نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

سنجاقک زندگیم

Wednesday, 20 January 2016، 07:17 AM

گاهی یه حسی هست که سنجاقت میکنه به زندگی.گاهی حتی وسایلت تو رو مث یه سنجاق قفلی گیرت میکنن به زندگیت.شاید یه لنگه کفشی که با جفتش خیلی هم دوسش داری و یه عکس حتی ازش کافیه تو رو پرت کنه به یه روز خاص که تو یه روز قشنگ چقدر قدمات رو همراهی کرد و پر انگیزه وپرانرژی حتی وقت تصمیم‌گیری‌هات هم حضور داشتن تا یه روزی یادت بیارن که چه قدم‌هایی که برداشته شد تا تصمیمی گرفته شد...گاهی زندگی بد سخت می‌گیره، یادت میره یه روز چقدر برای انجام یه کارایی پراز انگیزه بودی، یه روزی چقدر برنامه ریختی، چقدر با کاغذات حرف زدی، لب حوض ماهی باغ ارم نشستی و با خودت زیر بارون نم نم چه حرف‌ها که نزدی.گاهی هم نه که یادت بره فقط اونقدر غرق شدی تو کار و سر خودت رو گرم کردی که نخوای یادت بیاد خیلی چیزا رو...گفته بودم به دوستی که من آدم بی‌جنبه ای هستم، اگر به چیزی علاقمند باشم بیخیالش نمیتونم بشم، میخواد کار باشه، میخواد درس باشه، و میخواد مسایل زندگی شخصیم و حتی میخواد عشق و دوست داشتن باشه! از اساس شخصیت پیگیر و سمجی دارم توی  خواسته هام و رویاهام و علایقی که با تمام وجود میخوامشون! الان دارم کم کم به این نتیجه میرسم که من دارم معتاد میشم...معتاد مشغله‌های کاری...یه جوری انگار مهم‌ترین مساله‌های زندگیم رو هم دارم تو همین شلوغیا تعیین میکنم و این منو میترسونه گاهی..دلم نمیخواد غرق بشم، اونقدری که یادم بره چطور میشد رها وآزاد و بی قید بود گاهی و بیخیال همه چیز هندزفریمو بذارم گوشم بزنم به خیابون برم عکاسی کنم ، واسه خودم بستنی بخرم، و کافه گردی کنم و باغ ارم رو زیر ورو کنم و کنار حوض ماهی بنویسم و از خودم قول بگیرم...دلم میخواد یادم نره چطور میشه حوشبخت بود، حتی با چیزای ساده، حتی با لبخندای کوچیک یا با دیدن شادی‌های دیگران. دلم نمیخواد که یه روزی دست کودک درونم که لی لی کنان داره گاهی وسط همه جا پرشور وپرهیجان واسه خودنش شعر میخونه رو بگیرم و بهش بگم وقتشه دیگه بزرگ بشی، میخوام همونجوری کوچیک بمونه همیشه و بهم حس زندگی رو القا کنه...دلم نمیخواد که هیچ چیز جای هیچ چیزی رو بگیره چون هرچیزی در سرجای خودش تو زندگیم معنا و مفهوم داره، حتی جایگاه عقل واحساس ! گاهی دلم میخواد احساسم رو رها کنم بذارم تا بینهایت واسه خودش بره خیال پردازی کنه و یه جایی کم بیاره برگرده به حرف عقلم گوش بده و گاهی اونقدر سرتق باشه که حرف خودش رو بزنه و شاید کمی هم به زندگیم حتی یا هیجان یا غم اضافه کنه...از چاله‌های روزمرگی فرار میکنم و تا میتونم گرفتارش نمیشم...اما این روزها...امان از این روزهایی که خیلی سخت خودم رو مشغول کردم و فکر میکنم لازم باشه یه بار دوباره از همون روزای خاص داشته باشم که کاغذ قلمم رو بذارم دم دست و کفشامو بپوشم و به ندای درونیم گوش بدم...

 

پ.ن: این متن بالطبع حال لحظات منه، شاید گاهی این لحظات آنی باشن و شایدم نه...

پ.ن1: نمیدونم چرا این روزا اینقدر وسط آرشیوم پرت میشم.چقدر دژاوو میشم و چقدر حس میکنم روزای آشنایی رو دارم میگذرونم.انگار قبلا دیده باشمشون.

موافقین ۱ مخالفین ۰ 16/01/20
notenevis ...

نظرات  (۱)

20 January 16 ، 07:40 ی.مجیدی
همینطوره
برخی چیزهای به ظاهر کوچک زندگی ما رو سنجاق میکنه به زندگی :)
نگاه خوبی بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی