نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

نوت نویس

جایی برای خالی کردن آن چه در ذهنم می گذرد ...

۴۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

به زندگی عادت نباید کرد، زندگی را باید مزه مزه کرد، چه تلخش که مزه‌اش طعم شربت سینه می‌دهد و چه شیرینش که طعمش مزه خوش نارنگی به وقت پاییز را می‌دهد. به گمانم بدتر از این نیست که آنقدر گرفتار عادات زندگی و روزمرگی بشوی که یادت رفته باشد که "عادت" لذت را از آدمی دریغ میکند. باید آنقدر توان داشت که از هرچه وابسته‌ات کند به تکرار دل کند ودنبال کشف لحظات جدید بدون تکرار لحظات گذشته بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 09 November 17 ، 19:33
notenevis ...

دلتنگی یک احساس است، گاهی ناب و گاهی بی تاب ترین احساس ممکن. همیشه دلتنگی آدمی شامل حال یک نفر با چند نفر خاص نمیشود... گاهی احساسی هست که در خصوصی ترین لحظات زندگیت لانه میکند، خانه میسازد درونت، خاموشت میکند، آن وقت نه میل سخنت هست، نه توان وصف حالت. یک حس خلا که گاهی معنای خوشبختیت را در تنهایی جور دیگری برایت تعبیر میکند. دلتنگی هرچه هست بهتر همانست که در خلوتت چون یک راز باقی بماند تا به وقتش درمان بشود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 November 17 ، 21:09
notenevis ...

از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت !


کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی


نمی کنند وزندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند

... 

هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و


متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند


به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.


درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.


دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خودغافل


بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش


بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و


فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...


جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که


از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.


هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و


وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم


و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش


زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.


دوستدارتو : بابالنگ دراز

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 November 17 ، 20:55
notenevis ...

در بن بست هم راه آسمان باز است، پرواز را بیاموز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 November 17 ، 20:54
notenevis ...

مهم نیست چه کسی بیشتر از همه مرا دوست دارد، مهم نیست چه کسی تو را...  مهم آن است که آدم ها همدیگر را آن گونه که خودشان در خلوت و تنهایی خودشان دوست دارند و میگویند" یکی باشد که اینطور و آن طور دوستم داشته باشد." دوست داشته باشند... آن وقت حرف هم را بهتر میفهمند، به درک بهتری از هم میرسند و شاید گاهی از رفاقت ها و دوستی ها که بگذریم به روابطی از نوع دیگر هم برسیم و چیزی تحت عنوان "عشق" را یافتیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 07 November 17 ، 20:52
notenevis ...

نمیدونم از اول راهنمایی تا به الان که با کتاب شازده کوچولو آشنا شدم چند بار خوندمش.فقط اینو خوب میدونم که هر بار دلم میخواد یه کتاب بخونم که بازم ازش مطلب جدید یاد بگیرم فورا میرم سراغ این کتاب.هر وقت دلم از آدما میگیره اولین کتابی هست که میاد به ذهنم ،هر وقت کودک درونمو سرکوب میکنم این کتاب بهم کمک میکنه باز خودم رو پیدا کنم.هر سری هم که میخونمش انگار بار اوله.خلاصه که این کتاب یکی از اون کتابای هست که به شدت بهش ارادت دارم :-)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 06 November 17 ، 12:03
notenevis ...

می گوید یادم نمی آید در تربیتت تورا جوری بار آورده باشم که اینقدر بی صبر و حوصله  و عجول باشی. از بچگی پابه پایتان بوده ایم و در هیچ مشکلی تنهایت نگذاشته ام... راست میگوید...تمام عمرشان را به پایمان ریخته اند، تمام زندگیم را مدیونشان هستم ، به عقب که بازمیگردم تمام بچگی هایم به کتابخوانی گذشته است، به سفالگری، نقاشی، تئاتر و ... اما انگار از همان بچگی همیشه دلم میخواست پله ها را دوتادوتا بالا بروم، میانبر بزنم...همیشه از همسن و سال هایم زودتر میرسیدم، از همکلاسی هایم زودتر نتیجه میگرفتم  و حتی در ضرب و تقسیم ریاضی هیچ گاه عددی دورقمی در سه رقمی را هم حتی با ماشین حساب ضرب و تقسیم نکردم و فکر میکردم که ذهنم زودتر حسابش میکند ... همیشه علاوه بر دوستان خیلی خوبم در سن  وسال خودم، بهترین هایی داشتم که از خودم بزرگتر بودند و با سن و سال کمم همدم روز و روزگارشان بودم و همیشه روی مشورتم و عقل من حساب میکرده اند... پدر راست میگوید که پابه پای من بوده اند، که تمام تلاششان را برای پیشرفت وگام برداشتن من در مسیر صعود به قله موفقیت را کرده اند... اما یک چیزرا نمیداند که من خسته ام از کمالگرایی که همیشه از بچگی داشته ام و درونم نهادینه شده ... از این که به جایی رسیده ام که دیگر زود به زود نتیجه نمیگیرم، که آنقدر فکر و خیالم زیاد شده که برای ضرب و جمع هایم مجبور میشوم گاهی از ماشین حساب استفاده کنم و این کلافه ام میکند، از آن که رویاهایم بزرگتر و بزرگتر شده اند و برای رسیدن بهشان پله ها را باید چهارتا یکی کنم تا زودتر برسم و نمیشود ، نمیتوانم ...دارم تمرین میکنم...تمرین صبوری، حوصله ، دیرتر رسیدن ، کمتر کمالگرا و ایده آل گرا بودن ... میخواهم خوب ترین دختر باشم برای پدر و مادر...نمیخواهم ناامیدشان کنم از صبر و حوصله و عجله ام برای رسیدن هایم...میخواهم به پرورشان شک نکنند، خودشان را شماتت نکنند بر سر عجولی ها و کم صبر و حوصله بودنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 November 17 ، 09:07
notenevis ...

وقتی رفاقت را از انتها شروع کرده باشی، انگار از ابتدا همزادی داشته باشی که بی هیچ پلک زدنی از چشمانت از همان ابتدا همه چیز را آشکارا ببیند... بعضی آدم ها هم اینطورند، انقدر به دلت می نشینند، آنقدر خوب خانه سازی میکنند گوشه قلبت که چشم باز میکنی و خودت را میان یک رفاقت خوب میبینی که اول و آخرش از یک جا شروع شده باشد ...هروقت دلت گرفته باشد کافیست هم کلامت بشوند تا حال خوبت در سریع ترین زمان ممکن خودش را به تو برساند ... رفاقت های خوب یعنی همین به گمانم...یعنی بی انتهایی که شروع و پایانی بر آن نمیتوان متصور شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 01 November 17 ، 08:57
notenevis ...

انگار افسردگی مزمنی در وجود همه آدم های روی زمین باشد که منتظر ان نشسته باشد کمی از زندگی غفلت کنی، کمی روزگار آه از نهادت بلند کند تا که خودش را سریع السیر برساند بر سر خرابه های امیدت  و چادرش را برپا کند و سایه بیاندازد بر زندگیت ... این میان باید خیلی زرنگ باشی تا خودت را نبازی، قوی تر از هربار ، محکم تر از همیشه به مسیرت نگاهی کنی و امیدت را به ته مسیر ببندی و ادامه بدهی، آنقدری که با هربار شکست بدانی، همیشه آخر داستان خوب است و اگر اکنون خوب نیست هنوز آخرش نیست...


پ.ن :چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 October 17 ، 20:31
notenevis ...

چیزهایی هست که درون آدم ها از گذشته شان ته نشین میشود، گاهی درد میشود، گاهی درمان حالشان ... درد نرسیدن ها، درد شکست ها، به در و دیوار خوردن هایی که گمانشان میرود حقشان نبود ... ته نشین میشود، رسوب میکند  درون آدمی، فراموش نمیشوند اما کمرنگ تر میشود، مثل زخمی که خوب میشود اما جایش می ماند ، دیگر عادت میکنی به جایش... اما گاهی به عکس، جایش باعث شادیت میشود ... مثل همانی که در تصادفی ضربه مغزی شده باشد، اما سالم در رفته باشد، به زندگی بازگشته باشد و آن وقت حالا میداند قدر زندگی کردن را، امید و آرزوهایش را دودستی چسبیده است تا دیگر هیچ کس نتواند از چنگش در بیاوردش...شاید هم که به نگاهمان برگردد که درد گذشته را درمان حالمان کنیم، ضمادی برای بهبود حالمان یا انقدر تکرارش کنیم در ذهنمان که رسوبش بشود چون آهکی که سفت شده در ذهنمان و جایی اشغال کرده و نمیگذارد که آن تکه از روح و ذهنمان را درگیر چیزهای بهتری کنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ 28 October 17 ، 20:10
notenevis ...