نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

شرقی اعتقادی دارند به آن که خوشی و شادمانی ماندگار نیست. همیشه در هرخوشی و ناخوشی دنبال این هستیم که بعدش چه اتفاقی خواهاد افتاد. سعی میکنیم همه خوشی ها را پنهان کنیم، از آن ها زیاد حرفی به میان نیاوریم و در سکوت زندگی کنیم ، چرا که میترسیم. از اتفاقات بد...از از دست دادن شادمانی...غربی ها اما این تفکر را ندارند. اعتقادشان آن است که شادی باید همیشگی باشد، باید همیشه بخندند و هرگاه اتفاق بدی افتاد، آن وقت فکر میکنند چطور و چگونه با آن کنار آیند. در واقعا تا آن جا که دیده ام در لحظه زندگی میکنند و این خوبتر از خوبتر از خوب ترین هاست. کاش من هم بتوانم از آن ها یاد بگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 February 19 ، 13:09
notenevis ...

شاید اگر به خواست پدر و مادرم عمل کرده بودم، اکنون کنج اتاقم در خانه پدری مشغول استراحت بودم و از سرکار به خانه برگشته بودم. اما راستش درون من همیشه همانند موج است. همیشه حسی درونم به من فرمان داده که جلوبروم. که اگر زمین خوردم، هرچقدر هم سخت باشد میتوانم از زمین بلند بشوم و باز هم بدوم.درون من هیچ گاه آرام نبوده، همیشه چون دریایی طوفانی بوده که اگر کسی میخواسته به آن نزدیک بشود باید تاب و توان رویایی با موج را از قبل درون خودش می دیده.من دیگر میدانم میشود خیلی چیزها را از دست داد و اما زنده ماندو شاد این کمک کرده تا دیگر حتی از ترسیدن هم نترسم. با ترس هایم مبارزه کنم و جلو بروم در مسیری که گاهی سخت ترین مسیر عمرم به نظرمیرسد.  اکنون دیگر میدانم که آنقدر رویا و آرزو دارم که برای رسیدن به تک تک آن ها باید از کنج اتاقم درون خانه پدری فاصله میگرفتم و از حاشیه امنی که برای خودم ساخته بودم دور میشدم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 February 19 ، 11:43
notenevis ...

روزی که فهمیدم زندگی ایده آل ذهن من با دنیای واقعی چقدر تفاوت دارد، برای زندگیم بیشتر جنگیدم. بیشتر تلاش کردم و سعی کردم دنیا را از دریچه چشمی ببینم که آنقدر ناعادلانه به زندگی نگاه میکند که هی واقعیات زندگی با بی رحمی در چشمش نخورد. آن وقت بود که فهمیدم، تنها من نیستم که در این دنیا با مشکلات روبرو شدم که همه آدم ها به وسعت  ترس هایشان در زندگی چالش هایی دارند که برای رسیدن بهشان یا دست نگه داشته اند و یا شبیه به من در حال جنگ برای رسیدن بهشان هستند. در زندگی من، ترس هایی بوده اند که وسعتشان از سایه ام آنقدر سنگین تر بوده که مجبور بوده ام با هرقدم سری به عقب برگردانم و مسیر را دوباهر چک کنم، اما در حد تاب و توانم نگذاشته ام ترس مانع رسیدن بشود. میدانی؟ باید تلاش کرد، در حد توان ، به قول حافظ:

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 23 February 19 ، 11:06
notenevis ...

هرچیزی بر زبان آوردنی نیست و هرچیزی که بر زبان آمده واقعیت نیست. این حقیقتیست که گاه ما آدم ها در فهمش درنگ میکنیم و ساعت ها میتوانیم با فکر کردن های زیادمان منکر واقعیت ها شویم. شاید که یاد گرفتن واقع بینی در زندگی آنقدر مهم باشد که گاه به ما کمک کند از توهم و خیال بپرهیزیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 February 19 ، 20:08
notenevis ...

میدانی؟ وقتی کسی مشتاق بودنت نیست، وقتی کسی مدام بودنت را پس میزند، بهتر است کمی عزت نفست را بالاتر هم ببری و نبودنت را انتخاب کنی. آدمی گاه با انتخاب هایش خودش را نجات میدهد. از دست کسانی که میتوانند وقت مفید زندگیت را تصاحب کنند ، در حالی که تورا از دوستی محروم کنند. کاش یاد بگیریم که وقتمان را تنها صرف کسانی کنیم که دوستمان دارند و ما عاشقشان هستیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 February 19 ، 20:06
notenevis ...

گاه آدم با جهان بینی خودش، با ذهنیت خودش از دیگران شروع میکند به تند و تند تصمیم گیری ...در ذهن خودش خبری از قضاوت نیست ، در دنیای خودش تنها دارد تصمیم میگیرد و زندگیش را نجات میدهد. اما گاه یادمان میرود که معیارهای ذهن آدمی متفاوت است، آنقدر متفاوت که گاه همین تفاوت به نقطه اشتراکی میتواند تبدیل بشود. گاه لازم است ، اندکی زمان داد ، به همه چیز، به خشم درونت، به ذهن درگیرت که گیج شده و میخواهد زودتر تصمیمی بگیرد و خودش را رها کند از همه چیز...شاید مدتی که گذشت بتوانی متفاوت فکر کنی و بهتر درک کنی اویی را که میخواستی سر به تنش نباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 February 19 ، 20:01
notenevis ...

در 29 سالگی درست قبل از آن که دهه چهارم زندگیم را آغاز کنم یاد گرفتم که خیلی از چیزها را باید برای خودت نگاه داری. ب هیچکس حتی عزیزانت هم نگویی. نه آن که آن ها نامحرم باشند، نه آن که نخواهند کمکت کنند که اتفاقا عزیزترین های زندگیم هستند. اما راستش نگرانشان می‌کند. ذهنم را مغشوش میکند گاه توصیه های زیادی که با خط فکریم متفاوت است. شاید خوب باشد و شاید بد. اما بعضی حرف ها را باید درون خودت حل کنی و رد بشوی. گاه  بیاان جزییات زیاد دامنت را میگیرد و افکارت را مشوش میکند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 05 February 19 ، 19:57
notenevis ...

سی و یکم ژانویه 2019 برایم روز خاصیست. آنقدر خاص که تا همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند. اعتمادبنفسم را از دست داده بودم. با خودم گمان میکردم که برای آرزوهایم هرچقدر هم تلاش کنم و هرچقدر هم بخواهم، دست آخر نمیشود که نمیشود... تا زمانی که ایران بودم، آنقدر خواسته بودم همه چیز را و هی نشده بود و هی نمیشد که با خودم فکر میکردم اصلا هرچقدر هم که همه چیز خوب پیش برود، دست آخر باز خوب نمیشود که نمیشود. از بیان شادی هایم، از بیان آن که کوچکترین موفقیتی در زندگیم حاصل شده، چنان ترسی در تمام وجودم حس میکردم که برایم اینطور جاافتاده بود که فکر میکردم هیچ گاه از غم وشادیت دیگر صحبتی با کسی نکن... در ناامیدترین روزهای زندگیم دست دوستی یکی به سمتم دراز شد که به من امید تزریق کرد. به من انگیزه واعتمادبنفسی دوباره داد و تمام تلاشش شد آن که در ناامیدی و تاریکیش برایم شمعی از امید روشن کند. و اما یک سال بعد از شروع فصل جدید زندگی اکادمیکم، آنقدر خوب ارائه یک ساله ام را پرزنت کردم، که همه آن هایی که در جلسه دفاعم بودند  ، چنان تشویقم کردند که درباور خودم نمگنجید. سوپروایزرم آنقدر تشویقم کرد، که من هنوز باورم نمیشود که به من گفت برو و تا صدایت نزده ام برنگرد برای جلسه. و داورم، آنقدر از اعتمادبنفسم برای پرزنتم و استرس نداشتنم و ریلکس بودنم تعریف کرد که لبخند بر لبانم محو نشد. همه دپارتمان به من تبریک میگفتند و من با خودم فقط فکر میکردم، چطور اینقدر به خودم باور نداشتم؟ پس چه شد که اینقدر به خودم ایمانم ضعیف شد و چه شد که غمگین ترین روزهای عمرم را سپری کردم و فقط زندگیم داشت برایم تبدیل به یک زندگی از سرعادت تبدیل میشد. خوشحالم. خوشحالم که دوست جدیدی پیدا کردم. خوشحالم که توانستم بار دیگر به خودم ثابت کنم که میتوانم و خوشحالم که دفتر فصل اول زندگی آکادمیکم در دکترا به پایان رسید و فصل دیگری از زندگیم دارد ورق میخورد. این روزهایم را هرگز فراموش نخواهم کرد چرا که در آینده بارها باید به خودم یادآوری کنم که چقدر تلاش کردم برای رسیدن به این نقطه و تیک زدن تک تک آرزوها  ورویاهایم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 03 February 19 ، 17:47
notenevis ...

دست کشیده ام، از همه چیز ، از همه کس ، از همه ی آن چه که از من آدمی می‌سازد که خودخواه نیست و سعی میکند همیشه تعادلی بین خودش و آدم های زندگیش ایجاد کند و حواسش به همه باشد ودر این میان به زندگی خودش هم برسد. دست کشیده ام از مادر درونم. مادری که همیشه درونم بیداد میکند از بچگی ، برای همه دوستانم ، عزیزانم .. گاه لازم است حجم خودخواهیت آنقدر بشود که جز خودت، دنیای خودت ، رویاهایت ، تنهاییت و زندگی و اهداف خودت هیچکس در میان نباشد. باید دیواری کشید دور خودت ... نه آن که ضداجتماع بشوی، نه آن که با کسی معاشرت نکنی، نه آن که مهربان نباشی  و نه آن که وفاداری و از خودگذشتگی درونت بمیرد که زندگی همانند سابق جاریست . اما فکر تو ، درونت و رفتارت کمی تغییر میکند و شاید این از اثرات نزدیک شدن به سی سالگی باشد... کمی متین تر، موقرتر، محتاط تر و محافظه کار تر به زندگی نگاه میکنی و سعی میکنی به آدم ها فرصت بدهی که آن ها هم کمی برای بودنت تلاش کنند. کمی برای از دست ندادنت بجنگند و کمی به تو اجازه بدهند که نباشی، که دلتنگت بشوند، دلتنگشان بشوی و از همیشه در دسترس بودنت شاکی نباشی. شاید هم کمی به آدم ها بفهمانی که مهربانیت برسر همه از سر نیاز نیست که از درون دل آدمی می آید که همیشه متعجب و حیرت زده از نظم جهان و همچنین دنیای آدم ها سعی در آن داشته که به زندگی خودش و عزیزانش هم نظم و تعادلی بخشد...و من زنی در آستانه سی سالگی که کمتر از چارماه به آن باقیست، مدتیست دور خودم دیواری کشیده ام، از تنهایی محضم محظوظ و شادم و تمام تلاشم همچنان آن است که انسان خوبی بمانم. این روزها، گه گاه دلم هوای نیمه گمشده ام را دارد و اما آنقدر دل صبوری دارم که هیچ گاه عجله نکنم برایش...پخته تر، آرام تر، صبورتر و البته قوی تر، محکم تر و مصمم تر به آرزوها و رویاهایی فکر میکنم که تنها باید از پس همه شان بر آیم.


برگرفته شده از notenevis.blog.ir


In a couple of months I turn to 30 year old. Thirty, flirty and thriving! However, consciously I’m trying  to evaluate myself and see how much I reach to the goals I set in my life to reach by 30! I’m really happy that I achieved most of them and surely I will do better. I do not feel that age really matters until the time that you feel the thrills and joys of life in yourself and the child with in you is alive.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 20 January 19 ، 01:07
notenevis ...

بعد از مدت ها دستم به قلم می‌رود. دچار حال عجیب و غریبی شده ام که مدت هاست نداشته ام. یک جور دلتنگی، یک جور بهت ، یک جور پرپر زدن دلم، یک جور نهیب از درون دلم که مرا متوجه دلتنگیم برای نیمه گمشده ام می‌کند. یک جور دلتنگی که برای اوست. اویی که نیست. اویی که نبودش در زندگیم همین وقت هاست که هزار برابر سایه اش سنگین میشود. ابی پله کرده ام و عجب آلبومی پلی شده است. آهنگ شکار ... چشمانم را برای لحظه ای می‌بندم و سعی میکنم فقط از احساسی که در لحظه دارم لذت ببرم. ذهنم را از همه چیز خالی کنم  تا با خودم و خدای خودم خلوتی داشته باشم. بهتم زده. چرا که مدت ها بود این طور با خودم و تنهایی خودم خلوت نکرده بودم و از آن لذتی محض نبرده بودم ... دلتنگم ... دلتنگ همانی که نیست که این لحظات قشنگم را با او قسمت کنم. همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 19 January 19 ، 21:18
notenevis ...