نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

غروب چشمان عاشق

Saturday, 3 October 2015، 08:52 PM

دیروز در جاده بودم.درست مثل دوخط موازی جاده بی‌انتها به نظر می‌رسید.وقت غروب که شد؛ چنان دوخط موازی به هم می‌رسیدند در دوردست، که انگار غروب برایت حرف‌هایی برای گفتن داشته باشد، غروب آتشینی که سرخیش به سرخی چشمان عاشق شبیه بود.فکر می‌کنم من رمز غمگین بودن غروب‌ها را در جاده درست هنگام غروب در دوردست‌ها پیدا کردم، دوخط موازی هم به‌هم رسیده‌بودند، اما درست در زمان غروب،آن هم مشخص بود، با خون جگر خوردن‌ها در دوردست، جایی که هرچه میروی نمیرسی. همین‌است که تمام غروب‌های عمررا هم که غمگین نبوده‌باشی اما غروب‌های تنهایی را بد احساس غربت و تنهایی میکنی. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ 15/10/03
notenevis ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی