هوشم نه موافقان و خویشان بردند
این کج کلهان مو پریشان بردند
گویند چرا تو دل بدیشان دادی
والله که من ندادم ایشان بردند
(ابوسعید ابوالخیر)
هوشم نه موافقان و خویشان بردند
این کج کلهان مو پریشان بردند
گویند چرا تو دل بدیشان دادی
والله که من ندادم ایشان بردند
(ابوسعید ابوالخیر)
به گمانم همه آدمها در زندگیشان طی یک اتفاق یکهو بزرگ شده باشند، یک شب یکی چمدانش را برداشته از زندگیشان رفته، یکی یکهو کاخ زندگیشان را با یک حرف فروریخته، یک شکست کاری، عدم موفقیتی یکهو او را از قله به قعر کوه زندگیشان رسانده باشد. زندگی که این زلزله به کلی جلوی چشمت نابود کرده باشد، آن وقت است که همان یک بار با خودت مجبور شدهای دوباره بسازی، دوباره بالا بروی...همین یک بار کافی بودهاست تا بزرگتر بشوی، صبورتر بشویریال توقعت از زندگی و آدمها را پایینتر بیاوری، با زندگی بیشتر کنار بیایی...اتفاقاب بد زندگی را هم میشود گاهی دوست داشت اگر یکهو جوری کند تو را که با خودت بگویی همچین بد هم نشد، بهایش را دادم و زودتر ره چندساله را رفتم.
راستش حالا که بلاگفا خونه مجازی تک تک ما بلاگفاییها را غصب کرد و نگذاشت که طعم باهم بودنمان را مزه مزه کنیم، دوستان بلاگفایی تصمیم به اسباب کشی گرفتیم. دلم میخواهد وبلاگ تمام دوستان بلاگفاییم را که مهاجرت کردند داشته باشم. به هم کمک کنیم که وبلاگ دوستانمان را پیدا کنیم.دوستانی که من از وبلاگ جدیدشان تا به الان خبر دارم :
خنده های صورتی: www.havijebanafsh.blog.ir
تلخ همچون چای سرد: www.atiyee.blog.ir
خرمالوی سیاه: www.almatavakol.persianblog.ir
سکو: www.stonebench.blogsky.com
وقتی در متن خیابان سقوط می شوی: www.nasrina-rezaei.blogsky.com
واژه چین: www.mandarabrha.blog.ir
نوت نویس: www.notenevis.blog.ir
و ما یسطرون: www.val-ghalam.blogsky.com
بتن: www.concrete.blog.ir
نوزده دقیقه تا باران: www.72830.persianblog.ir
خودمونی: www.kenchoo.blog.ir
زندگی به سادگی الفبای لاجوردی: www.toptarin77.blog.ir
جغد صورتی: www.pink-owl.blogsky.com
شکلات تلخ: www.zendegiroozmare.blogsky.com
چند مدت پیش سر یک اتفاق حسابی ناراحت بودم. با خودم فکر میکردم اگر تغییر ندم یه سری شرایط و لایف استایلم ثابت باقی بمونه کم کم میرم سمت روزمرگی و افسردگی و رکود. اون روز فقط اومدم پیش مامانم و گفتم من دلم میخواد کتاب بخرم، یه عالمه کتابایی که مدتی هست وقتشو ندارم نه بخونم و نه بخرم! میدید که حالم چندان روبراه نیست اما سعی میکرد فقط حالمو خوب کنه بی اون که به روم بیاره. فقط گفت ساعت چهار بعدازظهر آماده باش بریم کتابفروشی. اون روز ذوق زده دفتر خاطراتمو برداشتم توش با خودکارای رنگی رنگی هایلایت کردم که چه تصمیمات مهمی دارم می گیرم، کتابا رو رفتم خریدم و وقتی اومدم خونه حس کردم دیگه اون فاطمه قبلی نیستم. عین مار که پوست میندازه آدمم گاهی زندگیش دچار رکود میشه لازمه لایف استایلش بازبینی بشه. حال خوب آدم همیشه سر جاش نیست، گاهی با یه سری تغییرات کوچیک سرجاش قرار میگیره، درست مثل یه چرخ دنده که اگه دندانه هاش توی هم درست گیر نکنه همه چی به هم میریزه، قصه زندگی هم همینه. از اون قضیه چندماهی میگذره و هنوز مامان به روم نیاورده که چقدر از حال من بهتر از خودم خبر داشت اما این روزا بازم حس میکنم تغییر لازم دارم. فکر کنم بازم تغییراتی باید در راه باشن و این تغییرات قطعا حال خوب به زندگیم باید تزریق کنن. به قول دوستی در مسیر درست که قرار گرفتی و مهره های زندگیتو که درست چیدی اتفاقات خوب خودبه خود جذب زندگی میشن.
