نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

داشت برایم از رنج‌های رسیدنش می‌گفت، از آزاری که کشیده بود تا برسد و اما آخرش نرسیده بود. بعد هی آخرش می‌گفت تو که نمی‌دانی خدا چقدر دوستم داشت که داستان آنطور تمام شد. الان صاحب یک بچه است، یک بچه گوگولی مگولی نازنازی که از عشق دومش، همانی که برایش نمرد، همانی که برایش جان نداد دارد. عاشقی‌ کم نکرده‌بود، کم شب‌ها بیدار نمانده بود به پای دعواهای شبانه‌شان اما آخرش نشده بود، یک شبه همه چیز برباد رفته بود و چندماه بعد یک نفر جدید، یک زندگی جدید و حالا اما از زندگیش چنان راضیست که وقتی برایم از گذشته ها می‌گفت انگار از یک کابوس بگوید که خواب چپی بوده باشد که تعبیرش زندگی خوب بعدیش بوده.داشتم با خودم فکر می‌کردم، همین است، عشق دو سر دارد، یک سرش عشق است ویک سرش تنفریست که مرز بین این دو به مویی بند است، اما دوست داشتن به مرور زمان حاصل می‌شود، شعله نمی‌کشاند که سرتاپای طرفین را بسوزاند. گر روزی پایت از روی طناب عشق لغزید یکهو تا قعر تنفر پیش می‌روی، خواستم بگویمش چقدر برایت خوشحالم که به عشقت نرسیدی، که مادری هستی که با افتخار از دوست داشتن مردت برای پسرت می‌گویی و عشق عادتی نشد برایت برای ماندن به زور...

نظرات  (۱)

سلام.ممنون از مطلب خوبتون.خوشحال میشم به منم سر بزنید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی