نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه زندگی» ثبت شده است

عشق اگر عشق باشد زمان و مکان نمیشناسد

عشق اگر عشق باشد که دیگر دوری سرش نمی شود.

در دورترین نقطه جغرافیا هم که از یارت قرار گرفته باشی

 باز هم از دوست داشتن کم نمی شود.

مگر می شود کسی را دوست داشت اما ا ز دوریش دلتنگ نشد؟

 مگر می شود دلتنگ شده و رهایش کرد؟

مگر می شود کسی را دوست داشت و به غیر او نگاهی انداخت ؟

نمی شود جانم....امکانش نیست...

عشقی که عشق باشد ناگهان بروز نمی یابد ، در امتداد زمان ، به مرور پیدا می شود ،

 شعله می کشد از درون می سوزانتت اما دیگر روشنت که کرد خاموش نمی شوی

اما به مرور شعله ها تک به تک کم می شوند

اگر خاموش شدند دیگر اسمش عشق نیست ، هوس است ،

  دوست داشتن و عشق واقعی خاموش نمی شود ،

شعله هایش کم می شود ، شمعی می شود

که نورش گرمایش درونت را گرم نگاه می دارد

دیگر مثل گذشته نمی سوزانتت اما گرم نگهت می دارد ،

با گذشت زمان خاموش نمی شود ،

شعله ای همیشگی برای یک دوست داشتن مداوم و پایدار

غیر از این هر چه هست هوس است

عشق را بدنام نکنیم ،

 این ها همه اش دروغیست برای بدنام کردن عشق

در کوچه های دروغگویی و ریا ...

اما او فقط در کوچه های صداقت فرش میگستراند

 شعله اش روشن می شود و درونت را از برای همیشه روشن می کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 August 15 ، 13:31
notenevis ...

همین که معطل اعتقاد و اعتمادت نمانده بشی خودش یعنی کلی برد کرده‌ای. به گمانم نسلی باشیم که دقیقا شبیه همان جمله‌ای باشیم که مدت‌ها در فضای مجازی میچرخید که "نه به اعتقادمان اعتمادیست و نه به اعتمادمان اعتقادی." به گمانم آدم‌های قدیمی خوشبخت‌ترین آدم‌های روی زمین باشند، همان‌ها که اعتقاداتشان را باور داشتند، عمیق نمی‌شدند، همه چیز را به سوال نمی‌گرفتند. شاید به نوعی به جای بعضی رسومات مرسوم امروزی بهتر بود رسم این میشد که نیک رفتاری، نیک گفتاری، و نیک پنداری واقعا رسم ما ایرانی‌ها میشد.اینطور فکر کنم لااقل نسل بعدی در آرامش بهتری از نسل من باشند.

پ.ن: نظرات شخصی من برای خودم هست.باشد که شاید درست نباشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 August 15 ، 12:42
notenevis ...

داشتم با خودم فکر می‌کردم که چنددرصد از آدم‌های دور و برم با خودشان احساس راحتی می‌کنند، آنقدری که برایشان نظر هیچکس اهمیتی نداشته باشد، آنقدری که در رقابت‌های پولی و مالی که این روزها همه درگیرش شده‌اند نیوفتاده باشد؟ یا در این حدی که حتی خودشان را از قید و بند تیپ و قیافه و رضایت جامعه یا حتی نزدیکانشان رها شده باشند و رضایت و شادی خودشان اصل مانده باشد. داشتم فکر می‌کردم چنددرصد از ما آدم‌ها واقعا شادیم؟ خنده‌مان از ته دل و گریه‌مان هم شاید حتی از سر شوق باشد نه غمگین بودنمان! راستش عجیب است که میبینی گاهی تا کوچکترین اتفاقات زندگی خیلی از آدم‌ها را رضایت دیگران رقم میزند نه شخص، شاید که حتی انتخاب رشته تحصیلی و این غمگین ترین اتفاق ممکن شاید باشد که اگر یک روز یک جایی جلوی آن گرفته نشود، روز به روز به آمار افسرده‌های روی زمین افزوده بشود. 
همین است که مدت‌هاست سعیم بر آن است که حداقل در زندگی شخصی رضایت خودم را اولویت بدهم، لحظات را درک کنم و لذت بردن و شادی را بر هرچیز دیگری اولویت بدهم، شاید که مسیری که آخرش موفقیت محض باشد از دید دیگران لزوما آن مسیر دلخواه و شادی نباشد که رضایت خودت را دارد، پس مراقب باش گم نشوی میان تودرتوی خواسته های دیگران که مردم هرروز تو را جور دیگری میخواهند. همین smile emoticon

پ.ن: نظرات شخصی من لزوما درباره همه صدق نمیکنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 11 August 15 ، 11:45
notenevis ...

کم کم به این نتیجه میرسی که نمیشود که پیش تمام آدم‌ها بلند بلند فکر کرد، نمیشود که با همه آدم‌ها خودت باشی، چرا که بیشتر آدم‌ها تصویر خوبی از تورا دوست دارند که به آن‌ها حسی را بدهد که مقبول تو هستند. واقع‌گرایانه‌ که نگاه کنی میبینی که همیشه "خودت بودن" تنها یک شعار دلنشین است که آدم‌ها از آن زیاد استفاده می‌کنند اما در واقعیت این نیست. بعضی آدم‌ها جنبه ندارند، زیادی که خودت باشی، به همان تصویرت پناه می‌برند و آن‌وقت است که تلاشت برای بیرون کشاندنشان از تصاویر تنها بیشتر فرو می‌بردشان. همین‌‌جاست که تفاوت دوست با رفیق با رهگذران زندگی مشخص می‌شود که پیش هرکدام چگونه‌ای!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 August 15 ، 22:33
notenevis ...