آدم ها دو مدل هستند، یکی آن هایی که با واقعیات زندگی میکنند، یکی هم افرادی که با فانتزی ها و خیالاتشان زندگی میکنند... آدم هایی که واقعیت ها را عمیق میفهمند، با حقایق زندگی کنار می آیند، خودشان را بیخود و بی جهت دلخوش نمیکنند به هیچ چیز و هیچ کس! آدم هایی که باور دارند که به همه چیز میتوانند برسند اما خیالات برشان نمیدارد، خودشان را باور دارند اما نه بزرگتر از آن چه که هستند، نه در توهمات..اما بعضی آدم ها هم در توهمند، در خیالاتشان چنان خوشبختند و خیال پردازی میکنند که حتی اگر یکی دوستشان هم نداشت در خیالشان گمان آن را دارند که طرف عاشقشان هست... همه چیز را به نفع خودشان باور میکنند، زندگیشان بر پایه اتفاق است و نه واقعیت...گاهی فکر میکنم کاش من هم میتوانستم از دسته دوم بشوم گاهی، واقعیات را نبینم، عمیق نشوم، سطحی بگذرم و قانع بشوم زود به هرچه هست و نیست... اما عمیقا باور کردم که من از همان دسته دومی هستم که یک واقعیت تلخ رو به یک شیرینی خیالی ترجیح دادم و نمیتوانم که در یک حباب گذرا زندگی کنم.
توی شرکت نشستم، در حالی که سیاوش قمیشی داره میخونه " میسوزونه منو یاد دلی که به من ندادی" و من در اضافه کاری به سر میبرم.داشتم با خودم فکر میکردم که چرا تا الان موندم شرکت؟ چرا مثل هزار هزار دختر همسن و سالم دنبال خوشگذرونیم نباید باشم ؟اونم الان که ساعت کم کم داره نزدیک ساعت 5 میشه...یادم به حرف دوستی افتاد که به من میگفت تو دختر باهوش،پرانرژی و با هدفی هستی. گفتم از کجا میدونی؟ بهم گفت" هدف داشتن یعنی در مسیر بودن که تو هستی و پرانرژی و باهوش بودنت هم از رفتارهات مشخصه و از مسیری که داری." راستش دروغ چرا؟ قند توی دلم آب شد که یکنفر از بیرون مرا دختر باهوش، پرانرژی و شاد و با هدف ببینه.بعد با خودم فکر کردم که چقدر خوشحالم که دنباله علاقم به نقاشی رو گرفتم، چقدر خوبه که دنبال عکاسی، ادبیات و شعر هم رفتم و علاقم به هنر رو پیگیر بودم همیشه..از اون طرف با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که علاقم به هنر و عشقم به این حیطه رو فدای علاقم به ریاضیات نکردم و رشته برق انتخاب کردم چون من عاشقانه رشته تحصیلیم رو هم دوست دارم...هی با خودم فکر کردم که چقدر اشتراکاتم با دخترهای همسن و سالم گاهی کم است، چقدر کمند دخترایی که حس کنم به هم شبیهیم...با خودم فکر کردم من هیچ شباهتی به اون کسایی که فقط خوش میگذرونن نباید هم داشته باشم، چون من یه عالمه رویا دارم که واسه تک تکشون حاضرم تمام دنیام رو درگیر رسیدن بهشون کنم...با خودم فکر کردم بد هم نیست، تا الان موندن شرکت باعث میشه ذهنم درگیر یه چیزی باشه که علاقه هم دارم و میکس علاقه و لحظه و موسیقی میشه لحظاتی که شاید همیشه هرکسی دنبالشون هست.واسه منی که گریزونم از روزمرگی شاید بهترین حالت همین باشه...بعد به این نتیجه رسیدم که چقدر هنوز رویاهام رو باور دارم و شوق رسیدن بهشون باهامه...
