتم. به گمانم روزی که آدم به جایی برسد که بتواند دیگر :"نگران اخرش نباشد" همان روز یعنی عشق واقعیش را پیدا کرده، یا شاید همان روز که شعر فروغ فرخزاد را بتواند با صدای بلند زمزمه کند که "من دگر به پایان نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 02 July 15 ، 19:30
notenevis ...

من خواب دیده ام که کسی میآید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی میپرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ  بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی  که خواب نبودم دیده ام

 

 

کسی میآید

کسی میآید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی

نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 26 June 15 ، 11:17
notenevis ...