نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

حال آدم گاهی حال آن مسافریست که گم شده باشد و در حالی که از مقصد عبور کرده دنبال ایستگاهی بگردد که بتواند سوار قطار بشود و بازگردد...قید مقصد را هم میزند و فقط دلش میخواهد راه را پیدا کند.نقشه اش را دستش میگیرد، تمام مسیر امده را مرور میکند تا بداند کجا کار را اشتباه رفته، از کجا شکست خوردنش شروع شده ...همانجا ایست میکند  وبه برگشت فکر میکند...این میان زمان زیادی را از دست داده، روحیه اش را از دست داده اما امیدواراست که بتواند مجددا خودش را پیدا کند در مسیر درست و از نو ماجراجویی را آغاز کند...این میان ، وسط تمام این ماجراها لحظاتی هست که در اوج استیصال بغض میکند، نگران میشود، میترسد ، از برگشتن و نرسیدن  میترسد و ماندن هم برایش ناممکن است، پای رفتنش را برمیدارد و دنبال خودش به زور میکشاند  ولنگ لنگان برمیگردد، دستش به هچ جا بند نیست، زانوانش را به زور گرفته که نلرزد، خمیده خمیده راه میرود  وروی پایش بند نیست... حال آدم گاهی دست خودش نیست...فقط باید آنقدر تلاش کند که قوی باشد و روی زانوانش بند شود  و حرکت کند و درجا نزند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 June 16 ، 19:00
notenevis ...

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس که

می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

#حافظ

بعد از ظهر داشتم نماز میخواندم، یادم آمد که امشب شب قدر است. دلم خواست دعا کنم سرنمازم، برای تمام آدم‌هایی که میشناسم، برای تمام مریض ها، برای تمام عزیزترین هایم...میان دعاهایم خواستم دعا کنم برای تمام کسانی که دلم را شکستند، قلبم را تا پای تمام شدنش بردند، برای تمام آن هایی که مرا رنجاندند و من شکایت را فقط پیش خدایم بردم...داشتم دعا میکردم و تمام آدم‌ها جلوی چشمم ردیف شده بودند، هرچه میکردم نمیتوانستم دعایشان کنم...انگار فقط توانستم بگویم خدایا خودت حواست به من باشد...من بخشیدمشان، اما حواست باشد که دلم چطور شکست، یادت باشد که چطور ناراحتم کردند، یادت باشد که اگر یک جا، یک جا خواستی دلشان را بشکنی و تاوان ازشان بگیری، همان روز بفهمند چطور دل من شکست...نمیخواهم آسیبی بهشان برسد، همین که بفهمند چه زجری کشیدم گاهی از دستشان کافیست...به خدایم گفتم که یکی یک روز باهمهشان جوری رفتار میکند که معنی رفتار خودشان را تازه همان موقع میفهمند...دعایشان کردم...دعا کردم برای همه ادم ها...اما چشم باز کردم دیدم تمام چشمانم خیس است...تمام چشمانم خیس بود و سردردم انقدری بود که تمام کابوس هایی که عصر دیده بودم هم جلو چشمم شروع به رژه رفتن کردند...من به امیدواری معتادم، من خدایم را باور دارم، عاشق خدایم هستم..خدا خودش برایم کافیست ...خداوند خودش میداند چطور آرام کند، دلم را، حالم را، قلبم را ، زندگیم را ...همان خدایی که مرا به دریای متلاطم دنیا داد، خودش هم دستم را میگیرد  وبه ساحل امن میرساندم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 June 16 ، 18:42
notenevis ...

داشتم به شب های قدر فکر میکردم،  شب های دراز راز و نیاز با خدایت، همان شب هایی که همه فکر میکنند با گریه و زاری یکهو قرار است همه چیز کن فیکون شود و معجزه ای بشود و یکهو بخشیده بشوند و باز از فردایش روز ازنو و روزی از نو... با خودم فکر کردم چطور میخواهی بابت دلی که شکستی؟ ناراحتی که به دیگری روا داشتی و آزاری که به دیگران رساندی راحت پیش خدایت بروی و با گریه و زاری طلب بخشش کنی در حالی که بنده خدا آن ور آشفته و بی قرار با دلی گرفته دارد از خدا میخواهد نظاره گر باشد و حقش را از تو بگیرد؟ داشتم فکر میکردم چنددرصدمان شب های قدر واقعا بیدار میشویم و تنها بیدارماندمان فرمالیته نیست و جهت آرام کردن نفس سرکش خودمان و رفع تکلیف از سرمان؟ کاش یاد بگیریم که به حقوق هم احترام بگذاریم، یکدیگر را آزار ندهیم، دلی را نشکنیم، به هم دروغ نگوییم و انسان خوبی باشیم... بقیه اش را خدای جوشن کبیر خودش میداند چطور بنده نوازی کند و هوای توی بنده اش را داشته باشد و از خجالت خوبی هایت به وقتش در آید... همین که بلدباشی در همه چیز از عشق و دوست داشتن آدم ها تا کار و زندگی شخصیت و حرفه ای که مشغول به آنی تا حقوق عزیزترین هایت سنگ تمام بگذاری و حقی را ضایع نکنی یعنی همه شب و روزت میتوانی سربه آسمان کنی و همچون شب قدر طلب بخشش به خاطر کم و کاستی ها کنی... 


پ.ن: دعا برای بیمارا فراموش نشه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 26 June 16 ، 17:18
notenevis ...

نمیدانم میان این همه شب های قدر

چطور تو را به عنوان معجزه

از خداوند طلب کنم؟ 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 24 June 16 ، 19:42
notenevis ...

شبای قدر واسه منم دعا کنید میون دعاهاتون واسه همه. همین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 24 June 16 ، 19:05
notenevis ...

‏قوی بودیم و کسی نفهمید درونمان چه احساسی بود...قوی بودیم و کسی نفهمید که در دلمان چه غلغله ای، چه جوش و خروشی در جریان است...قوی بودیم و کسی نفهمید دلمان عادت کرده به صبوری، که درونمان پراز دلهره  واضطرابیست که مجال گفتنش نبوده و نیست...قوی بودیم و از قوی بودنمان چنان پوسته ای ساختیم که هیچکس نفهمید که این پوسته نازک صرفا برای آن است که کلکی سوار کرده باشیم تا هیچکس نفهمد که چقدر همه چیز برایمان سخت و گاهی تحمل ناپذیر بوده است...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 June 16 ، 18:29
notenevis ...

گاهی تنهایی بلاهای بدی بر سر آدم می آورد...نه که بر سر جسم آدمی ، که بر روح و روانت...همه دور وبرت را خوشبخت و عاشق میبینی الا خودت، خرسندیت می ماند در گروی بودن همان یک نفری که نیست...همان همدل و همراه  ورفیقی که نداریش...شب که میشود، انگار بمانی لب یک دره عمیق، تاریک و وهم انگیز، پایت را درونش بگذاری و تا تهش را یک سره بروی، غلت میخوری درون شب و میروی...آن وقت است که در این تنهایی غمگین، دراین سکوت ترسناک هر بلایی هم که سر خودت بیاوری هیچکس نمیفهمد الا همان شب...از بس سکوت  وبرهوت همه جا را فرا گرفته، از بس این احساس تو را درون خودش حل کرده ...اندک حرفی میزنی، زیر لب، با خودت زمزمه میکنی و اما نمیفهمی...سکوت میکنی و ناله ضعیفت از ته دره به گوش سحرگاه میرسد تا خودش را برساند به تو و زیر گوشت زمزمه کند "اندکی صبر، سحر نزدیک ... "

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 June 16 ، 18:24
notenevis ...

یکی از غمگین ترین اتفاقاتی که در زندگیم رخ داد و من تا جایی شاهدش بودم این بود که در نگاه عالم و آدم موفق ترین، شادترین، پرانرژی ترین و باهوش ترین دختری بودم که می‌شناختند...تا جایی که خیلی ها حتی اعتراف کردند که به من غبطه میخورند.بارها شد که از من سوال شد تو چطور مهندسی برق، آن هم دانشگاه دولتی درس خواندی، نقاشی را دنبال کردی، عکاسی و نوشتنت را هم رها نکردی و همزمان این همه در کار خانه و مسایل مختلف سررشته داری؟ چطور وقت کردی؟ یادم هست اولین بار که با این سوال روبرو شدم ، با تعجب گفتم یعنی همه اینطور نیستند؟ یک جاهایی خودم را ویران کردم...یک جاهایی تا انکار خودم پیش رفتم تا طرف مقابلم خدای ناکرده ناراحت نشود، یا توی ذوقش نخورد...یک جاهایی هم خودم را دست کم گرفتم و فکر کردم خنگ ترین دختر روی زمینم ...یک وقت هایی در تنهایی خودم فکر کردم دارم درجا میزنم و هیچی نیستم و تنها نداشته هایم را دیدم...در دید خودم تنهاترین دختر روی عالم شدم گاهی که همه از او جلوتر هستند  و عقب افتاده...اعتراف میکنم نداشته هایم را بیشتر از داشته هایم دیدم...آنقدر غرق نداشته هایم بودم که یکهو با دیدن بعضی آدم ها واقعیت زندگی خورد توی صورتم...مهم نیست تو چقدر باهوش باشی، چقدر موفق باشی، مهم آن است که بتوانی تنهایی همه توانمندی هایت را مدیریت کنی، به وقتش توانمندیت را حتی به رخ بکشی، به وقتش بتوانی آنقدر زیاد هم فروتن نباشی که خودت را انکار کنی، بتوانی موقعیت ها را خوب بشناسی و از هوش هیجانی ات هم به خوبی استفاده کنی...از یک جایی به بعد یاد گرفتم در پاسخ کسانی که به من به چشم انسانی موفق نگاه میکنند، تا جایی که واقعیت دارد من هم همراهی کنم و نگذارم که زیرپا بروم...خودم را دست کم نگیرم و لیاقت و شایستگی های خودم را باور کنم...از یک جا به بعد به خودم ایمان آوردم  وبیشتر از همه آدم های زمین خودم را باور کردم و با تمام وجود به داشته هایم افتخار کردم و بابتشان شکرگزار خداوند شدم... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 June 16 ، 18:18
notenevis ...

تا همین چندوقت پیش فکر میکردم فروتن بودن تا حد انکار خود کردن خوب است، یا به بیان دیگر آن که یک نفر دربرابر تعریف های به حقی که از او میشود، تواضع به خرج بدهد و هی بخواهد انکار کند که نه اینطور نیست و آن گونه که میگویند نیست و لطف داری و از این جور تعارفات معمول خیلی هم خوب و متین و موقرانه است. تا همین چندوقت پیش خودآگاهی برخی آدم ها از نقاط ضعف و قوتشان و این که با توانایی های منحصربه‌فرد خودشان، خودی نشان بدهند حالم را به هم میزد. اما کم کم به این نتیجه رسیدم که آدمی که خودآگاهیش خوب باشد، که خودش را خوب بشناسد، محکم برسر تمام صفات خوب و مثبتش و تمام نقاط قوتش هم می ایستد، جایش باشد روی قابلیت هایش با اعتماد بنفس مانور میدهد، نیاز به تایید و تمجید آدم ها نداردو خودش را همانطور که هست قبول دارد و میداند که توان پرواز کردن هم دارد. الان دیگر به این باور رسیده ام که آدمی که در مسیر درست باشد به تمام صفات مثبت منفی خودش واقف است ولو آن که در جایگاهی که باید هم مجالی برای ابراز نبیند، اما باور دارد که توانمند است و میداند که کجا فروتنی به خرج دهد و کجا رونمایی کند از تواناییش!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ 23 June 16 ، 18:04
notenevis ...

دوست داشتن درست مثل نانیست که از تنور در آمده، تا داغ و تازه است لذت بخش است، دوست داشتن درست مثل آش رشته داغ در زیر اولین باران زمستانی در هوای سرد است، که اگر سرد شده باشد، که اگر از تب و تاب افتد دیگر بیانش بی فایده است... دوست داشتن را اگر به وقتش ابراز نکرد، اگر از تب و تاب افتاد، باز گفتنش یک بی تفاوتی را متفاوت نمیکند. انکارناپذیر است که همه آدم های این کره خاکی به دوست داشتن معتادند که اگر نبودند این همه "عشق" در این دنیا زاده نمیشد... راستش از مرگ دوست داشتن ها و عشق میترسم، از روزی که آدم ها از ترس پس زده شدن، از ترس تنها شدن ها به هم نگویند که چقدر همدیگر را دوست دارند، که دوست داشتنشان از تب وتاب افتد، که روزی هیچ عاشقی دست آن معشوقی که باید در دستانش نباشد میترسم...من از ناگهانی دیر شدن ها میترسم، از این همه بی تفاوتی و بی احساسی میترسم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ 22 June 16 ، 15:39
notenevis ...