طبقه پایین شرکت دکتری هست که متخصص رماتیسم و بیماری های این چنینی هست. صبح به صبح که میرم یه تعداد مریض روپله ها ولو شدن که بعضا گاهی اکثرشون لباس محلی تنشونه و از لهجه مشخصه که طفل معصوم ها مسافتی رو طی کردن که فقط آقای دکتر ایکس معاینشون کنه و باقی ماجرا. چندروز پیش یکیشون از من پرسید دکتر کی میاد و من که عجله داشتم واسه ثبت اثر انگشت مبارک راس ساعت، گفتم نمیدونم، باز پرسید دکتر طبقه بالا کی میاد!؟با استیصال نگاش کردم گفتم باور بفرمایید نمیدونم که یکهو با عصبانیت گفت پس تو اینجا چی میخوای!؟ گذشت تا امروز باز در بدو بدوی ماراتن پله ها یکی دیگشون گیر داد تو منشی دکتر نیستی!؟ با قیافه متعجب زده از این که کدوم منشی آخه لپ تاپ داره یا تیپ اداری این چنینی داره گفتم نه و رفتم بالا... داشتم فکر میکردم چه اتفاقی میوفته که یک پزشک که قسم خورده جون آدم ها هم براش باارزش باشه اینقدر بی مسوولیت میشه که اوج استرس و اضطراب تو چهره مریضاشه و انتظار کشنده پشت در مطبش قطعا حال مریض رو بدترم میکنه. داشتک فکر میکردم چنددرصد ما آدما وقتی به جایی میرسیم افاده هامون طبق طبق میشه؟ خودمن هم عضوی از همین جامعه هستم و بالطبع ممکنه همینقدر بی جنبه بشم! که البته سعی میکنم نشم..کلا ما آدماعجیبیم
استتسش این است:"ناگهان وقت رفتنت باشد." و هربار که رد میشوم از روی اسمش، هربار با خودم که میخوانمش یک لحظه حس غریبی تمام وجودم را میگیرد، آن که ناگهان وقت رفتن آدمی باشد، فرق ندارد سفری دور ودراز باشد، رابطه ای دوستانه یا عاشقانه باشد یا هرچیز دیگری... همین که فعل "رفتن" در کنار لغت "ناگهان" صرف شده باشد یعنی اوج تراژدی و احساس غربت...
این روزها که میگذرند...آخ از این روزها...هی آه میکشم، هی بغضم را فرو میدهم..هی با خودم مدام تکرار میکنم که درست میشود، بگذرد این روزها و یک روز من با خودم ببالم که دختری با احساس بودهام که با احساساتش زندگی کرده اما حرامش نکرده، قوی بوده، روی پای خود ایستاده، محکم بوده، درختی بوده که ریشهاش در خاک محکم بوده است...کار میکنم، صبح هفت و نیم صبح در محل کار حاضر میشوم، آخر روز آخرین نفر خارج میشوم، خودم را سرگرم کار کردهام ، قصد کردهام زبان و ورزش را از سر بگیرم. هر مشکلی که سر راهم هست را برمیدارم ، سعی میکنم کمتر با آدمها درگیر بشوم، از روابط اجتماعی گریزان نیستم، اما تمایلی به صمیمیت با آدمها نشان ندهم...گاهی چنان بغض میکنم که دلم میخواهد زار بزنم، اما اشک نمیشوم...تمام تنهاییم را چنان با دویدن و تکاپوی زندگی میگذرانم که آخر شب فقط بیهوش شوم و فرصت فکر به هیچ چیز و هیچکس را نداشته باشم...آخ از این روزهای تنهایی و بی عدالتی که از آدمها گریزانم کرده و به آدمها معتادم...
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن،
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
#حافظ