کمتر از سنت فهمیدن یه درده، بیشتر از سنت فهمیدن یه درد دیگه... باهوش بودن یه دردسره، کم هوشی یه دردسر دیگه... زیبا بودن یه حسنه، زیبا نبودن هم یه جور حسن دیگه... کلا گاهی انگار هیچی سرجاش نیست. مرغ همسایه گاهی بدجور غاز میشه انگار...
کمتر از سنت فهمیدن یه درده، بیشتر از سنت فهمیدن یه درد دیگه... باهوش بودن یه دردسره، کم هوشی یه دردسر دیگه... زیبا بودن یه حسنه، زیبا نبودن هم یه جور حسن دیگه... کلا گاهی انگار هیچی سرجاش نیست. مرغ همسایه گاهی بدجور غاز میشه انگار...
درد دارد که تمام آدم های زندگیت همیشه یا خیلی دیر رسیده باشند یا آنقدر زود رفته باشند که لذت بودن با آن ها یا فراموشت شده باشد یا اصلا فرصت نشده باشد تجربه اش کنی...چای داغ اگر سرد شود حتما از دهان افتاده، خوردنش تنها یک چیز در خاطرت می آورد و آن هم گذرزمان... راستش این قانون حتی مشمول دوست داشتن آدم ها هم میشود، گاهی یک آدم آنقدر دیر تو را میخواهد که دیگر خواستن و نخواستنش برایت تفاوت ایجاد نکند یا گاهی آنقدر زود که برعکس دلت را بزند... همین که آدم بداند اگر یک نفر را با تمام وجودش میخواهد زمان از دستش بیرون نرود، همین که بداند ناگهان چقدر زود دیر میشود کافیست تا درست احساساتش ابراز بشود که دیگر نه کسی دیر برسد و نه کسی زود برود...
آدمی که یک اتفاق تلخ در زندگیش افتاده باشد، یک بار تا مرز بی تفاوتی و خنثی شدن نسبت به همه چیز پیش رفته باشد در دوست داشتن آدم ها گاهی ترسو میشود...در شادترین لحظاتش یک غم عجیب و آرامی نشسته که باور ندارد که شادمانیش ماندنی باشد، که دوست داشتنی وجود داشته باشد. از بس هربار امید داشت و ناامیدش کردند، از بس هربار اعتمادش، بی اعتمادی شد... آدمی که یک بارتا ته همه چیز را رفت و به بن بست رسید و پیش همه رسوا شد دیگر از ریسمان سیاه و سفید میترسد، بیشتر از خودش از یادآوری اشتباهش توسط بقیه میترسد...آدم ها را نباید بی تفاوت کرد، نباید ترساندنشان! کاش در حق آدم ها بیشتر مهربان و انسان باشیم.
پ.ن:جواب ایمیل و نظرات رو ذر اسرع وقت میدم.
راستش دلم میخواست تا همیشه به بلاگفا وفادار باقی بمانم. همان اول که بلاگفا دچار مشکل شد ترسی به جانم افتاد که نکند درست نشود...نکند وبلاگم با تماما متعقاتش از بین برود.چهار سال خاطراتم بود اما خب به گمانم که این روند زیاد طولانی شد.برای من وبلاگ نویسی که وبلاگم به نوعی خانهمجازی من است با این روند دیگر رغبتی برایم باقی نماند که حتی اگر بلاگفا درست بشود به آنجا بازگردم.به همین دلیل سعی بر آن دارم که در صورت احیای بلاگفا همینجا بنویسم. به گمانم بهترین کار همین باشد که به جای عزاداری بیشتر وبلاگم را تغییر بدهم. شاید با همان نام قبلی اما در جایی بهتر از جای قبلی. امیدوارم که این بار با ترسی که چنان بر جانم افتاده که مدام بک آپ بگیرم دیگر شگفت زده نشوم...