نمیدانم بهار چگونه تمام شد، تنها میدانم که فصل میلادم به اتمام رسید و اکنون تا بهاری دیگر چشم انتظار خواهم بود.
نمیدانم بهار چگونه تمام شد، تنها میدانم که فصل میلادم به اتمام رسید و اکنون تا بهاری دیگر چشم انتظار خواهم بود.
بعد از چهار سال دوباره دوستان دوران لیسانس دور هم جمع شویم، چقدر بزرگتر، چقدر پخته تر و چقدر همچنان اما نزدیک به هم...یک افطار دسته جمعی و دیدارها تازه میشود...اما به حال دل گرفته من افاقه نکند، از ظهر دلم گرفته بود و رفتار بعضی آدم های به نوعی مهم و به نوعی دوست زندگیم باعث ناراحتی و دلخوریم بود، آن که وقتی با یکی حرف میزنی حواسش به تو باشد، این که وقتی کسی حساسیت های را بر دیگری میبیند حواسش را بیشتر جمع کند، آن که حس نکنی دوست نداشتنی هستی در حالی که شاید کل دنیا هم دوستت داشته باشند...وقتی بغض میکنی و تنها دلت میخواهد سکوت اختیار کنی، همین که نمیدانی حرف ها را باید زد یا نه، همین که حس میکنی نمیتوانی بلند بلند حرف هایت را بزنی در حالی که حس میکنی لازم است همین حرف ها را زد...شاید هم دچار احساسات متضاد باشی، اما هرچه هست من در همین لحظات حالم خوب نیست، دلم گرفته، بغض دارم...همین
به گمانم همه آدم ها یک روز یک جایی به آرامشی که باید دست پیدا کنند، همانجایی که جز عزیزترین ها نظر بقیه برایت بی اهمیت باشد، همانجا که دیگر برای خودت زندگی کنی و به حرف ها بی توجه ترین بشوی. همه آدم ها یک روز آنقدر انرژی مثبتی که باید را از همان ها که دوستشان دارد جذب میکند که تمام انرژی های منفی دیگران را دفع کند و این اتفاق دیر یا زود انکارناپذیر است که اگر اتفاق نیوفتد آدم، دیگر آدم نمیشود، یک آدم تحریک پذیر بی قرار عصبی میشود.
عاشق زنی مشو که میخواند
که زیاد گوش میدهد
زنی که مینویسد
عاشق زنی مشو که فرهیخته است
افسونگر، وهمآگین، دیوانه
عاشق زنی مشو که میاندیشد
که میداند که داناست، که توانِ پرواز دارد
به زنی که خود را باور دارد
عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن میخندد یا میگرید
که قادر است جسمش را به روح بدل کند
و از آن بیشتر عاشق شعر است
(اینان خطرناکترینها هستند)
و یا زنی که میتواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد
زنی که از سیاست سر در می آورد
زنی که از بی عدالتی بیزار است
عاشق زنی مشو که بازی های توپی و فوتبال را دوست دارد
زنی که فارغ از ویژگی های صورت و پیکرش، زیباست
عاشق زنی مشو که پُر، مفرح، هشیار، نافرمان و جوابده است
که پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست میشوی
که با تو بماند یا نه
که عاشق تو باشد یا نه
از اینگونه زن، بازگشت به عقب ممکن نیست
هرگز
میشود عاشق آدمها بود، در حالی که دورترین نقطه از آنها ایستادهای! میشود انسان بود، انسانیت داشت، اما در حوالی آدمها، در نزدیکی آنها زیاد قدم نزد، که نزدیک شدن زیاد به آدمها درست مثل نزدیک شدن خورشید به زمین است، که اگر فاصلهاش دورتر شود یخ میزند همه چیز، و اگر فاصله نزدیکتر شد همه چیز را به آتش میکشاند! میشود با آدمها رفاقت کرد، با خندهشان مست شد، از آنها انرژی گرفت، به آنها امید داد، لبخند هدیه داد، اما، اما نمیشود که از حدی فراتر رفت و نزدیک شد که عواقبش هرچه شد با خودت هست...که اگر به کسی نزدیک شدی، اهلیش کردی، آن وقت نگهداری از گلت را باید با جان دل بپذیری، و الا باید به عشقت به آدمها، به دوست داشتن آدمها، به انسانیت شک کرد.
اگر قرار بود همه آدم ها ماندن بلد باشند، آن وقت دیگر فعل رفتنی صرف نمیشد، آن وقت قصه زندگی بدون فعل رفتن صرف میشد و زندگی رنگ معنا به خود نمیگرفت. زندگی یعنی صرف همه فعل ها کنار هم، یعنی "ماندن" را که صرف کردی در کنارش بتوانی "رفتن" را هم صرف کنی.زندگی یعنی همین که بدانی هر خزانی بهاری و هر تابستانی خنکای پاییزی را در پس خود دارد... زندگی یعنی پیدا کردن معنایش در میان خوشی و ناخوشی های آن...
گاهی با خودت فکر میکنی که نگذاری هیچ آدمی، هیچ رفیقی، یا حتی عزیزترینی بداند که چقدر دوستشان داری، از همان گاههایی که این سوال برایت پیش میآید که آدمهایی که در قلبت از جایگاه ویژه برخوردارند، چقدر دوستت دارند؟ که کاش ندانند دوستشان داری، که کاش دور بشوی ازشان تا از آنها آزمون دوری بگیری...گاهی هم دلت میخواهد خودت را برداری بروی در غارت، همانجا مدتی بمانی و آن وقت ببینی چه کسانی برای بیرون آوردنت تلاششان را میکنند، که اصلا کدامشان اولین نفر نامت را صدا میزند و سراغی از تو میگیرد...بعضی وقتها هم آدم با خودش حساب و کتاب میکند، چرتکه میاندازد که نکند در زندگی انهایی که برایش عزیزند، تکراری شود، زیادی شود، که دوست داشته بشود، که گرفتار احساسات متناقض نشود...