غمگین تر از آن دوره گرد آوازخوانی که شب ها در خیابان از دل تنگش میگوید هم هست؟ صدایش انگار کل خیابان و کوچه را با خود همراه کند، هرکسی را در ذهنش یاد دلتنگی هایش می اندازد. خودش خالی از غصه می شود اما جماعتی را غمگین میکند.
غمگین تر از آن دوره گرد آوازخوانی که شب ها در خیابان از دل تنگش میگوید هم هست؟ صدایش انگار کل خیابان و کوچه را با خود همراه کند، هرکسی را در ذهنش یاد دلتنگی هایش می اندازد. خودش خالی از غصه می شود اما جماعتی را غمگین میکند.
گاهی هم آنقدر شبیهت میشود، آنقدر همگون میشوی با او که انگار "او"، "تویی" شده باشد در قالب یک جسم خاکی. گاهی آنقدر تفاوت ها اندک است که واژه "همزاد" متولد میشود و عجیب این تفاوت ها باعث خنده میشود تا ناراحتی. گاهی هم دیگر نمیتوانی بگویی "من"،"او"، تنها باید گفت یک "من" در قالب دو جسم.
من آدم صبوری هستم، از همان آدمهای عجولی که اما عجیب در بخشیدن آدمها صبورند، که کینهای در دلشان نیست، همه را با مهربانی میبخشند و خیلی زود فراموش میکنند، اما ظرف احساساتم، ظرف صبوریم اگر سرریز بشود، امان از آن روز که اما لبریز بشوم، یکهو تصمیمم را میگیرم، آدم تصمیمات یکهویی هستم، یک لحظه چمدان خاطرات و خوشیهایم را جمع میکنم، ناخوشیهایم را درون سطل زبالهها میاندازم و در ذهنم همه چیز را فراموش شده فرض میکنم و برگشت ؟ نه! برگشتی هم نیست...من ادم تصمیم گیری های یکهویی هستم که میدانم در لحظه درستترینند و برای هیچکدامشان حسرتی به دلم نمیماند.
کسی که می نویسد الزامن حال خودش را نمینویسد، الزامن درباره خودش نمینویسد، شاید دارد حال تو را توصیف میکند، حس تو را بیان میکند در لحظه ای گذرا از زمان.
حال وصف حال من است، این نوشته ها مخاطب خاص ندارند، هرکسی حالش با خواندن اینها خوب شود و یا همذات پنداری کند مخاطب این نوشته هاست. نویسنده این سطور خیلی بی خیالتر از این حرفاست.
از نوشته های : ایلیا
راستش رابطه از هرنوعی که باشد تا وقتی خوب است که آدمی توقعاتش را کنترل کند، که یا بی توقع عشقورزی و محبت کند یا کنترل...میدانی؟ همین که ادمی بهانههایش را بیشتر از چیزی که باید کرد، همان جا دور شدن هم شروع میشود، انگار عمر رابطه را همانجا تمام شده فرض کرده باشی و هی بخواهی ادامه بدهی، انکار کنی، بخواهی انکار کنی همه چیز را...گاهی باید همه چیز را همانجایی که توقعات و بهانه گیری ها شروع شد تمام کرد تا حرمت تمام لحظات خوب را نگه داشت.
من خواب دیده ام که کسی میآید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیدهام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی
نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
دوست داشتن به آدمها جسارت میدهد، اصلا اعتماد بنفس میدهد، همین که بدانی یک نفر روی این کره خاکی هست که بتواند بر بلندترین نقطه زمین هم که ایستاده باشد، نام تو را فریاد زند و از دوست داشتنت بگوید یعنی همه چیز. راستش به گمانم آن که آدمی یک نفر را از ته دلش دوست داشته باشد، انقدری که جسارت بیانش را داشته باشد، انقدری که شجاع باشد و بر زبانش بیاورد، و بداند عبارت دو کلمهای "دوستت دارم" یعنی مسوولیت خودش بهترین برای دوست داشته شدن هم هست. آدمها باید یاد بگیرند که اگر کسی را واقعا دوست داشتند به زبانش بیاورند، که اگر کم آوردند در دوست داشتن بقیه آدمها به گمانم بتوان آنها را آدمهای ترسویی نامید!