زندگی بر پایه عقل کامل، تحجره، بر پایه احساسات کامل، تمسخر و تصوره ولی بر پایه این دوتا با هم میشه تبحر! هرچی آدم متبحرتر باشه بالطبع موفق تره... واسه همینه که آدم گاهی معطل زندگی میشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 August 15 ، 22:22
notenevis ...

زنها تا وقتی که عاشق نشدن جزوِ بهترین روانکاوها هستن،
اما به محض اینکه عاشق می شن تبدیل می شن به عمیق ترین بیماران روانی!

- آلفرد هیچکاک / طلسم شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 10 August 15 ، 07:17
notenevis ...

نوشتن همیشه هم راهی برای آرام شدن نیست، همیشه راهی برای  ثبت خاطرات نیست...گاهی آدمی می نویسد تا فراموش کند، می نویسد تا دردهایش روی کاغذ کمتر جولان بدهند تا بتواند آرامتر فراموش کند، گاهی آدمی می نویسد تا به صورت ناگهانی خودش را از مساله وارهاند...اصلا گاهی آدم می نویسد چون نمیتواند حرف بزند، انگار تنها راه نظم گرفتن ذهنش همین نوشتن باشد که اگر ننویسد دیگر نتواند جلوتر برود، که اگر یک قدم به عقب تر هم برگردد در باتلاق گذشته غرق شده است...آدمی گاهی می نویسد چون تنها چاره کارش را همین می بیند،گاهی ذهنت که نامنظم میشود دیگر خودت هم نمیدانی که چطور به آن نظم بدهی که حرف زدن دیگر چاره کار نیست و تنها همین قلم میشود همدمت...گاهی نوشتن دردهایت میشود درمان تمام نداشته هایت که میخواهی ان ها را به دست فراموشی بسپاری....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 August 15 ، 18:27
notenevis ...

به آدم ها نباید زیاد نزدیک شد. درست مثل حرکت ماشین در یک روز برفی آن هم در یک جاده کوهستانی که مستلزم داشتن تجهیزات ایمنی زنجیر چرخ هست در مقابل آدم ها هم باید تجهیزات ایمنی داشته باشی، باید مراقب باشی زیاد بهشون نزدیک نشی که در جریان نزدیک شدنت دقیقا از همون نقطه شروع به دور شدن کنی..نزدیک شدن به آدم ها فقط برای مواقعی هست که اون آدم ها برات خیلی عزیز باشن و جزیی از زندگیت باشن، در غیراین صورت وقتی بخوای زیادی به کسی نزدیک بشی اذیت میشی، اذیت میشه طرف مقابلت...تهش یه تلنگر کافی هست تا تمام دوستی و رابطه خوب و نزدیکی که بود از بین بره و حتی شاید کینه و نفرت رو جایگزین خودش کنه...آدما از دور قشنگ ترن ،فقط با فاصله از اون ها باید حرکت کرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 August 15 ، 18:13
notenevis ...

به گمانم همه آدم ها باید یک دوست در زندگیشان داشته باشند که وقتی کلاف

سردرگم ذهنشان کور شد کمکت کنند تا گره آن کورتر که نشود هیچ بلکه ذهنت را

خلاص کنند از هرچه ناراحتیست. خوشبختی یعنی همین که دوستی داشته باشی

که به تو یادآوری کند که گاهی هم در زندگی نباید سر تصمیماتت آنقدر معطل کنی

که یادت برود اصلا باید سر این چندراهی که پیش پایت بود یکی را انتخاب میکردی،

که آنقدر خودت را گیج کرده باشی که درجا بزنی بی آن که هیچ کار خاصی کنی...

گاهی آنقدر در ذهنت کار پشت کار ردیف میکنی که فقط در لحظه میدانی سرت

شلوغ است بی آن که هیچ کار خاصی کنی، در حالی که باید راه افتاد، ترس ها را

کنار گذاشت و از یک جایی شروع کرد و حالت را به هیچ قیمتی به آینده وانگذاشت.

اصلا یک وقت هایی باید از زندگی همینقدر بدانی که کیفیت خوشحالی آدمی به

هیچ و دقیقا هیچ چیزی جز درون خود آدمی بستگی ندارد، که کیفیت حال آدمیست

که آینده خوبی را برایش به ارمغان می آورد. همین است که روزی یادم است که

دوستی میگفت لایف استایلت را که درست کنی خودبه خود همه چیز نظم خودش

را پیدا میکند. به گمانم همه آدم ها یک دوست نیاز دارند که تورا آنقدر خوب وعمیق

بشناسند که ذهنت با حرف زدن با آن ها حتی از کیلومترها دورتر ازشان منظم ترین

شکل ممکن بشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 August 15 ، 18:09
notenevis ...

حال این روزهایم ... آخ از حال روزهایی که قرار بود بهترین روزهای عمرم باشند، که قرار بوود اسمش جوانی باشد، لحظات طراوت  وتازگی...

نمیدانم چرا این روزها اما مدام تصمیمات مختلفی در ذهنم نقش میبندند و هربار با یک فکر دیگر خنثی میشود، انگار منتظر باشم که مغزم هرچه تصمیم هست را وتو کند و زندگی آنقدر آسان بگیرد که رها بشوم، اما انگار در تار عنکبوتی افتاده باشم و هی هربار دست و پام بیشتر در تار گیر کند...خستگیم برطرف نشدنی‌ترین اتفاق زندگیم شده انگار...دلم یک آرامش عمیق، یک همراهی به معنای واقعی و یک حال و هیجان خوب میخواهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 08 August 15 ، 18:04
notenevis ...